شعرناب

عقل و تقابل آن با عشق و جنون در مثنوی و غزلیات شمس(قسمت اول)


« عقل و تقابل آن با عشق و جنون در مثنوي و غزليات شمس»
دکتر رجب توحيديان استادیار و عضو هیات علمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد سلماس
چكيده :
يكي از مضامين عرفان سازي كه از دير باز در پهنه ي ادب عرفاني فارسي مطرح بوده و باعث شكل گيري آثار بديعي در اين زمينه گرديده است، موضوع عقل وتقابل وتعارض آن با عشق وجنون عارفانه يا مكتب مشائي ارسطوئي (فلسفه واستدلال) با مكتب اشراقي افلاطوني (عرفان و شهود) است.عقل وخردي كه عارف شاعري همچون مولانا با آن در افتاده است ،و در دو اثر ماندگار خود؛يعني: مثنوي وغزليات شمس به تحقير ونكوهش آن مي پردازد، عقل يوناني است كه پيرو نفس وخيال بوده و به مانند حجاب ومانعي در راه رسيدن به سر منزل مقصود است وبه تعبير خود مولانا:«عقل جزوي است كه منكر عشق است»[1] و منظور از آن عقل كلّي نيست كه در آيات وروايات ديني و در سخنان عرفايي همچون مولانا، با عنوان «عقلِ عقل» مورد تمجيد وتكريم فراوان واقع گرديده است. اين مقاله به بحث و بررسي در زمينه تقابل وتعارض چنين عقلي با عشق وجنون عارفانه در مثنوي وغزليات شمس، همراه با ذكر شواهدي از ديگر اشعار و متون عرفاني پرداخته است
مقدمه: درادبيات عرفاني فارسي اثري –چه نظم و چه نثر –سراغ نداريم كه عاري از اين انديشه تقابل وتعارض عقل با عشق وجنون عارفانه باشد.موضوع رويارويي سپاه عقل باعشق وجنون وپيروزي سپاه عشق برعقل، ازسرآغازشكل گيري ادبيات منظوم ومنثور، بويژه ادب منظوم عرفاني فارسي بوسيله ي سنايي درقرن ششم و در دوره ي دوم زنده گاني وي مطرح شده و بعد به پيروي از وي دراشعارو دیوان های شعراي عارفی نظير:عطّار ،مولانا،سعدي،حافظ،شاه نعمت الله ولي، وديگران بازگو شده است .خداوند گارمجلس عرفان وشناخت وصاحب انديشه هاوتفكّرات والاي عرفاني در قرن هفتم و يگانه فرزند عرفاني سنايي وعطار يعني:مولانا جلال الدين بلخي، يگانه عارف شاعر ايراني است كه در دو اثر گرانبها وماندگار خود«مثنوي»و «غزليات شمس»بالاخص درغزليات جنون آميز با استادي ومهارت هرچه تمام تر موضوع عقل و تقابل آن با عشق وجنون را، بازباني نرم و سر شار از حال و هواي عرفاني، كه از مكتب عشق وجنون عرفاني سنايي وعطاربه يادگار دارد ، به تصوير كشيده است .
«يکی از باورهای بنيادين عارفان و صوفيان اين است که «علم عشق در دفتر نباشد » و آنچه راهرو و سالک می خواهد و می جويد ، نه از راه علم و عقل و نه با شيوه ی انديشه و استدلال که تنها از راه دل پيراسته و با شيوه ی شهود و مکاشفه به دست می آيد و از اين جاست که نه تنها عارفان و صوفيان راهی جز راه عالمان و فيلسوفان بر می گزينند ، که راه و رسم آنان را با طنز و طعنه ياد می کنند . نيز از اين جاست که در سخنان آنان علم و عقل و دفتر و دانش کوچک شمرده می شود و دفتر شويی و دوات شکني شيوه ای پسنديده دانسته می شود و «بشوی اوراق اگر همدرس مايی » شعاری شايسته می گردد ؛ ديدن به جای دانستن می نشيند ؛ بينش مندی ؛ جای دانشمندی را می گيرد ؛ از درسينه بودن بردرسی نبودن ، سخن ها گفته می شود و سنجش عقل و عشق به قصد کوچک شماری عقل و بزرگ شماری عشق در سخنان آنان بسامدی بالا می يابد. »(راستگو،1383 :247).
عقل در لغت وعرف: عقل نوري است روحاني كه نفس به وسيله ي آن علوم ضروري و نظري را در مي يابد و گويند آن عزيزه اي است كه انسان را آماده ي فهم خطاب مي كند و آن از عقال و پاي بند شتر ماخوذ است . خرد و دانش و آن قوتي است انسان را كه بدان تميز دقايق اشيا كند و آن را نفس ناطقه نيز گويند و گويند در اصل لغت مصدر است به معني بند در پا بستن چون خردو دانش مانع رفتن طبيعت مي شود به سوي افعال ذميمه لهذا خرد و دانش را عقل گويند. و دور انديش بيدار ،مصلحت بين ،گره گشاي،ذو فنون ،حيله گر ،رنگ آميز ،شيشه دل و.... از صفات اوست(دهخدا،ج دهم،1377: 16000) . علامه جعفري در تعريف عقل عرفي گويد «غالبا"از كلمه ي (عقل)دو مفهوم جدا گانه تقريبا"منظور مي گردد 1-نيروي مستقلي كه در مقابل ساير نيرو هاي رواني از قبيل نيروي تجسيم ،تداعي معاني و.... در درون ما وجود دارد 2-ذهن آدم مواد خام را به وسيله ي حواس و ساير وسايل در مي يابد فعاليتي كه براي تنظيم آن ها صورت مي دهد ، عقل ناميده مي شود »(جعفري1378:ص 12).
عقل در عرفان : عقل در تعبيرات عارفان و صوفيان اطلاق مي شود بر مرتبه وحدت و نيز ظهورو تجلي حق در مرتبه علم كه تعين اوست و گاهي آن را بر حقيقت انساني اطلاق مي كنند.(كي منش1366:ص728).
انواع عقل از منظر مولانا : «موضوع عقل وانواع آن از مسائل مهم مثنوي است چه بيان مولانا در اين باب به ظاهردوگانه وتناقض آميز مي نمايدگاه عقل را چنان سست وچوبين پاي]پاي استدلاليان چو بين بود[ مي شمرد كه گويي همه ی بدبختي ها وكژرويهاي آدمي زيرسرعقل است گاه نيزعقل را به گونه اي مي ستايد كه آدمي يقين مي كندكه اگرخدا همه چيز به آدم دهد وتنها عقل ندهد،گويي كه چيزي به او نداده است واين همان مطلبي است كه خواجه عبدالله انصاري در نيايش پر مغز خودگفته است:«الهي هركه راعقل دادي چه ندادي؟! وهركه را عقل ندادي چه دادي؟! به عقيده ي استاد زماني مولانا از سه نوع عقل سخن مي گويدكه دونوع آن ممدوح ويك نوع آن مذموم است .مراد ازعقل مذموم،عقل جزويست كه سطحي انديش است ومولانا بدين عقل،عقل بحثي نيزگويد اما عقل ممدوح دونوعست :يكي عقل كليست اين عقل همان عقل بلندپروازملكوتي است واو بدين عقل،عقل ايماني،عقل عرشي ،عقل من لدن هم گويد ونوع سوم عقلي كه حقيقت نهان جهان هستي است ونموده هاوپديده هاي طبيعي،صورت آن عقل بشمارمي آيند.(زماني1385:ص467).
عقل كلّي و جزوي : «باري درسنت عرفان همواره عقل را دست كم گرفته اند. اين عقلي كه عرفا باآن درافتاده اندعقل رحماني واول ما خلق الله يا عقول عشره[وبه قول سنايي درباب چهارم حديقه كه چنين عقلي راگوهروكان ورسول ونگهبان ميداند(سنايي1377:ص295).]نيست . بلكه عقل هيولاني است .عقل جزئي نگر وعدد انديش است .مولوي درباره عقل آرائي متين وبكر و بي سابقه دارد .عقل را دوگونه مي داند: يكي جزوي ياتحصيلي يامكسبي كه لوح حافظ است وگرفتاروهم و ظن و ديگري عقل موهوبي ايماني يا نوراني عقل كلي كه لوح محفوظ و بخشش يزدان و چشمه آن در ميان جان و تعبير شگرفي از آن به نام « عقلِ عقل » دارد .(خرمشاهي1375:صص691-690).
عقل دفتـرها كـند يكـسر سياه عقلِ عقل آفـــاق دارد پـــر ز ماه
از سياهي و زسپيدي فارغ است نور ماهش بر دل و جان ،بازغ است(3/23-2531)
عقل كل را گفت : ما زاغ البصر عقل جزوي مي كند هر سو نظر
عقل مازاغ است نور خاصگان عقل زاغ ، استاد گور مــردگان (4/10-1309)
فروزانفردرمورد تربيت عقل جزوي كه آفات راه عشق و معرفت شهودي است گويد:«عقل به معني نيروي ادراك يا قوه اي كه حق راازباطل بازتواند شناخت يا صفت غريزي درانسان كه به شرط سلامت اعضا و رفع موانع لازم آن،علم به امور ضروري ست،نخست در آدمي به حال استعدادوآمادگي وجود دارد وسپس به واسطه ممارست بر علوم وحرف ووجوه معيشت، فعليتي متناسب باآن مقدمات ،حاصل مي كند پس اگر سالك بخواهد كه به عالم غيب متصل شود بايدكه ادراك خود را با آن عالم،سازش دهدوچون عالم غيب مجرد است،سالك بناچاربايد خويش را ازلوازم ماده وپيروي هوا وهوس به دور دارد وغلبه برنفس وهوا نزد صوفيان جزبه متابعت پيران ميسرنمي گردد و بنابراين تربيت عقل كه دراول جزوي وبه حالت استعداد است،به مردي كه درعقل وادراك درست به كمال رسيده باشد،نيازمند است »(فروزانفر1375: 840-41). مولانا :
مر ترا عقليست جزوي در نهان كامل العقلي بجو اندر جهان
جزو تو از كل او كلي شـود عقل كل بر نفس چون غُلّي شود (1/53 ـ 2052 )
« از عقل دردرخشش كاملش،به «عقل كلي» يا«عقلِ عقلها» تعبير مي شود.در اين مقام ،عقل مي تواند معني را از هرصورت باز شناسد و اشيا را همان گونه كه هستند ببيند. در اكثر آدمها عقل ،حجاب نفس است . از اين عقلهاي محجوب به« عقل جزئي » تعبير ميشود . عقل جزئي ،نيازمند تغذيه از بيرون است انسان به واسطه آن مي تواند به مدد يادگيري و مطالعه « علم ابدان » را كسب كند . اما عقل كلي مستغني بالذات است . عقل كلي منشاء« علم اديان » است و هيچ نيازي به كمك هاي بيروني ندارد »(چيتيك1385: 39). مولانا در ترجيح عقل كلي برجزئي مي گويد :
اين تفاوت عقل ها را نيــك دان در مراتب از زمين تا آسمان
هست عقلي همچو قرص آفـتاب هست عقلي كمتر از زهره و شهاب
هست عقلي چون چراغ سر خـوشي هست عقلي چون ستاره آتشي
عقل جزوي عــقل را بد نام كرد كام دنيا مرد را بي كام كرد ( 5/463 و 61 ـ 459 )
مولانا دركتاب« فيه ما فيه »در مقام ترجيح عقل كلي برجزئي مي گويد : « مصطفي را كه اُمّي مي گويند از آن رو نمي گويند كه بر خط و علوم قادر نبود يعني ازين رو اميّ اش مي گفتند كه خط و علوم و حكمت او مادرزاد بود نه مكتسب .كسي كه بر روي مه رقوم نويسد او خط نتواند نبشتن ؟ و در عالم چه باشد كه او نداند ؟ چون همه ازو مي آموزند عقل جزوي را عجب چه چيز باشد كه عقل كل را نباشد ؟ عقل جزوي قابل آن نيست كه از خود چيزي اختراع كند كه آن را نديده باشد . و اينكه مردم تصنيف ها كرده اند و هندسه ها وبنيادهاي نو نهاده اند ، تصنيف نو نيست ، جنس آن را ديده اند بر آنجا زيادت مي كنند .آنها كه از خود نو اختراع كنند ايشان عقل كل باشند . عقل جزوي قابل آموختن است . محتاج به تعليم . عقل كل معلم است ، محتاج نيست .»(مولانا1362:ص142).
رابطه عقل و عشق:در انديشه و تفكر بزرگان عارفی نظير:سنايي ،مولوي ،عطار،حافظ وبه خصوص مولاناكه يگانه استاداين مكتب است يك نوع پيوند و وحدت واتحادي(وحدت وجود) درمراحل بالا وتكامل يافته عقل وعشق وجود دارد وآنگاه كه ازعقل به نيكويي وتحسين ياد مي كنند تعارض وتقابلي با زماني كه عشق را تحسين كرده اند ندارد و زماني كه عقل يا عشق را( به خصوص عقل را ) نكوهش كرده اند مراد مراحل پايين و نازل اين دو مفهوم است . «عقل كلي وعشق حقيقي[برخلاف عقل جزئي]به منزله دوبال براي پرواز درعوالم شناخته ي انساني وهستي مي باشند.ادراك وشهود فضاي مجرّدملكوت وجبروت ولاهوت ،جزبااين دوبال ميسر وميسور نيست وسالك چاره اي جزآن نمي يابدكه عقل راتانهايت ادراكش كمال بخشد تا به عقلِ عقل ،ياعقل كلي منتهي شودوازآن پس بانوع آگاهي ودانش ومعرفت ماورايي كه به دست آورده است،طريق غيبي وحقيقي عشق رامي تواند حاصل كندوتابلنداي عرفان آفاق ومعرفت انفس پيش رود»(محمدي1385:ص52).عرفا] به خصوص مولانا در مثنوي و نه در غزليات [با عقل كلي و رشد يافته هيچ گونه نزاعي ندارند ،اما اين بدين معني نيست كه او را ميزان الاعمال خود در همه شرايط قرار داده اند .بلكه آنان براي عقل محدوده ی خاصي قایلند و در حدآن محدوده از بركت وجودي عقل استفاده مي كنند . اين محدوده عبارت است از درك بعضي كليات و انطباق جزئيات با آن كليات و استفاده از عقل در مسير حيات تكاملي خود . عرفا استفاده از بال عقل را براي رسيدن به اين مرحله حتمي مي دانند ولي ازاين مرحله به بعد عقل را قدرت پرواز نبوده و آدمي به دو بال عشق نيازمند است كه نردبان صعود در اين موقعيت عشق است. انكار عقل از سوي عرفا ، انكار ذات عقل نيست بلكه انكار قلمرو آن است . آنان مي گويند آنچه عقل مي گويد درقلمروخود صحيح وارزشمند است ولي آنچه ما مي بينيم ويا در مكاشفات ومشاهدات مكشوف و مشهود ماست وراي عقل است .آنجا عقل نمي تواند واردشود تا چه رسد به اين كه نظر نيزبدهد .(فاضلي1374:ص212).
مولانا در« فيه ما فيه» كه عقل واستدلال تا حدودي مي تواند او را بسوي حق و حقيقت راهنمايي كند و از ادراك حقيقت آن چنانكه بايد و شايد عاجز و ناتوان است مي فرمايد:«عقل چندان خوب است و مطلوب است كه ترا بر درپادشاه آورد چون بر در او رسيدي عقل را طلاق ده كه اين ساعت عقل زيان تست و راه زنست چون به وي رسيدي خود را به وي تسليم كن ترا با چون و چرا كاري نيست مثلا"جامه نابريده خواهي كه آن را قبا يا جبه برند عقل ترا پيش درزي آورد عقل تا اين ساعت نيك بود كه جامه را بدرزي آورد اكنون اين ساعت عقل را طلاق بايد دادن و پيش درزي تصرف خود را ترك بايدكردن »(مولانا1362:ص112).
تقابل و تعارض عقل و عشق :اهل سلوك و عرفان از جمله مولانا در تقابل عقل و عشق بر اين عقيده اند كه عقل آزاد فلسفي يا عقل عادي كه مردم عوام از آن برخوردارند انسان را به آزادي ذهني و استقلال فكري و عقلي عشق پسند نمي رساند چون در هنگام غلبه هوا و آرزو عقل جزیي مصلحت انديش روي در حجاب مي كشد و چه بسا تمايلات عقلي شهواني عقل را رام مي كنند و به دنبال خود مي برند و لذا از ديدگاه مولانا بايد از چنين عقلي عبور كرد و به عشق رسيد . «تضاد ميان عقل وعشق در آثار صوفيان موضوعي رايج است.چنين به نظر مي رسد كه در شخصيت انسان اين دو عامل نيرومند با يكديگر درجدالند.اين جدال را گاه جدال ميان شرع وعشق وگاه تضاد ميان شريعت وحقيقت مي خوانند ودر آيين فكري صوفيان گرايش عام به ترجيح عشق است بر شرع وعقل.گاه اين تضاد را با تمام حدّت وشدّتش با اين حكم گستاخانه تعبير مي كنند كه عشق بي شرع است وشرع بي عشق.»(خليفه،1383: 58).«جدال عشق وعقل در ادوار سنتي انديشه ايراني پيشينه اي دراز وآوازه اي فراگير دارد، ومولوي در اين ماجرا نيز نقشي حساس وتأثير گذار داشته است!زيرا در ميان مردان تصوف، هيچ كس مانند مولوي در ستيز با انديشه ودانش واستدلال، وترويج شور وجنون وخرفتي،شور وبي تابي نشان نداده است!نه تنها مقام عظيم او در عرفان،بلكه شيوه پرتأثير بيان وكثرت تكرار اين مقوله در شعر او نيز، بر شدت تأثيرگذاري او در اين جدال افزوده است؛ هرچند كه اين گونه جدال گري با دانش وخرد نيز،درسي بزرگ وپرتأثير از درسهاي شمس به وي بوده است،اما مولوي در اين راه نيز از صوفيان ديگر وحتي از آموزگار خود،شور وبي تابي بيشتري نشان داده است،تا جايي كه مشهورترين سخنها كه در حمله بر باروي انديشه وخرد،بر زبان صوفيان يا هواداران تصوف جاري مي شده،از سروده هاي مولوي بوده است.مولوي در مواجهه با جهان وبه ويژه براي آشنايي با راز هستي،تنها يك شيوه شناخت را كارگشا ومفيد مي دانست وآن شيوه ی عشق وشور،يا در اوج آن جنون وخرفتي وديوانگي بود.»(درگاهي،1379: 91).«غزالي ومولوي وديگر مردان تصوف،با پرخاش ويورش به عرصه هاي مختلف انديشه وخرد وفرهنگ،ساليان بسيار،خرد گرايي ودانش وتعقل رادر اين سرزمين،در زيرحمله وهجوم خويش زمين گير كردند،تا آنجا كه ديگر دانش وفلسفه در سده هاي بعد نيز نتوانست قد برافرازد ودست وپاي خود را جمع آورد! مرور در غزلهاي مولوي نشان مي دهد كه او انديشه ،دانش ،فلسفه وفرهنگ رابه يكسان زير هجوم خويش مي گيرد وآنها را«خرسنگ»ومانع راه،ومكر وحيله گري و«يخ» مي خواند وسخن طبيب ومنجم را نيز بيهوده وبر باطل جلوه مي دهد.»(همان: 93).
در طلب،انديشه ها خرسنگ باشد جانگداز از ميان راه بر گيريد اين خرسنگها (ديوان،1376: 61)
تا بداند اهل محشر كاين همه يخ بوده است عقل جزوي ننگ مانده بر سر يخ چون خري(همان: 1048)
« عشق عرفاني و الهي ، همواره با عقل روبروست ؛ با او گفتگو و مناظره و برابري مي كند و در اين مناظره و مبارزه هميشه عشق پيروز است و عقل را شكست مي دهد . مناظرات و گفتگوهاي عقل و عشق ، موضوع رسالات و مقالاتي به همين نام شده است ؛ مانند باب اول رساله كنزالسالكين خواجه عبداله انصاري و رساله ی عقل و عشق نجم الدين رازي . يكي از رسايل ششگانه سعدي هم رساله ی عقل و عشق است . درهرحال ازا ين رسايل چنين بر مي آيد كه عقل ، عبوس و خشك و حسابگر ، محتاط و استدلالي و بازدارنده است . اما عشق ، شادي بخش ،گرم رو ،محرك ،مشوق و بي پروا ، مايه ی تزكيه ی نفس و سبب شناخت خدا و حقيقت است.»(سجادي1384: 296-295). مولانا :
هست عاقل هر زماني در غم پيــدا شدن هست عاشق هر زماني بيخود وشيدا شدن
عاقلان از غرقه گشتن بر گريز و بر حذر عاشقان را كار و پيشه غرقه ی دريا شدن
عاقلان را راحت از راحت رسانيدن بود عاشـقان را ننگ باشد بند راحتها شدن ( ديوان،1376: 1957 )
عاقلان اشكسته اش از اضطـرار عاشقان اشكسته با صد اختيار
عاقــلانش بندگان بــندي اند عاشقانش شكّري و قنــدي اند
ائتيا كــــرها مــهار عاقلان ائتيا طـوعاً بهـار بيدلان (3/72-4470)
تحقير و نكوهش عقل :مولانا عقل جزئي و استدلال عقلي را كه اكثر عرفا از جمله وحشی بافقی خاستگاه آن را يونان زمين مي دانند[2]، همانند پدران واساتيد عرفاني خود؛ يعني سنايي غزنوي و عطار، مورد نكوهش و مذمت قرار داده و آن را آفتي در راه معرفت و عشق مي داند . مولانا استدلال و معرفت عقلي را مايه سعادت نمي داند و معتقد است كه چنين عقلي نمي گذارد كه انسان به معرفت شهودي وباطني كه مايه ی وصال يا تقرب به معشوق حقيقي است نايل آيد . و پاي استدلاليان و اهل فلسفه و عقل را در برابر اشراقيان و اهل عرفان و شناخت و عشق ، چوبين و سخت بي تمكين ميداند : پاي استدلاليان چوبين بود پاي چوبين سخت بي تمكين بود ( 1 / 2128)
سنايي:
شراب حكمت شرعــي خوريد اندر حريم دين كه محرومند ازين عشرت هوس گويان يوناني
برون كن طوق عقلاني به سوي ذوق ايمان شو چه باشد حكمت يونان به پيش ذوق ايمـاني
(ديوان،1385: 327-326)
عطار:
چويونان آب بگرفته است خاك راه يثرب شو كه يك چشمـان اين راهند ره بينان يوناني
(ديوان،1377: 135).
كــــــي شناسي دولت روحانيـــــان در ميـــــــــان حكمت يونـانيان
تا از آن حكمت نگــــــردي فــرد تو كي شوي در حكمت دين فرد تو...
شمع دين چون حكمت يونان بسوخت شمع دل زآن علم بر نتوان فروخت
حكمت يثـرب بست اي مــــرد دين خاك بر يونان فشـان در درد دين
(منطق الطير،1374: 251-250)
همام:
حكيمان در ره جانـان زبرهانند سرگردان نيابي لذت وجدان زحكمتهاي يوناني
(ديوان،1370: 158).
مثنوي «مفتاح الفتوح» اثري عرفاني است كه بنابه نظرصائب نصرالله پور جوادي، به غلط به شيخ فريدالدين عطّار نيشابوري نسبت داده شده وحدود نيم قرن پس از درگذشت عطـار سروده شده است. مصنّف نامعلوم مفتاح الفتوح ، طعنه اي به حكماي يونان زمين مي زند كه ازراه عقل مي خواستند به حكمت برسند.ولي اين حكما نمي دانستندكه وراي طور عقل - كه عطار هم قبلاً تركيب «طور عقل» را دراسرارنامه بيان كرده وديگران نيزاز جمله امام محمد غزّالي وعين القضات همداني، از طور وراي عقل سخن گفته اند. ومصنّف مفتاح الفتوح احتمالاً تحت تاثيرعطاراست- هم طورديگري است كه به آن عالم ولايت مي گويند ومنظور ازولايت هم معناي صوفيانه آن است،نه معناي فقهي:
تــو مشنو نكتــه ی پيران يونان نــه قــول اين خدا دوران دونان
كه ننهــد مــاوراي عقـل طوري كنــد برحال خود زين گونه جوري
ولايـت برتر از طــور عقول است ازين معني كه عقلت بوالفضول است
ولايت عالـم عشق است مي دان كه عقل آنجا بود مدهوش وحيران»(پور جوادي،1385: 293).
به قيــــاسات عقــل يونــــاني نــــرسد كس به ذوق ايمـاني
گر بــه منطق كسي ولي بـودي شيخ سنّت ابــو علي بـــودي
عقل خودكيست تا به منطق وراي ره برد تا جنــاب پاك خداي (شبستري،1365: 185).
شيخ محمد لاهيجي گيلاني درتحقير ونكوهش عقل وعاقل گويد:«معرفت ذات وصفات متعاليه الاهيه به ترتيب مقدمات ووسيله حجج وبراهين عقلي حاصل نمي توان كرد ودرمرتبه عشق كه مقام فناء جهت عبدانيّ،ومنزل بقاء كه اتّصاف به صفات كمال ربّاني است ،عقل وعاقلي را راه نيست:
عقل دركــوي عشق نابيناست عاقلي كار بوعلي سيناست
وهركه درطريق معرفت الهي به مجرّد عقل بي ارشاد ومتابعت كاملي كه واسطه ی خاص هدايت حق است قدم نهد يقين است كه حاصل او بجزحيرت مذموم وضلال نخواهد بود وجمال وحدت حقيقي جز بديده شهود مشاهده نتوان نمود»(لاهيجي گيلاني،1381:ص82).
در كشور جان و ملكت دل بگرفت سپاه عشق منـزل
آیين و رسوم نو نهادند تا گشت رسوم عقـل زايل
از عجز سپاه عقل نآمد با لشـگر عشق در مقابل
شد سكّه به نام عشق مشهور از عقـل نبرد نام عاقل
وآنكس كه به طور عقل دم زد در عـالم عشـق بود جاهل
در فتـوي عشق قول عاشق حـقّ آمد و گفت عقل باطل (لاهيجي، 1357: 181).
«عقل تا هنگامي كه مقابل عشق قرار گرفته است،بي ارزش و شايسته ی تحقير است؛وگرنه در مقابل خواهش هاي نفساني وشهوات حيواني،عقل،مكّرم وارجمند مي شود.راست است كه مولانا در ابيات فراواني آن را ستوده است،مخصوصاً در مقابل غرايز وشهوات،اما نقيض آن صد ها بيت در مثنوي هست كه خردحيله گر،گمراه كننده ومذموم است.زيرا در مقابل شوق قرار مي گيرد.جلال الدين انديشمند به مناسبات گوناگون عقل را مي ستايد،ولي جلال الدين متشرع از فرط تعصب؛عقل وپيروان آن را نكوهش مي كند واز آنها به ناسزا نام مي برد.(دشتي،1385: 43-40). بسامد ابياتي كه به نكوهش وتحقير ازعقل(عقل جزوي وعقل مذموم وگاهي عقل كلي كه جبرئيل نمادآن درشعر مولاناوديگراشعارعرفاني است)دربرابرعشق پرداخته اند،بيشترازابياتي است كه به تعريف وتحسين وتمجيد ازعقل پرداخته اند .مولانا گويد :
عقـل بند رهروان است اي پسر بند بشكن ره عيان است اي پسر
عقل بنـد ودل فريب وجان حجاب راه ازين هر سه نهانست اي پسر
چون ز عقل وجان ودل برخاستي اين يقين هم درگمانست اي پسر ( ديوان ،1376: 411 )
كه باشد عقل كل پيشت ؟ يكي طفل نوآموزي چه دارد با كمال تو به جز ريشي و دستاري ؟
( همان: 952 )
اگر آتش زني سوزي تو باغ عقل كلي را هزاران باغ بر سازي ز بي عقلي و شيدايي
( همان: 941 ).
«براساس اعتقاد و يقين قلبي وبينش شهودي شيخ محمود شبستري كه از مولانا و ديگر عرفاني قبل از خود به ارث برده است ، در مشهد عالم وآفرينش كه نور حق وحقيقت به مانند دليل وبرهاني جهت اثبات وشناخت ذات خود حق است وبه قول حضرت مولانا:«آفتاب آمد دليل آفتاب»است و«ذات او هم بدو توان دانست»[3]،ديگر جايي جهت اظهار نظر وخودنمايي جبرئيل ِعقل وانديشه استدلالي نيست.»(توحیدیان:1387).
رها كـــن عقل را با حق همي باش كه تاب خـــور ندارد چشم خفاش
در آن مشهد كه نور حق دليل است چه جاي گفت وگوي جبرئيل است
فــــرشته گرچه دارد قرب درگاه نگنـجــد در مقـام «لي مـــع الله»
چو نور او ملــك را پـــر بسوزد خـرد را جملـــه پــا وسر بسوزد (شبستري،1382: 79)
مولانا: خوش نبـــاشد آفتــابي را دليل جـــز كه نور آفتاب مستطيل
سايه(عقل) كه بود تادليل او بود اين بسستش كه ذليل او بود (3/ 19-3718)
در صر صر عشق عقل پشه ست آنجا چــه مجال عقلها بود ؟
از احمد پا كشــــد جبرئيل از سـدره سفر چو ما ورا بود
گفتا كه بســـــوزم ار بيايم كان سـو همه عشق بود و لا بود ( ديوان،1376: 271 )
پهلوي شهنشاهم ، هم بنده و هم شاهم جبرئيل كجا گنجد آنجا كه من و يزدان؟ ( همان: 1287 )
از بهر مرغ خانه چون خانه اي بسازي اشتر در او نگنجد با آن همه درازي
آن مرغ خانه عقل است و آن خانه اين تن تـو اشتر جمال عشق است با قد و سر فرازي ( همان: 1103 )
عقل اگر قاضي است كو خط و منشور او ؟ ديـــدن پايان كار صبر و وقار و وفاست
عشق اگر محرم است چيست نشان حرم ؟ آنكه به جز روي دوست در نظر او فناست ( همان: 175 )
مولانا در مثنوي درنكوهش وتحقيرخرِ عقل در نقطه مقابل عشق _كه عقل(انديشه فلسفي واستدلالي) دربينش مولانا، نماد تفسير زباني وسايه دربرابر عشق(بينش اشراقي وشهودي) كه مظهر بي زباني وشمس است_ ميگويد:
هرچه گويم عشق را شـرح وبيان چون بـه عشق آيم خجل باشم ازآن
گرچه تفسير زبان روشنگـرست ليك عشــق بي زبان روشن ترست
چون قلم اندر نوشتن مي شتافت چون بـه عشق آمدقلم برخودشكافت
عقل درشـرحش چوخردرگل بخفت شرح عشق وعـاشقي هم عشق گفت
آفتـاب آمـــــد دليـل آفتـــــاب گر دليلت بايـــد از وي رو متاب
از وي ار سـايه نـشاني مي دهـد شمس هردم نور جاني مي دهـد
سايه خواب آرد تُرا همچون قمر چـون برآيد شمس انشق القمر(1/ 118-112)
با تعمق در ابيات فوق از مثنوي و غزليات شمس كه به نكوهش و سرزنش عقل جزوي در برابر عظمت و شان عشق و تقابل و تعارض عقل و عشق پرداخته اند و نيز با بررسي زبان شعري مولانا در مثنوي و غزليات ، مي توان چنين استنباط كرد كه چون زبان مولانا در مثنوي معنوي ، زبان صحو و بيداري و در كليات شمس سراسر عشق ور قص و وجد و جنون عارفانه است و قالب بيان نيز غزل است ، مولانا در كليات شمس ، بيشتر از مثنوي به نكوهش و سرزنش عقل و تقابل آن با عشق وجنون عارفانه پرداخته است چون غزليات شمس آخرين كتاب مدرسه عشق و حال و اشراق و كشف و شهود است و مثنوي آخرين كتاب مدرسه عقل است. حافظ :
اي كه از دفتر عقل آيت عشق آموزي تـرسـم اين نكته به تحقيق نداني دانست
( ديوان ، 1374: 119)
عطار: عقل كجا پي برد شيوه ی سوداي عشق باز نيابي به عقـــل سر مـعمـاي عشق
عقل تو چون قطره اي مانده زدريا جدا چند كند قطــره اي فهم زدريـاي عشـق
خاطر خياط عقل گر چه بسي بخيه زد هيچ قبــايي ندوخت در خور بالاي عشق( ديوان ،1377: 417 )
شاه نعمت الله :
ما مريد پير خماريم و مست جام عشق درحق ماهر چه گويد عقل نادان گوبگو ( ديوان ،1385: 443 )
عقـل در بزم عشق دانـــي چــيست؟ چــون چــراغـي نـــهـاده بر بادست ( همان: 139).
[1] -عقل جزوي عشق را منكر بود گرچه بنمايد كه صاحب سر بود(مثنوي،دفتر اول،1384: 88).
[2] -حکیم عقل کزیونان زمین است اگرچه برهمه بالا نشین است
بهرجــا شرع بـــر مسند نشیند کسش جز در برون در نبیند.(کلیات دیوان،1377: 492).
[3] -به خودش کس شناخت نتوانست ذات او هم بــه او توان دانست
عقل حقــش بتوخت نیک بتاخت عجز در راه او شناخت شناخت (سنایی،1377: 63).


2