شعرناب

روز هشتم


داستان کوتاه : روز هشتم
اثر : فاطمه توکلی
همین طور که داشت صفحه ی آگهی ها را ورق می زد لیوان را به لبش نزدیک و با اولین جرعه دهانش را جمع کرد ، لیوان چای سرد را روی پیشخوان سرجایش گذاشت و با دقت بیشتری به کاغذهای توی دستش خیره شد ، بالاخره می بایست یک گوشه ای یک کاری پیدا شود؛حالا هرچند هم مناسب حال او نباشد! تا کی می توانست به این وضعیت ادامه دهد ؟! علی رغم گذراندن چهار سال تحصیل و یک سال و اندی طرح ، پذیرفتن شرایط موجود برایش غیرممکن بود ، ظرفیت های روح هر آدمی مشخصاً وقتی به نقطه ی بحرانی برسد خود به خود شروع به آژیر کشیدن می کند و به اصطلاح در این جور مواقع می گویند طرف زنگ خطرش به صدا در آمده ! احتمال این که حتی یک درصد در انجام مسئولیتش اشتباه کند پی آمدهای جبران ناپذیری داشت و خود واقف بود که قادر به تحمل این عواقب نیست و هر آن ممکن است مشاعرخود را بر سر این ماجرا بگذارد و برود !
نه اشتباه برداشت نکن به هیچ عنوان آدم خرافه ای و خیالاتی نبود یا آن نوع ترسی را نداشت که اصولاً مردم در مواجهه با جنازه با آن دست به گریبان می شوند ، همه چیز در گوشه ی ذهن او بود که می چرخید و به هم می پیچید و اوضاع را پیچیده تر می کرد . روزنامه را کنار گذاشت به پشتی صندلی تکیه داد و خیره سرانه به نور سفید مهتابی چشم دوخت چشم هایش را تنگ تر کرد با این حس که شاید این طور بیشتر بتواند از هجوم افکار موهوم جلوگیری کند ، آخر هفته های ساکت و معمولاً خلوت بخش فرصتی دست داده تا او را بیشتر در خویش غرق کند کلنجارهای ذهنی آشفته اش مثل ضربات چکش توی مغزش کوبیده می شد :
ـــ «مرگ و مرگ ومرگ ! مگر زندگی چیست ؟! زندگی که خود دو خط بیشتر ندارد ! خط اول دیکته ای ست پر از غلط و خط دوم جریمه ای ست برای غلط های خط اول ... و چه زود فریاد می زنند برگه ها بالا ، آنوقت در می یابی که چقدر همین دو خط پوچ و بی معنی بوده . چیزی ست که نوشته ای حالا هر چند هم مسخره ! آخر کجای کار اشتباه بوده ؟! خط اول که پر از غلط نوشته شد ؟! یا خط دوم که تلاشی ست برای جبران غلط های خط اول ؟! اصلا کجای کاریم آیا لغتنامه ی معتبری وجود دارد که مشخص کند کلماتمان واقعا غلط بوده ؟ یا اینکه ما خیال می کردیم غلط است ؟
موضوع گیج کننده و بغرنجی ست ، روی هیچ چیز نمی توان حسابی باز کرد ! حتی کلماتی که به نظرمان درست نوشته ایم ... خط اول دیکته ای ست از سوی تاریخ ، تجربه و افراد تأثیرگذار زندگی مان ، اما خط دوم چه ؟! یک نوع جبر و ترس دیکته ای در خود نهفته ندارد ؟! اوف بر آن که وحشتناک تر و تلخ تر از قبل !!! آن قدرها هم ملموس نیست اما اگر به کنه ذات آن دقیق شویم در می یابیم که انسان جز حجم نامفهومی از نیاز، چیز دیگری نیست !
شاید اگر خط سومی وجود می داشت ، انسان دست به عصیان می زد و گردن به زیر یوغ هیچ دیکته ای نمی سپرد ! انسانی سرکش و عاصی در لغت نامه خدا ، و شاید موجودی آزاد و رها و وجودی به تمام معنی در کتاب خود می شد ...! نیاز مخصوص جسم است ، پس آزادی برای جسم چه معنایی می تواند داشته باشد ؟! «هیچ» !!! بندهای روح را گسستن مهار از دهان اندیشه گشودن و بر بی کرانه ی ... »
صدای برآشوبنده ی زنگ او را از عوالم درونش بیرون کشید باز هم اتاق 305 و پیرمرد غرغروی آن ! از عصر تا کنون این برای بار هشتم است که او را به اتاقش می کشاند ، بیمارستان است هتل که نیست ! خدا می داند باز چگونه می خواهد مته به خشخاش بگذارد و روی اعصاب او راه برود !
نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و طول راهرو را به آرامی طی کرد قبل از ورود به اتاق نفس عمیقی کشید انگار که می خواست اکسیژن درون اتاق را استنشاق نکند... بالای سر بیمار ایستاد و نگاه پرسشگرانه اش را به صورت او دوخت به نظر می آمد همه چیز عادی و تحت کنترل باشد پیرمرد تکانی به خود داد و نگاهش را به چشمان پرستار دوخت و بی آن که رویش را برگرداند گفت : دو شعله آتش بر لبه ی شمشیر !
و این طعنه عصبانیت او را دوچندان می کرد دندان هایش را به هم فشرد و خط آرواره اش صاف و محکم شد و برای مهار خشمش دست بر سینه گذاشت و گفت : خوب !
پیرمرد بی این که نگاه از او برگیرد دستش را برابر وی گرفت و به خونی که داخل شیلنگ سرم برگشت خورده بود اشاره کرد. وی بی هیچ صحبتی پیچ تنظیم سرعت سرم را بازتر کرد و در نتیجه چکیدن قطره های آن بیشتر شد سپس دست پیرمرد را صاف در کنارش روی تخت گذاشت و از آن جا دور شد... هنوز از در خارج نشده بود که پیرمرد با تحکم گفت: چراغ را خاموش کن .
در برگشت سری به دو بیمار دیگر بخش زد... هر دو در خوابی عمیق بودند ، خواب تکراری همچون دیگر مکررات است . کاش حداقل دنیای خواب متفاوت و چیزی ماورای این تکرار بیهوده می شد، این ساعت طبیعی بدن که خود به خود بیشتر به عمق فاجعه دامن می زد رمزآلود و ناشناخته بود ، «خواب و بیداری » حقیقتاً مرزبین این دو کجاست ؟! از کجا دانسته هایمان به حقیقت نزدیکتر می شود یا به عبارت دیگر از رؤیا فاصله می گیرد ... حد فاصل حقیقت و رؤیا چیست ؟! و ما کجا ایستاده ایم ؟! دانسته ... دانسته ... با زمزمه ی این کلمه گویا می خواست مزه ی آن را درک کند !
به ایستگاه پرستاری برگشت و چای دوباره ای از فلاسک ریخت و مشغول نوشتن گزارش شیفت شب شد . چند خطی ننوشته بود که باز صدای زنگ او را از جایش پراند ، نه این بیمار اتاق 305خیال آزار او را داشت ! مشت گره کرده اش را بر برگه های پیش رویش کوبید و از روی صندلی برخاست لحظه ای مکث کرد بی شک یک آرامبخش می توانست به هر دوی آنها کمک کند ، تا کی باید طول راهرو را برای خرده فرمایشات بی اساس بیماری که بی خوابی به سرش زده بدود ؟! فوراً سری به گنجه ی داروها زد چند میلی گرم مرفین به کسی ضرر نمی رساند که! پس کجاست این شیشه های مرفین ؟! خوب اشکال ندارد حالا که نیست ده میلی گرم میدازولام هم همان کار را می کند .
هنوز وارد اتاق نشده با لحن زننده ی او بر سر جایش میخکوب شد ! - نکند می خواهی مرا بکشی دخترک دست وپا چلفتی !؟!!! این چه وضعی است؟! رگ دستم پاره شد !تمام بدنم را لرز برداشت ! عرضه ی یک سرم وصل کردن را نداری بگذار و برو مردم که جانشان را از سر راه برنداشته اند ! اسم این خرابکده راهم گذاشته اند بیمارستان خصوصی ! بابا لااقل نصف هزینه ای را که می گیرید برای مردم خدمت کنید .
ــ لطفاً آرام باشید آقا! بنده برده ی زر خرید شما نیستم پس جانب ادب و نزاکت را رعایت کنید به نفع خودتان است .
ــ من را تهدید می کنی بچه ! می دانی با چه کسی صحبت می کنی ؟! اصلاً جوانک به کله ی پوکت خطور کرده که باید حرمت نگه داری ؟! تصور کردی من کی هستم یک بیمار علیل ؟! نه دخترجان من اراده کنم حداقل نصف مردم این شهر همین جا جلویم دست به سینه می ایستند .
ــ شما هر که می خواهید باشید در نظرم صرفاً بیماری هستید مشابه سایر بیماران و بهتر است بدانید مقام و منزلت شما در این لحظه برای من کوچکترین اهمیتی ندارد .
ــ از یک خیره سر نادان جز این انتظاری نیست ! فکر کن ببین با این شیوه ی برخوردت کدام آینده ی شغلی می تواند در انتظارت باشد ؟!
. شما نگران آینده ی من نباشید بهتر است به فکر فردای خودتان باشید ــ
ــ اما حتماً این قدر شعور داری که به این درک رسیده باشی که آینده ی هر شخص ریشه در گذشته ی او دارد یا آنقدر خودسری که جلوتر از نوک بینی ات را نمی بینی !
این فعل های مفرد او این نگاه از بالا به پایین او این ریشخند رذالت آمیزش همه و همه اوقاتش را تلخ می کرد اما صبر مادر ترزایی اش چه می شد اگرکه می خواست از کوره دربرود ؟! شانه هایش را بالا انداخت و گفت: اگر خیال تان راحت می شود بهتر است بگویم قرار است به زودی استعفا بدهم و فکر می کنم شما نیاز به یک آرامبخش دارید تا راحت تر بخوابید .
ــ نه دختر جان من به یک دختر بچه که کارش را بلد نیست و می خواهد استعفا بدهد اجازه نمی دهم هیچ گونه تجویزی داشته باشد در ضمن برای احراز هر شغلی تحصیلات و مقدماتی نیاز است فکر می کنی آنقدر جوان بمانی که همه ی عمرت را در راهروی دانشگاه ها و پله های دفاتر کاریابی تلف کنی؟ با این حال آن قدرها هم ناتوان به نظر نمی آیی !
ناخودآگاه متحیرانه کف دستش را به پیشانی اش کشید: آه خدای من شما در جایگاهی نیستید که صلاحیت ارزیابی توانایی های مرا داشته باشید و توانایی چه می تواند باشد جز قابلیت های بالقوه شخص در لحظه ، که هیچ اراده ای بر آن ندارد . بله توانایی نفس کشیدن ، خوابیدن ، خوردن ، راه رفتن ، رانندگی کردن و شغل و غیره چه ارزشی می تواند داشته باشد ؟! در این فعالیت های انفعالی که حتی به کار بردن لفظ توانایی هم برایشان خنده دار به نظر می رسد چه قدر بهره ی هوشی لازم است؟! برای یک طوطی در تکرار کلماتی که مکرراً برایش تکرار می شود چه اندازه درایت و فهم وجود دارد؟! چگونه به خود اجازه می دهید مرا قضاوت کنید کما اینکه افراد نسل شما همه اینگونه اند ...
ــ دختر جان تو از نسل من چه می دانی ؟! وقتی سرت چنین انباشته از باد و غرور است ! ما به قدری تأثیر داشتیم که قسمتی از تاریخ را رقم بزنیم و فصلی تازه را باز کنیم وبرای آن چه که عدالت و انسانیت گفته می شود در لفاف ارزشمند و گرانبهای مذهب ایستادگی کنیم . شما جوانان جز خامی سبک سری چه برگی را رو کرده اید چه دردی را دوا کردید کجای عالم را گرفتید جز شعار شعار شعار و یک مشت حرف پوچ و توخالی ... افسوس راه تان را گم کردید و در برهوت اندیشه تان دنبال مقصر می گردید و با نیشخندی آرام و کشیده ادامه داد و ظاهراً خود را توانمند هم می دانید !
خودش هم متوجه نشد که کلمات چطور با این ضرب آهنگ و مسلسل وار از دهانش خارج شد: بله تا حرف زدیم با خنده ای تمسخر آمیز ریشخندمان کردید تا اعتراض نمودیم با سیلی دهانمان را بستید همیشه نادان ، جاهل و سبک مغز ماندیم تا احساس بزرگی کنید مشکل ما این است پدران مان هرگز باورمان نکردند آنان که خود را آیینه ی تمام نمای آرمان های کمال گرایانه می دیدند انعکاسی جز خود ندیدند و ما باید جهان را از دریچه ی بازتاب آن ها می دیدیم هر پرتویی که جز در برخورد با آنها بود سرنوشتی جز مرده باد نداشت نوری باطل بود که حق تابیدن نداشت پس ما باید مشتی کور می بودیم تا حس جاه طلبی تان ارضاء شود !
ــ هی دختر یواش تر این گونه که تو تازیانه بر گرده ی یابو کشیدی به ترکستان هم نمی رسی ! تصور می کنید با حلوا حلوا کردن دهن شیرین می شود ! فقط حرف می زنید و آنقدر احساسات بر شما مستولی شده که چون کودکان خرد تنها بهانه ی آنچه را که از آن منع شده اید می گیرید بی اینکه دلیل و منطق پشت آن برایتان مهم باشد نه همین تو به چه علت توجیه کننده ای می خواهی استعفا بدهی ؟ چرا تحمل خودت را نداری و از خود فرار می کنی ؟ بگو اگر واقعاً پاسخی بچگانه و مضحک چون دیگر دغدغه هایت نداری ؟
با بی میلی پاسخ داد: هر چند که من می توانم دلایل کاملاً شخصی داشته باشم که ارتباطی به شما پیدا نکند اما برای خاتمه دادن به این بحث به شما می گویم باری به هر جهت تصور می کنم صحبت هایم خارج از حد تصور و درک شما باشد چون واقعیت های عینی برای من و شما متفاوت است شاید آنچه که از دیدگاه شما ارزش محسوب می شود از منظر من پوچ باشد و آمال من از نگاه شما به دو ریال نیارزد . انسان عاصی را هر چه بیشتر مهار ببندند سرکش تر می شود تکرار هر روزه ی ناگزیرزندگی زنجیر است و وقتی که هر روز مجبور باشی مرگ را باچشم ببینی به پوچی و بیهودگی می رسی ! نه لطفاً موعظه ی خودتان را راجع به جهان پس از مرگ شروع نکنید که من هنوز به درک درستی ازواقعیت زندگی نرسیدم که بخواهم برای تخیلات پس از مرگ فکری بکنم من به دلیل شغلم باید همیشه ناظر راحت تمام شدن زندگی باشم ، برای بسیاری این اتفاق نامنتظر چنان سریع است که هرگز فرصت این را نیافته اند که به چرایی ساده ی آن حتی فکر کنند ...
ـــ می بینم بیشتر از آنکه فکر کنی می ترسی ! مرگ طبیعی ترین اتفاق ممکن است یک مرحله است که پایان نیست حالا بگو نظرت راجع به جریان خلقت جهان چیست و چه چیز درباره ی خدا می دانی؟
از سر آسودگی لبه ی تخت خالی روبرو نشست گوشی یافته بود برای بیرون ریختن دلزدگی های تلنبار شده در سرش گر چه یک درصد هم اطمینان نداشت که پیرمرد بی خواب بتواند درکش کند... خوب چه اهمیتی می توانست داشته باشد انسان ها موجودات هم زبانی بودند که هیچ وقت نمی توانستند منظورشان را به همدیگر بفهمانند و زبان چیز بیهوده ای بود برای گمراه کردن یکدیگر! بهترین مدعا هم این که وقتی می خواهیم مطلبی را کتمان کنیم در آن باره بسیار حرف می زنیم بله هر چه کمتر بدانیم بیشتر می گوییم آن هم برای اثبات این که بسیار می دانیم ! و اکنون زمانی بود که پر واضح می دانست که هیچ نمی داند حتی به دانسته های مکتوب گذشتگان هم اعتمادی نداشت با این وجود حرف هایش را با استناد به همین دانسته ها شروع کرد : ــ جایی خواندم آخرین یافته و کشف فیزیک این است که تمام کائنات از ذره ی ثابت و یکسانی پدید آمده و من خیال می کنم اکنون اسب آبی هستم که با مریخ می توانسته نسبت خونی داشته باشد ! و یا حتی کلوخی جهش یافته باشم در اعماق رحم دایناسوری از دوران کرتاسه ی زمین شناسی ! ابداً تصور نکنید هذیان می گویم وقتی که ما همه از یک قماش هستیم و این در حالی ست که تجسم هم جنسیت واحدی دارد . پس چه ساده همه مثل هم هستیم حیوان ، گیاه و جماد ... و با این حساب هفت روز خلقت می بایست چگونه باشد ؟ جز این که شنبه از هیأت سگی پا سوخته به میخی زنگار گرفته در شکاف دیوار حیاط رخت چرک و لگن در آییم و یکشنبه از گازهای هلیوم خورشیدی به شرنگی تلخ ته شیشه ی شربت سرفه ، دوشنبه هم از شمش خالص بانک مرکزی به فضولات موش فاضلاب ، سه شنبه می تواند از ویروس لاعلاج ایدز به حنجره ی پر طنین قناری کوچک باغی حلول یابد ، چهارشنبه از جزایر مرجانی به بادهای موسمی سرگردان ، پنج شنبه از بال خرمگسی به بلندترین سکویای جهان و جمعه از دریای خروشان به خاک ... دیدید که هفت روز خلقت تجانس محض جهان است ؟! در حالی که هیچ دریایی را بر قطره ای ، هیچ کوهی را بر ذره ای وهیچ بشری را بر جنبنده ی خردی ارجحیت نیست ؟! همه از یک ذره ایم که در چرخه ی مواد فقط تبدیل می شویم !
ــ خوب تا همین جا صبر کن! فرض که تا این جا حرف هایت را بپذیرم اما بگو ببینم همان یک ذره از کجا آمده ؟ همان یک ذره ی مشترک در تمام کائنات ؟
لحظه ای به فکر فرورفت و سکوتی فراگیر فضا را آکند با درماندگی پاسخ داد: نمی دانم اما تنها تحلیلم از خالق این است که جرقه ای ست که در ذهن انسان می درخشد چرا که یگانه تفاوت آفرینش ادراک است و مرزی که انسان را از دیگر کائنات جدا می سازد همان تخیل و اندیشه است و خالق در ذهن او آفریده می شود وبه عبارتی خالق خلق می شود بدین ترتیب می توانیم نتیجه بگیریم انسان خود خداست !
ــ اما پاسخ مرا هنوز نداده ای! آن ادراکی که درباره اش صحبت می کنی و خالقش می نامی چه ماهیتی دارد و با آن ذره ای که تمام کائنات را از آن می پنداری چه نسبتی دارد ؟ هنوز صحبت بر سر این است آن اولین ذره از کجا آمد ؟ تو که برای خالق خالق می تراشی بگو برای این ذره که با چشم می بینی و هر آن در حال شدن و تغییر است چه سرچشمه و چه خالقی پیدا کرده ای ؟ این انسان که خدای توست در آن لحظه ی نخست آفرینش چه بوده است ؟ اگر همان ذره بوده پس ذره قبل از او بوده و با تفسیر تو ذره خداست !
مجادله به طرز ناگواری طول کشیده بود و آن گونه که می خواست پیش نمی رفت مثل یک سفسطه شده بود که طرفین برای اقناع هم دلیل تراشی می کردند .
خوب انکار نمی کرد که به بن بست رسیده است اما تمایلی هم برای بیرون آمدن از این وضعیت نداشت گویا شک همیشه باعث تغذیه و رشد افکارش می شد و پذیرفتن ساده ی بهشت و جهنم به مرگ معنای دیگری می داد و می دانست پیرمرد در نهایت صحبتش را به این سمت و سو سوق می دهد اما ذهنش خسته تر از آن بود که بخواهد بحث را ادامه دهد برخاست و گفت: بهتر است شما استراحت کنید و من هم بروم و ادامه گزارش شیفت شبم را بنویسم ...
خم شد تا چراغ بالای سر بیمار را خاموش کند که وی با لحنی نرمتر از قبل متذکر شد: مثل این که فراموش کردید داروی آرامبخش مرا تزریق کنید؟!
برای جست و جوی شیشه ی دارو و سرنگ جیبش را کاوید و در همان حال گفت: ظاهراً شما هم عدم اعتمادتان را نسبت به توانایی های من فراموش کردید ! و لبخند کم رنگی زد سپس دارو را به داخل سرم تزریق نمود و به آرامی چراغ را خاموش کرد و از اتاق خارج شد.
پس از اتمام کارش برای استراحت به اتاق پرستاران رفت و همکارش را بیدار کرد تا مسئولیت ادامه ی شیفت را بر عهده بگیرد . بدن سست و کرختش را روی تخت رها کرد و چشمانش را بست احساس سرمای عجیبی او را به لرزه در آورد خیال کرد شاید به علت خستگی ناشی از کار دچار افت فشار شده است . پتو را روی سرش کشید و با تمام نیرو تلاش کرد به چیزی فکر نکند... و تنها به گرمی نفس هایش که در برخورد به پتو دوباره به صورتش برمی گشت و موجب گرم شدنش می شد متمرکز شود .
با گردن درد خفیفی بیدار شد بالاخره توانسته بود چند ساعت بخوابد اما نه تنها هنوز خستگی در بدنش بود بلکه همه ی دست و پاهایش مثل چوب خشک شده بود... به سختی بلند شد لباسهایش را مرتب کرد دستی به سر و رویش کشید از اتاق بیرون رفت .
در راهروی بخش چند نفر در حال دویدن بودند و همهمه ی آرامی را حس کرد و این وضعیت خوشایند نبود و احتمالا یکی از بیماران بدحال شده بود در همین لحظه همکارش را دید که باسرعت به طرف ایستگاه پرستاری می دوید. وی را دنبال کرد و اوضاع را جویا شد و او درحالی که با تلفن صحبت می کرد دستش را روی گوشی گذاشت و گفت یک مورد ایست تنفسی داشتیم و سپس به ادامه ی صحبت تلفنی اش پرداخت که گویا با سرپرستار بخش بود .
با کنجکاوی او را می نگریست و در خلال صحبت هایش به وضوح شنید که از بیمار اتاق 305 صحبت می کند ! از مرگ او ! درجا خشکش زد ! چه طور ممکن بود؟! او که حالش خوب بود ! همکارش گوشی را گذاشت و به طرف او آمد و پرسید : شب گذشته وضعیت بیمار 305 چگونه بود ؟ چرا گزارش نکردی بد حال است ؟!
با لکنت گفت : حالش کاملا خوب بود و به علت بی خوابی آرامبخش تزریق کردم
چی ؟ چی تزریق کردی ؟ مرفین ؟ ـــ
نه مرفین نه یعنی نبود میدازولام ... ـــ
! ـــ مگر چه قدر تزریق کردی ؟
... ده میلی ـــ
ـــ وای خدای من همین کارش را ساخته ! باشد باشد... لطفاً خودت را نباز... بنشین این جا روی صندلی... من بر می گردم ...
دنیا دور سرش می چرخید و در بهت ناباورانه ای میخکوب شده بود به زمینی که دنیایش دور سرش می چرخید .
پایان


1