شعرناب

ذن و هنر شعر


ذن و هنر شعر
ازمصاحبه‌ها در این آنتولوژیاثری از‫:‬جین هیرشفیلد,فرانک احمدی
جین هیرشفیلد تاکنون شش کتاب شعر منتشر کرده است. آخرین اثرش به‌نام «زین پس‌»)انتشارات هارپرکلین – ۲۰۰۶ )این توفیق را داشته است که در فهرست نامزدهای نیمه‌نهایی‌ی «جایزه‌ی تی اس الیوت» قرار بگیرد. اثر دیگرش به نام(saltgiven sugar, given2001) در جریان برگزاری «جایزه‌ی انجمن منتقدین کتاب ملی» به‌عنوان یکی از دو برگزیده‌گان نهایی‌ی این جایزه نام برده شده و برنده‌ی «جایزه‌ی منتقدین کتاب بی‌ایریا[۱]» شده است. اثر دیگرش به‌نام «نه دروازه: دریچه‌یی به‌دنیای شعر» مجموعه مقالاتی است که در باره‌ی شعربه‌رشته‌ی تحریر درآمده است. جین هیرشفیلد هم‌چنین ویرایش و ترجمه کتاب « ماه قیر‌گون:‌مجموعه شعرهای عاشقانه انو‌نو کوماچی[۲]و ایزومی شیکیبو[۳]، زنان دربار باستان ژاپن» (۱۹۹۰) و نیز «زن در ستایش روحانیت: شامل ۴۳ قرن شعر مذهبی توسط زنان» (۱۹۹۴) را به‌عهده داشته است. رُزانا وارنِ[۴]شاعر، درباره‌ی فعالیت‌های ادبی‌ی هیرشفیلد می‌گوید: «او در شعرش به‌زبانی رمزآلود اما ساده، بند به‌بند و تصویر به‌تصویر فضایی تازه برای اندیشیدن و دگرگون کردن باز می‌کند.» هیرشفیلد تاکنون «جایزه‌ی کتاب مرکز شعر»، «بورس تحصیلی بنیادهای راکفلر[۵]وگوگنهام[۶]»، «جایزه‌ی مرکز ترجمه‌ی دانشگاه کلمبیا» و نشان شعر «باشگاه مشترک المنافع کالیفرنیا» را دریافت کرده است. در پاییز سال ۲۰۰۴ هفتادمین «بورس تحصیلی آکادمی شاعران آمریکا» را به‌خاطر دستاوردهای برجسته‌ی شعرش به‌ارمغان آورده است. او در دانشگاه یو سی برکلی ، دانشگاه سانفرانسیسکو و همین‌طور دانشکده بنینگتون تدریس کرده است و اکنون در خلیج سانفرانسیسکو زنده‌گی می‌کند: در خانه‌یی با چشم اندازی به‌طبیعت، و این همان‌جایی‌است که ما با او مصاحبه کرده‌ایم.
ایلیا کامینسکی و کاترین تالر: ـ شما زنده‌گی خود را وقف شعر و تمرین «ذن» بودیسم کرده‌اید. خب، چه‌گونه این دو موضوع شما را همان‌طور که هستید معرفی می‌کنند؟
جینهیرشفیلد:ـ یک جواب این است که در ابتدای زنده‌گی‌ام، شعرهای هوراس[۷]، تورو[۸]، شعر کلاسیک چین و ژاپن ـ «چهار پاره» ـ و ویتمن[۹]را می‌خواندم . جواب دیگر این است که در سال ۱۹۷۴ وقتی‌با یک ون دوج قرمز رنگ که پرده‌های زرد باسمه‌کاری شده‌یی داشت به‌کالیفرنیا آمدم، همان‌طور که وقت‌ام صرف نوشتن می‌شد، هم دنبال جایی برای زنده‌گی کردن بودم، و هم شغلی مثل پیشخدمتی که بتواند مرا از لحاظ مالی پشتیبانی کند. اما به‌بیراهه رفتم. راجع به«ذن[۱۰]» کنجکاو بودم. می‌دانستم که یک معبد به‌نام تساجارا[۱۱]در بیابان درون مرزی ونتانا[۱۲]از طرف ساحل «بیگ سور[۱۳]» وجود دارد. تابستان بود و در این فصل می‌توانستم به‌عنوان میهمان پذیرفته شوم. پس تصمیم گرفتم مشکل جاده‌ی خاکی‌ی پر خطری را که بیش‌از ۱۴ مایل طول داشت به‌جان بخرم. به‌آن‌جا رفتم و پیش ازآنکه تمرینات سخت و جدی زمستان آغاز شود برای یک هفته همان‌جا ماندم. تمرین‌های آن روزها را در دو مکان مرتبط با هم، یعنی یکی در سانفرانسیسکو و دیگری در ساحل «موییر[۱۴]» ادامه دادم. بعد تصمیم گرفتم چند ماه در آن‌جا بمانم. چون فهمیدم موضوع بودیسم اساسا چیست. درآن‌جا، آن‌چه بعد از چند ماه متوجه‌آن می‌شوید این است که اصلا چیزی راجع به‌بودیسم نمی‌دانید. به‌همین خاطر هشت سال دانشجوی تمام وقت «ذن» شدم که سه سال آن صرف انجام اعمال رهبانی شد. آن سال‌ها، مثل جواهری در دل زنده‌گی‌ام است و اکنون، هر چه هستم حاصل همان تجربه است.
در بودیسم برخلاف عقاید کاتولیکی، ترک معبد، ناکامی یا وازده‌گی تلقی نمی‌شود، معبد یک محل تعلیم و تربیت است. در تمرین «ذن» یکی از شکل‌های مرسوم آموزش این است که به‌زنده‌گی روزمره و دنیای عادی برگردید. «ده نقاشی اکس هردینگ[۱۵]» یک‌سری ایماژ معروف است که روند یا جریان ادراک را به‌صورت گذر از سختی‌، از ناممکن بودن و شگفت‌زده‌گی تا زمان برگشت به‌جریان عادی‌یزنده‌گی به‌ تصویر می‌کشد.این نوع یاد‌گیری که با تمرکز شدید توام است و پایان آن برگشت دوباره‌ به‌ زنده‌گی‌ی عادی است، یکی از چیزهایی است که در «ذن» از همان ابتدا مورد توجه من بوده‌است؛ به‌این معنا که حالت روحانی و معنوی ‌چیزی نیست که فقط برای استادان «ذن» فراهم شود بلکه چیزی است مثل جریان آب، که در همه‌جا و برای همه کس وجود دارد. برگشت به‌زنده‌گی عادی همان کاری بود که همیشه فکر می‌کردم باید آن‌را انجام بدهم. همان‌طور که بعدا معلوم شد، شعر هنوز هم منتظر من مانده بود.
یکی از آموزه های اصلی بودیسم این است که‌هیچ ‌چیز پایدار نیست؛ نه عشق، نه معابد و نه حتا خود زنده‌گی.با این حال هیچ‌کس برای زنده‌گی کردن وارد معبد «ذن» نمی‌شود؛ حتا کسانی که جزو موبدان به‌شمار می‌آیند.معبد جایی برای آموختن است؛ فرصتی است تا به‌دور از حواس‌پرتی و برای یک تمرین جدی آماده می‌شوید و طعم آن تمرکز مختل نشده را به‌طور کامل درک کنید.
آی‌کی و کی‌تی – زمانی که در معبد بودید وقتی را صرف نوشتن می‌کردید؟
جین هیرشفیلد:در طول سال‌هایی که در معبد تساجارا بودم دیگر یک نویسنده نبودم، یک راهب بودم. همه ‌چیز خیلی سخت و در عین حال ساده بود. به‌ما آموخته بودند که هیچ ‌کاری جز تمرین «ذن» انجام ندهیم، و من در آن سه سال یک هایکو[۱۶]نوشتم.با این وجود، وقتی دیگر بار به‌عرصه‌ی شعر برگشتم از بسیاری جهات تقریبا آدم متفاوتی شده بودم. چون دو چیز بسیار مفید را که هر شاعری به‌‌شکلی خاص به‌آن نیازمند است همراه خود داشتم؛ یکی تمرکز و میل فرو رفتن درسکوت که اساس همان تعالیم راهبه‌گی بود و دیگری، میل به‌داشتن توجه کامل؛ یعنی توانایی‌ی باقی ماندن در لحظه‌،کند‌و‌کاوآن از طریق جسم و ذهن و این درست همان چیزی بود که من در آن دوره از زنده‌گی‌ام بسیار به‌آن نیاز داشتم: بی‌واهمه‌تر در تجربه‌های خودزیستن! به‌همین خاطر است که فکر می‌کنم به‌جای درس‌دادن به‌‌فارغ‌التحصیلان دانشگاه باید به‌تمرین «ذن» بپردازم؛ مادامی که ندانید چگونه در ژرفای تجربه‌های‌تان زنده‌گی کنید، یاد نمی‌گیرید بنویسید.
می‌خواهم این مساله را به‌طور اکید روشن کنم که من جزو آن دسته از افرادی نیستم که فکر می‌کنند برنامه های «ام اف ای[۱۷]» برای یک نویسنده‌ی جوان به‌گونه‌یی مضر و یا بد است. چیزی که من می‌گویم فقط در مورد خودم مصداق دارد، چیزی که خیلی زیاد و به‌طور مستمر ادامه داشته است. لازم بود از مادیات و فرم‌های تکراری زنده‌گی به‌بیرون پرتاب شوم چرا که دنبال میدان گسترده‌تری از آگاهی بودم که برخی از آن‌ها در سطح فیزیولوژی‌ی من بود. چون در جنوب شرقی نیویورک بزرگ شده بودم ـ تساجارا وسط یک بیابان است ـ در جایی‌که نه برق وجود داشت و نه گرما. پوشش پنجره‌ها در زمستان پلاستیکی بود و درتابستان توری‌، توی دستشویی‌ها فقط آب سرد جریان داشت و منبع اصلی نور هم فقط چراغ‌های لامپا بود. برای این‌که اساسا شبیه آدم‌های دیگری زنده‌گی کنیم که با امکانات مدرن همین عصر زنده‌گی کرده‌اند نیاز به‌یک استحاله‌ی درونی و یک تجدید حیات جدی وجود داشت. این موضوع مرا جوری تکان دادکه‌تربیت بدوی‌ام هرگز قادر نبود آن‌را امکان‌پذیرکند. مراقبه در«ذاذن[۱۸]» به‌شما یاد می‌دهد که چگونه با هر آن‌چه در درون‌تان اتفاق می‌افتد همراه باشید، از آن نهراسید، فرار نکنید. با ساعت‌ها مراقبه کشف می‌کنید که این امکان وجود دارد که با هر چه جریان دارد زنده‌گی کنید. این‌ها برای هر کسی که می‌خواهد شعر بنویسد مهارت‌های بسیار مفیدی است.
آی‌کی و کی‌تی: ـ زنده‌گی‌ی روزانه‌ی شما در معبد چگونه بود؟
جین هیرشفیلد:ـ ساعت سه و سی دقیقه‌ی صبح زنگ بیدار باش به‌صدا در می‌آمد اما من، اغلب کمی زودتر بیدار می‌شدم. چون می‌خواستم قبل از ذاذن که راس ساعت چهار صبح شروع می‌شد کمی قهوه بنوشم. دیگران تا جایی‌که می‌توانستند می‌خوابیدند و از چای سبز پودر شده‌یی به‌نام «ماکا[۱۹]» استفاده می‌کردند که در مراسم صرف می‌شد. اما من عادت داشتم همیشه یک فنجان قهوه درست کنم. این بزرگ‌ترین ضیافت صبح‌گاهی‌ی من بوده و هست. یک چراغ الکلی هم داشتم که برای جوش آوردن آب، به‌خوبی می‌دانستم چه‌‌قدرالکل لازم است در ظرف آلومینیومی آن بریزم. به‌این ترتیب وقتی آب جوش می‌آمد الکل چراغ کاملا تمام می‌شد و بعد شعله به‌شکل نامنظمی می‌سوخت و سو‌سو می‌زد: یک‌جور نور آبی خیلی خوشگل توی اتاق تولید می‌کرد.
برنامه ثابت و همیشه‌گی آن سال‌ها دو بخش چهل دقیقه‌یی مراقبه ذاذن و در بین آن‌هم ده دقیقه راه رفتن بود که خود آن‌هم مراقبه‌یی دیگر به‌شمار می‌رفت. سرویس چاشت‌، خوردن صبحانه در ذندو[۲۰]، رفتن به‌تالار مطالعه، شروع بخش دیگری از مراقبه یا گاهی اوقات رفتن به‌یک سخنرانی‌، یا یک زنگ کاری کوتاه مدت و بعد از آن صرف ناهار در ذندو برگزار می‌شد. وعده‌های غذایی در معبد «ذن» در سکوت و به‌سبک خاصی اجرا می‌شد؛ چیزی بود شبیه مراسم چای که نام‌اش «اریوکی[۲۱]» بود و در آن هر حرکتی از روی اندیشه و آگاهی ـ و نه از روی عادت ـ انجام می‌شد و شکل از پیش تنظیم‌شده‌یی داشت. هدف زنده‌گی در معبد، طبق مرسوم، این است که هر لحظه را به‌یک اندازه به‌حساب آورید، به‌این ترتیب حتا لحظه‌های برنامه‌ریزی نشده هم لحظه‌هایی نیستند که از دست بروند و به‌طور طبیعی دنباله‌ی همان تمرینات هستند. وقتی زنده‌گی شما میدان اصلی‌ی تمرین است چه‌طور می‌توانید جا بمانید؟ بعدازظهر یک بخش کاری دیگر بود: وقت حمام و بعد از آن سرویس عصرانه، صرف شام در تالار مراقبه و دو باره مراقبه‌یی دیگر و در آخر، خواب.
گه‌گاه، در میان هر دوره‌ی آموزش سه ماهه، روزهایی بود که ساعت دو و سی دقیقه‌ی صبح بیدار می‌شدیم و شاید تا ده و نیم و یا یازده یا نیمه‌شب یک‌سره در ذندو می ماندیم. این مرحله که «سشین[۲۲]» نام دارد یک هفته ادامه داشت. اما حتا درطول برنامه‌های دایمی شما مدت زمان زیادی را در سکوت می‌گذراندید. در طول زمانی که به‌مراقبه می‌پردازید، حق گپ‌زدن و یا گفتگو کردن ندارید. فقط باید روی ‌کارتان تمرکز داشته باشید. حواس شما باید روی هر آنچه انجام می‌دهید متمرکز باشد. البته این تعریف خیلی رویایی است. چون هر کسی شخصیت و هویت قبلی‌اش را با خود به‌معبد می‌آورد و پیش از این‌که از این گذرگاه عبور کند، بالاخره تمرکزش یک‌جورهایی به‌هم می‌خورد. اما همه چیز اعم از برنامه و تمرین و یا آن ۴۰-۵۰ نفر دیگری که آن‌جا در کنارتان هستند به‌شما یاد‌آوری می‌کنند که چرا تصمیم گرفته‌‌اید ‌از این دروازه بگذرید. بنابراین وقتی چیزی را فراموش می‌کنید به‌این لحظه فرا خوانده می‌شوید: به‌شما یاد‌آوری می‌شود که توجه کنید و با دقت نگاه کنید و ببینید آیا بین شما و آن‌چه انجام می‌دهید حس جدا‌افتاده‌گی وجود دارد یا همراه بودن و نزدیکی.
آی‌کی و کی‌تی: ـ در طول آن سال‌ها به‌نوشتن هم فکر می‌کردید؟
جین هیرشفیلد: ـاگر می‌خواستم بنویسم به‌جای دیگری بیرون از معبد می‌رفتم و می‌نوشتم. اما آن‌زمان صرفا می‌خواستم آن‌چه را انجام دهم که باید انجام می‌دادم. فکر می‌کنم در بعضی مقاطع می‌دانستم که اگر این کار را نکنم به‌هیچ‌وجه نویسنده‌ی خوبی نخواهم شد. پس قبل از اینکه جلو بروم لازم بود چیزهای دیگری را درمورد انسان بودن یاد بگیرم.
آی‌کی و کی‌تی: ـ در کتاب نه دروازه، که مجموعه مقالات‌شما‌است می‌نویسید:«فرو رفتن در زنده‌گی‌ی روزمره، تمایل به‌زنده‌گی کردن با دیگران و صحبت کردن با آن‌ها ، در باره‌ی چیزهایی که فراتر از قلمرو انسانی است،تمریناتی نهخاص بودی ساتوا[۲۳]بلکه یک نویسنده است.»در همین حال‌، شما درباره‌ی نیاز عمیق به‌‌سکوت و یا رفتن به‌درون خود برای نوشتن حرف می‌زنید. چگونه تناقض میان نیاز به‌فرو رفتن عمیق در ‌درون را با نیاز به‌رابطه داشتن عمیق با دنیای بیرون مورد بحث قرار می‌دهید؟
جین هیرشفیلد:ـ بهترین جواب شاید همانی باشد که «دوگن ذنجی[۲۴]» استاد «ذن» در قرن سیزدهم گفته است. او می‌گوید: ـمطالعه‌ی راه همان درون‌کاوی است، درون‌کاوی یعنی خود را به‌دست فراموشی سپردن وفراموشی خود یعنی بیدار شدن در ده هزار چیز دیگر.این بدین معناست که بدون رها شدن از غلاف ظاهری‌‌ی زنده‌گی هرگز با دیگران احساس نزدیکی نمی‌کنید؛ چه با افراد دیگر چه با صندلی‌های حصیری.
موانست و علاقه‌مندی ناشی از میل به نفوذ در ژرفای زندگی خودتان است. ما اینجا هستیم، در این جسم‌ها هستیم، دراین ذهن‌ها هستیم، در این قلب‌ها هستیم، در این روح‌ها هستیم. شما با پاهای خودتان، با زبان خودتان و با چشم های خودتان دنیا را درک می‌کنید. مو‌انست از راه همین زندگی که به‌ما بخشیده شده، همین زندگی معمولی و متداول به‌دست می‌آید. من ابدا بین فرو رفتن عمیق به درون خود و به درون سکوت و نفوذپذیری برای دیدن یک درخت سیب کهن‌سال ازپشت پنجره یا زنی که‌در اتوبوس کنار شما نشسته تناقضی نمی‌بینم. این تنها راهی است که ما میتوانیم از طریق آن مشاهده کنیم؛ فقط با چشم های خودمان. راه‌های دیگر باایده های افلاطونی توام است که‌برای من این راه‌ها خیلی قابل‌توجه نیستند.
آی‌کی و کی‌تی:ـ شما در ابتدا یک بودیست بودید و بعد شاعر شدید یا اول شاعر بوده‌اید و بعد بودیست شدید؟
جین هیرشفیلد:ـ اگر قرار باشد جواب دقیقی بدهم، باید بگویم که پرسش شما کمی محدود کننده به‌نظر می‌رسد. آیا در یک لحظه‌ی معین کسی به‌این ‌نام یا به‌آن نام وجوددارد؟ من فکر می‌کنم برای آن‌که کسی را با یک ‌عنوان خاص متمایز کنیم، ضروری است که ابتدا امکان وجود داشتن را از او سلب کنیم. اما به‌این معنایی که مورد نظر شما‌است، یعنی همان حس متداول و روایت گونه‌یی که از آن یاد می‌کنید، لازم است تاکید کنم که اول شعر به‌سراغ من آمده است. یعنی به‌محض این‌که نوشتن را یاد گرفتم با شعر شروع کردم. جالب است بدانید بعد از این‌که اولین کتاب‌ام در بیست و نه ساله‌گی چاپ شد، مادرم از کشوی پایینی‌ی میز آرایش‌اش یک تکه کاغذ بزرگ بیرون آورد که‌شاید حدودا موقعی که کلاس دوم دبستان بودم آن‌را به‌من داده بود. روی کاغذ نوشته شده بود: وقتی بزرگ شدم می‌خواهم یک نویسنده بشوم. نمی‌دانم پای این ایده از کجا به‌زنده‌گی من کشیده شده است، اما نوشتن برای من همیشه راهی بوده تا از خودم شخصیتی بسازم که در‌تنهایی‌اش بتواند شکوفا شود و دنیایی را در درون خودم شکل دهم که فقط متعلق به‌من باشد؛ دنیایی که متعلق به دیگران نیست.
باز هم هر دو راه برای من از همان اول به هم گره خورده بود: اولین کتاب شعری که خریدم یک هایکوی ژاپنی بود که یک موسسه‌ی انتشاراتی به‌نام «پیتر پاپر[۲۵]» آن‌را چاپ کرده بود. آن‌را به‌قیمت یک دلار از یک فروشنده‌ی لوازم التحریر در خیابان بیستم شرقی خریدم. شاید هشت ساله بودم و نمی‌دانم چه‌چیزی مرا شدیدا به‌سوی این شعرها جذب کرد. نمی‌دانم درآن سن و سال، در آن شعرها، چه‌چیزی می‌توانستم دیده باشم؟ اما یک چیز را به‌خاطر می‌آورم: این‌که کاملا می‌دانستم باید در زنده‌گی باشم. این مسیر هم، مسیر دایره‌واری بوده است. شعر مرا به‌سوی «ذن» هدایت کرد و «ذن» مرا به‌شعر بازگرداند. در سال ۱۹۸۵ یک ترجمه مشارکتی به‌نام « ماه قیر‌گون » را به‌پایان رساندم که مجموعه‌یی از شعرهای دو شاعر بزرگ کلاسیک زن ژاپن بود. کارهای این دو شاعر را برای اولین بار در سن هفده‌ساله‌گی در تعداد انگشت‌شماری ترجمه انگلیسی خوانده بودم. شعر آنها توامان، متاثر از غرایز شهوانی و نگاه بودیسمی بود و این‌ها بخشی از آن چیزی بود که مرا به‌سمت «ذن» کشاند و درست به‌همان طریق که حس شعر را در من شکل داد: چگونه چیزها حرکت می‌کنند و چه‌کاری انجام می‌‌دهند. هیچ فکری نداشتم که بعدا روی شعرهای این دو زن کار کنم.نمیتوانم کاملا توضیح دهم. این راه را انتخاب نکردم چون راه متفاوت دیگری را درپیش گرفته بودم. قطعا می‌دانستم که می‌خواهم این کتاب وجود داشته باشد و قبل از این‌که به‌طور ناگهانی این اقبال را داشته باشم که نهایتا این کار را خودم انجام بدهم، پانزده سالی منتظر کس دیگری بودم تا آن‌را ترجمه کند. پس می‌بینید که در هر حالت ـ چه مراقبه‌ی «ذن» چه سرایش شعر ـ هرکدام به‌نوبه‌ی خود در درون من به‌هم‌دیگر می‌رسند و تاکنون پای چپ و راست زنده‌گی من بوده‌اند. ممکن است حرف‌هایم عجیب و غریب به‌نظر برسند، اما باطنا معتقدم که این شکل زنده‌گی مثل معمولی‌ترین جریان‌هایی است که می‌تواند امکان‌پذیر شود. یک انتخاب‌یا یک گزینه به‌طرزی کاملا‌ساده‌و به‌شکلی کاملا حقیقی دیگری را دنبال می‌کند.
آی‌کی و کی‌تی: ـ شما در مقاله‌‌ی «رمز اصالت» می‌نویسید که اصالت، نیازمند ‌داشتن میل ذاتی به‌تبعید شدن است. می‌توانید در باره‌ی تجربه‌ی تبعید شدن به‌همان شکل که ممکن است خودتان آن‌را از سر گذرانده باشید صحبت کنید؟ چه‌گونه این مساله کار شما را پیش برده یا تغذیه کرده است؟
جین هیرشفیلد:ـ فکر می‌کنم همین حس آواره‌گی و تبعید شدن که همیشه همراه من بوده است مرا به‌سوی «ذن» کشانده است. همین‌جا باید اضافه کنم که من از آغاز با «ذن» تجانس روحی داشته‌ام، یعنی هم‌سلیقه بوده‌ام، اما معتقد نیستم که برای اشخاص متفاوت فقط یک راه درست روحانی می‌تواند وجود داشته باشد. قطعا راه‌های روحانی زیادی وجود دارد؛ به‌همان نسبت که آدم‌ها و شاید پرستو‌ها و قورباغه‌ها و سنگریزه‌های زیادی وجود دارند. اما من هنوز می‌توانم بگویم که این حس متعارف دور شدن از هر حال بوده که مرا به سمت ذن و شعر کشانده است. شاید همین زنده‌گی امروزی و شهری برای من هم اکنون نوعی آواره‌گی و تبعید به‌نظر بیاید، شاید بیش‌تر منشاءخانواده‌گی داشته و شاید هم روحانی بوده است. «یو‌زوانجی[۲۶]» در مجموعه‌ی «زن در ستایش معنویت» در انتهای یک شعر «تایویستی[۲۷]» می‌گوید:ـ هرجا که باد مرا با خود ببرد، خانه‌ی من آن‌جا‌است. این نوع نگرش چیزی نبود که من در آن سال‌های کودکی بتوانم از رمز و رازش سر دربیاورم.
ادامه در کامنت های زیر همین پست...


1