تجلی جمال و جلال در دیوان حافظ شیرازی« تجلّي جمال و جلال در ديوان حافظ» تجلّي گه جمال و گه جلال است رخ و زلف آن معاني را مثال است صفات حق تعالي لطف وقهر است رخ و زلف بتان را زان دو بهر است (شيخ محمودشبستري1382: 84) دکتر رجب توحیدیان استادیار و عضو هیات علمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد سلماس چكيده : تجلّي ذات مطلق هستي وپرتوتابش آن يگانه خورشيد عالم ذات،دركسوت اسما وصفات واعيان ثابته،ياظهور وحدت در كثرت،موضوعي است كه همانند انديشه ي وحدت وجودي،به تقليد ازمكتب عرفاني ابن عربي درآثار نويسندگان وشاعران عارف مسلك مطرح گرديده است .تجلّي ذاتي واقسام آن دركسوت اسماءوصفات جمالي وجلالي،دربرگ برگ صحيفه زرين وپرنقش ونگار ادب عرفاني خودنمايي كرده ودرآيينه ي ديوان رند سرمست ازجام تجلّي صفات،يعني حافظ شيرازي دركسوت اندام هاي لطف آميز وقهرآميز معشوق ،ودرشكل وصورت ادبي(عارفانه-عاشقانه) وشخصيّتهاي اساطيري،تاريخي، داستاني ،مذهبي كه هر كدام مظهر ونماد تجلي اسماء وصفات جمالي وجلالي معشوق ازلي هستند،متجلّي گرديده است .نگارنده دراين نوشتاربه تفحص دراين زمينه همراه با ذكرشواهدي ازديگرعرفا پرداخته است مقدمه : «ازديگر باورهاي بنيادين عرفاني كه در شعر و غزل فارسي بازتاب گسترده اي دارد« تجلّي » است . از اينكه تجلي با وحدت وجود پيوندي تنگاتنگ دارد و روي ديگر سكه وحدت شهود است ،گوياي اين است كه آنچه در جهان آفرينش نمودار است و به ديد ما مي آيد ،همه جلوه خدا و تجلي آفريدگار است و همين باور، يكي از تفاوت هاي بنيادين جهان بيني عرفاني با ديگر جهان بيني هاي علمي و فلسفي است. درجهان بيني هاي علمي و فلسفي ،پيوند خدا و جهان بر پايه آفرينش،خلقت وعلّيّت استوار است ، يعني خداوند ، خالق، آفرينش گر و علت شمرده مي شود و جهان وهستي هايي كه آن را انباشته اند ،مخلوق و معلول و آفريده او. اما در جهان بيني عرفاني كه پاي بر فرق علت ها مي گذارد ، اين پيوند بر پايه تجلي [وظهور] بنياد دارد ، وجهان نه مخلوق ومعلول خدا كه جلوه جمال و كمال و پرتو اسماء و صفات او شمرده مي شود آنچه را ديگران آفرينش و خلقت مي نامند ،عارفان تجلي مي گويند وآنچه را ديگران مخلوق و آفريده مي شمرند ،عارفان جلوه و پرتو مي خوانند.» (راستگو1383: 88-87).« ازديد عارف عاشق پديده هاي جهان با اين همه رنگ ونقشهاي گوناگون،همه يك فروغ رخ ساقي ازلند كه درجام جهان پرتوافكنده اند وهركدام ازآنها نمايه ونشانه اي ازجمال وجلال و به زبان اصطلاح ،همه مظهراسما وصفات اويند.»(همان:88). حسن روي تو به يك جلوه كه در آينه كرد اين همه نقش در آيينه ي اوهام افتاد اين همه عكس مي و نقش نگارين كه نمود يك فروغ رخ ساقي است كه در جام افتاد (حافظ1374: 151) تجلّي درلغت واصطلاح: «تجلي» از ريشه جَلَو= جلا ويجلو به معني روشني وآشكاري است وهم معناي انجلا است.»(طريقي،1387: 137).«تجلّي در لغت به معني جلوه گري و آشكار شدن است ، ودراصطلاح صوفيه،عبارت از جلوه انوار حق بردل صوفي يا بركل عالم.»(رجائي بخارايي1364: 117).«تجلي تاثيرانوارحق باشد بحكم اقبال بر دل مقبلان كه بدان شايسته آن شوند كه به دل مرحق را ببينند.»(هجويري 1380: 504).«مراد ازتجلي انكشاف شمس حقيقت حق تعالي وتقدس از غيوم صفات بشري است به غيبت آن.»(كاشاني 1381: 129).«تجلي دراصطلاح عرفا،آشكار شدن ذات مطلق حق وكمالات اوپس ازتعين يافتن به تعينات(ذاتي،اسمائي يا افعالي)براي خود او يا براي غير اوست به نحوي كه تباين، تجافي،حلول يا اتحاد لازم نيايد.تجلي روندي است كه طي آن ذات حق-كه درذات خود مطلقا ناشناختني است-خود را در مقيدات و كثرات نمايان مي سازد وبدين لحاظ نظريه تجلي، مكمل نظريه وحدت وجود و عهده دارتوجيه كثرت مشهود پس ازاعتقاد به وحدت محض وجود است.»(رحيميان1383: 129). تجلّي در ديوان حافظ: حافظ به عنوان عارف وعاشق وحدت بين كه مدام سرمست ازجام تجلي صفات جمالي وجلالي معشوق ازلي بوده وتمامي جلوه هاي منعكس شده درجام آفرينش را يك فروغ رخ ساقي ازلي مي داند،تجلي صفاتي را درديوان خود ازنوع جمالي وجلالي دانسته،معتقد است كه هر جمالي جلالي وهر جلالي نيز جمالي در پي دارد وهرخوفي آبستن رجاء وهررجائي دربردارنده خوف است و توأمان به لطف وقهر معشوق ازلي ايمان دارد .زيرا كه حافظ نيزهمانندساير عارفان وعاشقان وحدت انديش،مرجع همه اسماء وصفات جماليّه وجلاليّه را،ذات مطلق و بي صفت حق دانسته وذات وتجلي ذاتي را عامل اصلي و به وجود آورنده تجليات ديگر مي داند. به نمونه هايي ازاين نوع تجلي درديوان وي اشاره مي گردد : آنكه ناوك بردل من زير چشمي مي زند قوت جان حافظش در خنده زير لب است (حافظ1374: 112) باكه اين نكته توان گفت كه آن سنگين دل كشت ما را و دم عيسي مريم با اوست (همان: 124) ياد باد آنكه چو چشمت به عتابم مي كشت معجز عيسويت در لب شكر خا بود (همان: 203) حاشا كه من از جور و جفاي تو بنالم بيداد لطيفان همه لطفست و كرامت (همان: 140) حافظ شكايت از غم هجران چه مي كني در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور (همان: 253) گرچه مي گفت كه زارت بكُشم مي ديدم كه نهانش نظـــري بامن دل سوخته بود (همان: 207) .شيخ محمود شبستري: زچشمش خاست بيماري و مستي زلعلش گشت پيداعين هستي زچشم اوست دلها مست ومخمور زلعل اوست جانها جمله مستور ز چشم او همه دلها جگر خوار لب لعلش ، شفاي جان بيمار به چشمش گرچه عالم در نيايد لبش هر ساعتي لطفي نمايد ز غمزه مي دهد هستي به غارت به بوسه مي كند بازش عمارت به غمزه چشم او دل مي ربايد به عشوه لعل او جان مي فزايد (گلشن رازشبستري1382: 85) آن غمزه به هرتاري خون دگري ريزد لعل تو به هرعشوه احياي دگر دارد (اسيري لاهيجي1357: 136) چه خوش نازيست ناز خوبرويان ز ديده رانده را، از ديده جويان به چشمي طيرگي كردن كه برخيز به ديگرچشم دل دادن كه مگريز به صد جان ارزدآن ساعت كه جانان نخواهم گويدوخواهدبه صد جان (نظامي1374: 240) حضرت مولانا نيز معتقد به تجلي جمالي وجلالي بوده و توأمان به لطف وقهر معشوق ازلي كه موجب پرورش روح اوست،عشق ورزيده ،مي گويد: اي بدي كه توكني درخشم و جنگ باطرب تر از سماع و بانگ چنگ اي جفاي تو ز دولت خوبتر و انتقام تو ز جان محبوبتر نار تو اين است،نورت چون بود ماتم اين، تاخودكه سورت چون بود از حلاوتها كه دارد جور تو و ز لطافت كس نيابد غور تو نالم و ترسم كه او باور كند وز كرم ، آن جور را كمتر كند عاشقم بر قهر و بر لطفش بجدّ بوالعجب من عاشق اين هردوضدّ (مولانا1384/1/70-1565) خودحق تعالي مي فرمايد:« وَلَكُمْ فِي الْقِصاصِ حُيوه يا اُولي الْألبابُ»(سوره بقره:آيه179).پيامبر(ص)مي فرمايد: « حُفَّتُ الجَنََّهُ بالمكاره وحُفَّتِ النّار بالشّهواتِ»(بهشت به كارهاي سخت وناخوشايندپوشيده است وجهنّم به تمايلات وشهوات )(فروزانفر1376: 203). «انعكاس قهرولطف(جلال و جمال) گاهي دربيانات اديبان ميان اندامهاي معشوق تقسيم مي گردد،به اين معنا كه عضوي راجلوه گاه مهرولطف،وعضوديگري راوسيله ابرازقهر مطرح مي كنند .چنانچه معمولاً چشم معشوق را مظهر قهر و درمقابل آن، لب را جلوه گاه لطف و مهرمي شمارند.»(يثربي1372: 253-252). حافظ به عنوان شاعري جمال پرست وعاشق پيشه در مُلك غزل ، با تلفيق ميان دو شيوه شعري در قرن هشتم ، يعني شعر عارفانه مولوي و عاشقانه سعدي ، توانسته است ، عارفانه تر و عاشقانه تر از ديگران در آينــه ديوان خود،جلوه هاي جمالي و جلالي حق را در شكل عارفانه-عاشقانه آن، در معرض نمايش بگذارد به گونه اي كه در ديوان او عضوي از اندامهاي معشوق مظهــر و نمـاد تجلي جمالي معشوق ازلي و عضوي ديگر مظهر جلال است . اين نوع تجلي قسمت اعظم ديوان حافظ را به خود اختصاص داده، ديوان او را آينه تمام نماي تجلي حق كرده است . به نمونه هايي از اين نوع تجلي در ديوان حافظ، با ذكر اشعاري از ديگر شعراي عرفاني اشاره مي گردد : رخ يا روي :«رخ مظهرحسن خدايي وحسن وجمال الهي وعبارت ازجمعيت كمالات اسماءوصفات است كه لازمه ذات الهي است كه تسخير اشياءمتفرقه به اين جمعيت كرده شده ومظهر اين حسن وجمال، ذات با كمال آن حضرت است.»(لاهيجي1381: 585). رخ معشوق موجب رسيدن به مراد است ودرنظر حافظ به عنوان آينه اي است كه نمايانگر لطف الهي است و باعث آراستگي جهان درنظر اوست : رخ تو در نظرم آمد مراد خواهم يافت چرا كه حال نكو در قفاي فال نكوست (حافظ1374: 124) مرا به كار جهان هرگز التفات نبود رخ تو در نظر من چنين خوشش آراست (همان: 107) روي تو مگر آينه لطف الهي است حقاكه چنين است و درين روي و ريا نيست (همان: 129) رخ اينجا مظهر لطف خدايي است مراد ازخط جناب كبريايي است اگر روي وخطش بيني توبي شك بداني كثرت از وحدت يكايك (شبستري1382: 87) لب:«روان بخشي و جانفزايي كه به زبان شرع از آن به نفخ روح تعبيركنند.»(سجادي1384: 270). «واشاره به نفس رحماني كه افاضه وجود مي كند براعيان.»(سجادي1350: 401).« لب روح بخش معشوق[ بر خلاف چشم جادويش] درد بُعد ودوري را ، شفا و راحت شربت وصال مي چشاند و از مرتبه مرض مزمن نيستي به صحت هستي مي رساند.»(لاهيجي،1385: 568). لب درديوان حافظ ازجلوه هاي جمالي است كه به عنوان مفرحي موجب علاجِ ضعفِ دلِ سالك وقوتِ جانِ اوست ودمِ عيسي لطيفه اي وآب خضركنايتي از آن است : علاج ضعف دل ما به لب حوالت كن كه اين مفرح ياقوت در خزانه تست (حافظ1374: 113) لب چو آب حيات تو هست قوت جان وجود خاكي ما را از اوست ذكر رواح (همان: 145) انفاس عيسي از لب لعلت لطيفه اي آب خضر ، ز نوش لبانت كنايتي (همان: 334) خال وخط وزلف:«خال عبارت ازنقطه وحدت حقيقي است درنظرعرفاءاشارت به نقطه وحدت است كه مبداءومنتهاي كثرت است.»(سجادي،1350: 183).«خال محبوب مرتبه اطلاق وغيبت است كه آنجا علم وشعوروادراك ونعت وصفت را راه نيست.»(لاهيجي ،1381: 594-593).«در باور سالكان خال همچون ديگر مظاهر نمودار وحدت است يعني مبدا وانتهاي كثرت به وحدت مي انجامد.سياهي خال با ظلمت وتاريكي شعور ودرك سالك درمقام فنا في الله مناسبت دارد.واينكه ما خال را مركز رخ و اصل وحدت مي دانيم اين است كه گستردگي وانبساط خال،دايره وجود را درصورت همه موجودات مصّور نموده ودرانسان كه جامع جميع صفات واسما الهي است،آن حقيقت به صورت قلب اوظاهر شده است كه قلب هم منبع حيات وكمال انساني است...»(بيد آبادي،1384: 140-139).درشعرحافظ وديگراشعارعرفاني از تجليات جمالي است وبه عنوان دانه اي است كه عاشق وسالك راه را دردام زلف وخط معشوق كه مظهر تجلي جلالي هستندگرفتار ساخته وگوياي آن است كه هرجمالي،جلالي درپي دارد : به لطف خال وخط از عارفان ربودي دل لطيفه هاي عجب زير دام و دانه تست (حافظ1374: 113) زلف او دام است و خالش دانه آن دام ومن بر آمد دانه اي افتاده ام در دام دوست (همان: 126) چاه زنخدان:« لطف محبوب است اما قهرآميزكه سالك را از چاه جاوداني به چاه ظلماني مي اندازد.»(سجادي1350: 246). در شعر حافظ وشعراي عرفاني، مظهرتجلي جلالي است كه يوسف دل را در خود گرفتار مي سازد: مبين به سيب زنخدان كه چاه در راه است كجا همي روي اي دل بدين شتاب كجا (حافظ1374: 98) كشته چاه زنخدان توام كز هر طرف صد هزارش گردن جان زير طوق غبغب است (همان: 111) در خم زلف تو آويخت دل از چاه زنخ آه كز چاه برون آمد و در دام افتاد (همان: 151) چشم يا نرگس:.براساس عقيده شيخ محمود شبستري:«از آثار چشم شوخ آن معشوق پري پيكر است كه دلهاي خلايق مست ومخمور وخرابند واسيرپندار وخمار غم بُعد وحرمانند وازلعل لب اوست كه جانها وارواح مجرّده جمله مستور ودرحجاب عزت متواري وازصفات نقص وخود نمايي مبرّا ومعرّا يند.واز لوازم چشم عيار اوست كه تمامت دلها جگرخوار يعني گرفتار غم فراق واندوه واشتياقند.»(لاهيجي،1385: 568-567) زچشم او همـــه دلهـــا جگــر خوار لب لعلش شفــاي جــــان بيمــــار (شبستري،1382: 113). چشم،درشعرحافظ واشعار عرفاني همراه با ابرو وغمزه از بهترين نمونه هايست كه بيانگر تجلي جلالي حق است : كس به دور نرگست طرفي نبست از عافيت به كه نفروشند مستوري به مستان شما (حافظ1374: 102) ز چشم شوخ تو جان كي توان برد كه دايم با كمان اندر كمين است (همان: 122) از چشم شوخش اي دل ايمان خود نگه دار كان جادوي كمانش بر عزم غارت آمد (همان: 187) زلف :«در اصطلاحات صوفيه زلف كنايت از ظلمت كفر است.»(سجادي 1350: 243).«...وهرچيزي كه آدمي را محجوب كند به نسبت حال او و اورا از حق بازدارد وظلمت تيرگي برجان زورآورد و يا مايه حجاب گردد.»(كي منش1366: 590).«مراد اززلف كثرات وتفرقه وپريشاني عالم شهادت است.»(لاهيجي1381: 588).«زلف درانديشه عرفا نموداركثرت است ودرازي آن نشانه وفوربي پايان كثرات وتعيّنات است.تازماني كه رفع كثرت نشودحق نمودارنمي شود.همانطور كه تا زماني كه زلف كنارنرود صورت محبوب درجلوه نمي آيد.هرپيچ وتابي كه درزلف معشوق است پيچشي در راه عاشق ايحاد مي كند.عاشقان وطالبان راه عشق ازاين دام پرچين وشكن دراضطرابند.شرط ولازمه رسيدن به توحيدالهي وجمال كبريايي،كنار زدن زلف كثرت ازلقاي محبوب است.زيرا كثرت حجاب وحدت است.اگراين حجاب به كنارنرود،نشانه اي ازايمان وجودنخواهد داشت.»(بيدآبادي1384: 138). زلف يكي ديگرازبهترين نمونه هايي است كه تجلي جلالي حق را درديوان حافظ نشان داده وبه مانند دامي وكمندي است كه عاشق را درخودگرفتار مي سازد: به دام زلف تو دل مبتلاي خويشتن است بكش به غمزه كه اينش سزاي خويشتن است (حافظ1374: 120) مشو حافظ ز كيد زلفش ايمن كه دل برد و كنون در بند دين است (همان: 123) در زلف چون كمندش اي دل مپيچ كانجا سر ها بريده بيني بي جرم و بي جنايت (همان:143) درهــرخم گيسويت ديوانــه دلــي دربند هر مـوي تـــو زنجيري درپـــاي دگر دارد (اسيري لاهيجي1357: 136) حافظ هرچندزلف معشوق رامظهرتجلي جلالي دانسته وديگران را ازآن برحذرمي دارد،به جمال نهفته در باطن جلال ايمان قلبي داشته ودرنقش رندو قلندر وارسته وصوفي ملامتي،كه درخلاف آمد عادت كام مي جويد،جمعيت وآرامش خاطر را اززلف پريشان ودرهم معشوق كسب مي كند: درخلاف آمدعادت بطلب كام كه من كسب جمعيت ازآن زلف پريشان كردم (حافظ1374: 264) كار جمعي شدپريشان درهواي زلف او گرچه من جمعيت از زلف پريشان يافتم (شاه نعمت الله ولي1385: 16) غمزه: «حالتي است كه از بر هم زدن وگشادن چشم محبوبان در دلربايي و عشوه گري واقع مي شود،برهم زدن چشم كنايه از عدم التفات وگشادن چشم اشاره به مردمي و دلنوازي و آثار اين دو صفت است كه موجب خوف و رجاء مي شوند.»(لاهيجي1381: 569).يكي ديگر ازاعضاي معشوق است كه با استعانت از چشم و ابرو،نقش تجلي جلالي حق را كه مظهرقهر وخونريزي است در ديوان حافظ ايفا مي كند: تيري كه زدي بر دلم از غمزه خطا رفت تا باز چه انديشه كند راي صوابت (حافظ1374: 104) جمالت معجز حسن است ليكن حديث غمزه ات سحر مبين است (همان: 122) چشمت به غمزه ما را خون خورد و مي پسندي جانا روا نباشد خونريز را حمايت (همان: 143) مژه: «دراصطلاح صوفيان حجاب سالك است در ولايت به كوتاهي دراعمال ودراصطلاح عشاق اشارت به سنان ونيزه و پيكان تيركه ازكرشمه وغمزه معشوق به هدف سينه عاشق مي رسد.»(سجادي1350: 430). مژه نمونه اي ديگر از تجليات جلالي حق در ديوان حافظ است كه موجب هلاكت وكشته شدن سالك و عاشق راه مي گردد ومظهرصفت كشندگي وخونريزي است : مژه سياهت ار كرد به خون ما اشارت ز فريب او بينديش و غلط مكن نگارا (حافظ1374: 99) مژگان تو تا تيغ جهانگير بر آورد بس كشته دل زنده كه بر يكدگر افتاد (همان: 150) دوش مي گفت به مژگان درازت بكُشم يارب از خاطرش انديشه بيداد ببر (همان: 227) درديوان حافظ،عناصرطبيعت ازجمله:بادصبا،عيدوبهار،خزان،شب وظلمات وديگركلمات،با داشتن بارمعنايي كاملاً عرفاني، درمظهر و نماد تجليات جمالي وجلالي حق در كسوت اسماء وصفات به كار رفته اند. به نمونه هايي از اين نوع اشاره مي گردد: صبا : «نفحات رحمانيه كه ازجهت مشرق روحانيت آيد وداعي كه باعث برخير باشد،صبا گويند.»(سجادي،1350: 296).صبا يا نسيم سحري درشعرحافظ ازجلوه هاي جمالي است كه از مشرق سعادت وزيده ودربردانده پيام خوشي ازطرف جانان است كه موجب زدايش گردغم واندوه ازلوح دل حافظ است ودرنظرحافظ آنچنان جايگاهي پيدا كرده كه حافظ آن را همانندانساني موردخطاب قرارمي دهد : صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را كه سر به كوه و بيابان تو داده اي ما را (حافظ1374: 98) اي نسيم سحر آرامگه يار كجاست منزل آن مه عاشق كش عيار كجاست (همان: 106) اي صبا نكهتي از خاك ره يار بيار ببر اندوه دل و مژده دلدار بيار (همان: 226) بهار يا عيد: «مقام علم را گويند كه حجاب است و گاه مقام وجد وحال را گويند كه مقابل آن است.»(سجادي،1350: 106).در شعر حافظ واشعارعارفانه –عاشقانه قرن هشتم ونهم هجري از جلوه هاي جمالي بوده و در بردارنده وجد و حال و موجب گشايش و انبساط خاطر و مظهر لطف و مهراست : ساقيا آمـــدن عيد مبــارك بادت وان مــواعيد كه كردي مرواد از يادت (حافظ1374: 105) نوبهار است در آن كوش كه خوشدل باشي كه بسي گل بدمد باز و تو در گِل باشي (همان: 346) بهار و گل طرب انگيز گشت و توبه شكن به شادي رخ گل بيخ غم ز دل بر كن (همان: 305) رسيد مژده كه آمد بهار و سبزه دميد وظيفه گر برسد مصرفش گل است ونبيد (همان: 221) خزان : خزان در ادب عرفاني و در شعر حافظ نقطه مقابل بهار و شادابي است و عبارت از حالتي كه موجب گرفتگي روح و افسردگي دل شخص سالك شده و مظهر قهر و جلال است : شكر ايزد كه ز تاراج خزان رخنه نيافت بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت (حافظ1374: 105) مرغ زيرك نزند در چمنش پرده سراي هر بهاري كه به دنباله خزاني دارد (همان: 160) مي بياور كه ننازد به گل باغ جهان هر كه غارت گري باد خزاني دانست (همان: 120) شب: ازديگرجلوه هاي جلالي كه درديوان حافظ موجب وحشت دردل سالك مي گردد ،مظهرصفت ظلمت است : شب تاريك و بيم موج و گردابي چنين هايل كجا دانند حال ما سبكباران ساحلها (حافظ1374: 97) در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود از گوشه اي برون آي اي كوكب هدايت (همان: 143) بر آي اي آفتاب صبح اميد كه در دست شب هجران اسيرم (همان: 272) ظلمات: از واژه هايي است درديوان حافظ كه نمادتجلي جلالي حق است وموجب ترس و وحشت دروجود سالك شده است درچنين حالتي است كه حافظ استمداد ازخضرراه راكه مظهر هدايت وتجلي جماليست،به سالك راه پيشنهاد مي كند : گذار بر ظلمات است خضر راهي كو مبــاد كاتش محرومي، آب ما ببرد (همان: 162) قطع اين مرحله بي همرهي خضر مكن ظلمات است بترس ازخطر گمراهي (همان: 367) پيام (پيغام) : از جمله واژه هاي شادي آفرين ديوان حافظ و ديگرشاعران عارف است كه نمودار صفت جمالي حق است كه صبا از ناحيه معشوق براي حافظ مي آورد و مظهر صفت سرور و روح پروري وحيات است : همه شب در اين اميدم كه نسيم صبحگاهي به پيـــام آشنايان بنوازد آشنـــا را (حافظ1374: 100) مرحبا اي پيك مشتاقان بده پيغام دوست تاكنم جان ازسررغبت فداي نام دوست (همان: 125) ازل: «صوفيان معتقدند كه ازل امتداد فيض است ازمطلق معني وظهورذات احديت درمجالي اسما بروجهي كه مسبوق برماده وحدت نباشد.درتصوف ازل چيزي است كه مسبوق به عدم نباشد.»(كي منش1366: 118). ازل از جمله واژه هايي است كه نقش تجلي جمالي رادرشعرحافظ بنحو احسن ايفا كرده ازجمله برجسته ترين كلمات ديوان حافظ است كه نشان دهنده اعتقاد و اميد عميق حافظ به لطف وعنايت وجمال خداوند ازليست: نااميـــدم مكن از سابقــــه لطف ازل تو پس پرده چه داني كه كه خوبست وكه زشت (حافظ1374: 136) درازل پـرتـو حسنت زتجـــلي دم زد عشق پيـــدا شد وآتش به همـــه عالــم زد (همان: 176) بود كه لطف ازل رهنمون شود حافظ وگر نه تا به ابــد شرمسار خـود باشم (همان: 275) تسبيح و زنّار:«تسبيح :سبحان الله گفتن و نيايش خداوند كردن.» (انوري1383: 216).و در ادبيات عرفاني و شعرحافظ از تجليات جمالي است كه صفت انس وسرور را در پي داشته ،مظهر ايمان واقعي است . «زنار :كمر بندي كه مسيحيان سرزمينهاي اسلامي بر كمر مي بسته اند تا از مسلمانان تشخيص داده شوند.» (همان: 216). زنّاردر عرفان وبالاخص شعر حافظ نمودي از تجلي جلالي است وگاهي گوياي آن است كه منظورازتجلي جلالي جز احسان ولطف چيزديگري نيست و نيزمظهركفرونفاق است : سراسربخشش جانان طريق لطف واحسان بود اگر تسبيح مي فرموداگر زنّار مي آورد (حافظ1374: 173) بر در ميخانه عشق اي ملك تسبيح گوي كاندر آنجا طينت آدم مخمر مي كنند (همان: 201) حافظ اين خرقه كه داري تو ببيني فردا كه چه زنّار ز زيرش به دغا بگشايند (همان: 202) حافظ به عنوان عارف وعاشق وحدت بين،كه هيچ تضادي مابين تجليات جمالي وجلالي معشوق ازلي نمي بيند،معتقداست كه همانند قلندرخوش وقت،مي توان درحلقه زنّارنيز به ذكرتسبيح ملك پرداخت: وقت آن شيرين قلندرخوش كه دراطوارسير ذكرتسبيح ملك درحلقه زنّارداشت (همان: 134) عتاب و جنگ : از واژه هاي ديگري است كه درديوان حافظ به كاررفته نقش تجلي جلالي راكه توام باخشونت وخونريزي از جانب معشوق عليه سالك وعاشق راه است ايفا مي كند .نقشي كه ازناحيه اندامهاي قهرآميزمعشوق ديده مي شود ونقطه مقابل صلح وآشتي است : عتاب يار پري چهره عاشقانه بكش كه يك كر شمه تلافي صدجفا بكند (حافظ1374: 194) شيوه چشمت فريب جنگ داشت ما غلط كرديم و صلح انگاشتيم (همان: 294) قضا: «در نزد حكما عبارت از علم حق است به آنچه مي آيد بر احسن نظام و عبارت از حكم الهي است ودر اعيان موجودات بر آن نحو كه هست از احوال جاريه از ازل تا ابد .» (كي منش1366: 771). قضا در عرفان و انديشه حافظ يكي از تجليات جلالي حق است كه اغلب نمايان گر عظمت و هيبت و شكوه خداوندي است : آنچه سعي است من اندر طلبت بنمايم اين قدر هست كه تغيير قضا نتوان كرد (حافظ،1374: 165) ديدي آن قهقهه كبك خرامان حافظ كه ز سر پنجــه شاهين قضا غافل بود (همان: 205) كفر: «نزد صوفيان به معني ايمان حقيقي است و كفر ظلمت نزدشان عالم تفرقه را گويند و در اصطلاح عبدالرزاق كاشي كفر از مقتضيات اسماء جلالي است.» (سجادي 1366: 393).مولانا دركتاب فيه مافيه گويد:«وحق را دوصفت است قهر ولطف،انبيا مظهرند هر دو را،مومنان مظهر لطف حقند وكافران مظهر قهرحقند.»(مولانا1384: 220).كفردر شعر حافظ همراه با زلف مظهر تجلي جلالي است كه نمودار صفت ضلالت و گمراهي و نقطه مقابل ايمان حقيقي است : كفر زلفش ره دين مي زد و آن سنگين دل در پي اش مشعلي از چهره برافروخته بود (حافظ،1374: 207) ز كفر زلف تو هر حلقه اي و آشوبي ز سحر چشم تو هر گوشه اي و بيماري (همان: 338) ساقي: «ساقي در عرفان در دو معني بكار مي رود:1-كنايه از حق تعالي كه عارفان را از تجلّيات خود،مست باده محبّت مي كند.ميبدي گويد:«قومي را شراب مست كرد، و مرا ديدار ساقي؛ لاجرم ايشان در آن مستي فاني شدند و من درين مستي باقي».2-كنايه از انسان كامل است.»(شوقي نوبر1384: 158-157). «ساقي درشعرحافظ[وشعراي هم عصر وي كه شعرشان دوجنبه اي؛يعني عارفانه-عاشقانه است]چندچهره دارد: 1- برابر بامغبچه باده فروش ياصنم باده فروش كه خدمتكارخوبروي خرابات است 2- برابربا معشوق كه درعين ياري به ساقيگري مي پردازد يا از بركت ساقيگري به مقام ياري مي رسد 3- ساقي به معناي عرفاني برابربامعشوق ازليست.»(خرمشاهي1375: 160). «ساقي،شراب داررا گويند وآنكه شراب دهد وكنايت ازفياض مطلق است وبه طريق استعارت برمرشد كامل نيزاطلاق شدست.»(سجادي 1350: 252).ساقي ازشخصيت هاي ادبي(عاشقانه- عارفانه) تمامي اشعارعرفاني بخصوص اشعارقرن هشتم است كه با باده حيات بخش عشقش خضردل را ازظلمات تن و دنيا بسوي نورهدايت وجاودانگي رهنمون مي گردد.ساقي حافظ كسي است كه همواره لطف وعنايتش شامل حال اوشده ودرشعراوبهترين شخصيت ادبي است كه مظهرتجلي جمالي وحسن معشوق ازلي(خداوند)است كه باعث ازبين رفتن غم ايام شده وجمالش موجب گشادگي وانبساط خاطربوده ومظهرصفت لطيفي وجميلي است : ساقيـــا برخيز و در ده جـــام را خاك بر سر كن غم ايام را (حافظ،1374: 100) ز دور باده به جان راحتي رسان ساقي كه رنج خاطرم ازجوردورگردون است (همان: 122) اين همه عكس مي و نقش نگارين كه نمود يك فروغ رخ ساقي است كه درجام افتاد (همان: 151) طبيب:طبيب عشق يا معشوق يكي ديگر از واژه هاي ادبي به كار رفته درديوان حافظ است كه جلوه اي ديگرازتجليات جمالي معشوق ازلي است كه درمداواي امراض روحي و رواني عاشق وسالك راه نقش اساسي را ايفا كرده ومظهرصفت حيات است : عاشق كه شد كه يار به حالش نظر نكرد اي خواجه درد نيست وگرنه طبيب هست (حافظ،1374: 126) طبيب عشق منم باده ده كه اين معجون فراغت آرد و انديشه خطا ببرد (همان: 162) طبيب عشق مسيحا دمست ومشفق ليك چو درد در تو نبيند كرا دوا بكند (همان: 194) پير يا پيرمغان:.«پير مغان،پيرحافظ ابرمرد ديوان او،ريشه درتاريخ،دين ومعتقدات ايران باستان دارد كه درطول تاريخ به حيات خود ادامه داده تا اينكه درشعرحافظ جاودانه شده وشخصيت اسطوره اي يافته است. »(شوقي نوبر1384: 212).پيردراصطلاح صوفيان،به معني پيشوا ورهبري است كه سالك بي مددآن به حق واصل نمي شود.»(رجايي بخارايي 1364: 88-87).«پير مي فروش حافظ كسي است كه به حكمت آفرينش واسرار كائنات آشناتر از هر كسي است رسم و راه بهترين زندگي را در «عشق ومحبت» و«بي اعتنايي به نظر مردم»و«آسان گيري» و«رازپوشي» مي داند ومي گويد عشق بورز وبه هر چيز حتي به دشمنان خود با نظر عطوفت ومحبت بنگر زيرا آنچه مي بيني از دنياست ودنيا از معشوق است وهر چه از معشوق باشد زيبا ودلپسند خواهد بود.»(مرتضوي،1384: 281-280). پيرمغان يا پيرخرابات ياپير طريقت با شخصيت اسطوره اي وعرفاني-ادبي خود،مظهرتجلي جمالي حق درديوان حافظ وديگراشعارعرفاني است وحافظ فقط گشايش وسعادت رادرآستان اومي بيند ولطف شيخ وزاهد رادرمقابل لطف اوكه دائمي است، بي اساس مي داند ومعتقد است كه جام جهان بين پيرمغان آينه اي است كه حسن معشوق ازلي درآن متجلي است وپير مغان حافظ كسي است كه با وجود لطف دائمي خود هر عملي- چه خوب وچه بد- در چشم كرمش كه جز وحدت نمي بيند، زيباست از آستان پير مغان ، سر چرا كشيم دولت در آن سرا و گشايش در آن سر است (حافظ1374: 115) بنده پير خراباتم كه لطفش دائم است ورنه لطف شيخ و زاهد گ |