شعرناب

تضاد معانی و مضامین در شعر صائب تبریزی


«تضّاد معاني و مضامين درديوان صائب تبريزي»
دکتر رجب توحیدیان
استادیار و عضو هیات علمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد سلماس
چكيده:
يكي ديگر از شيوه هاي سبكي ومنحصر به فرد صائب تبريزي كه شعر او را از ديگر شعراي قبل وبعد از وي متمايزتر كرده و باعث خلق مضامين بكر شعري(معني بيگانه) در ديوان وي شده است،تضاد معاني ومضامين است.منظورازتضاد معنا و مضمون ويا نوسان فكري در ديوان صائب آن است كه وي جهت خلق مضامين ومعاني مختلف شعري وپرهيز از مضامين وموضوعات كليشه اي وسنّتي رايج در ادب فارسي، سنتهاي شعري گذشتگان را در هم شكسته و با دادن بار معنايي كاملاً جديد به كلمات، يك موضوع وپديده شعري را در دو معناي متضاد از هم بكار مي گيرد. اين مقاله به تحقيق وتفحّص در اين زمينه در ديوان صائب تبريزي همراه با ذكر شواهدي از ديگر شعراي سبك هندي پرداخته است .
مقدّمه:
خداوندگار عرصه مضمون پردازي وخيال، نقاش معاني رنگين نگارستان غزل وخلّاق المضامين؛ يعني،صائب تبريزي يكي از شاعران واستادان بنام شعر و غزل سبك هندي در قرن يازدهم هجري است كه با آفرينش مضامين بديع وتركيبات و تعبيرات متمايز وعامه پسند كه پيش از وي در عرصه ادبيات نمونه‌اي براي آن يافت نمي شود ، توانست سبك و اسلوبي را كه در آن از تكرار و يك نواختي سبكهاي گذشته خبري نيست از خود به يادگار بگذارد كه با گذشت ساليان متمادي ، نه تنها ارزش و جايگاه خود را از دست نداده، بلكه دو صد چندان حفظ كرده است .معاني ومضامين و تركيبات بكر شعري(از نوع متضّاد آن) در ديوان صائب به حدي فراوان است كه ارائه نمونه مثال كار آساني‌نيست ودراين راستا بايد با كلام خود صائب همنوا شد كه مي‌فرمايد:
مي كند صائب سراغ قبله در بيت الحرام
هر كه جويد مصرع برجسته از اشعار من
(ديوان،1375:ص 2691)
صائب وشعر او:
صائب تبریزی معروفترين شاعر سبك هندي(اصفهانی) و يگانه استاد مسلّم مكتب «معني بيگانه وفكر رنگين»كه حد واسط اين شيوه؛يعني، بعد از شعرايي نظير:نظيري نيشابوري ، عرفي شيرازي، طالب آملي و كليم كاشاني وقبل ازحزين لاهيجي و بيدل دهلوي(خاتم الشعراي سبك هندي) وديگر شعرا ست، كه سبك خاص خود را داشته و با استفاده از خامه سحر انگيز خود لفظ هاي آشناي گذشتگان را - در شکل مضامین ومعانی متضّاد -در لباس معني بيگانه وطرزتازه مي ريزد.يكي از ويژگي هاي شعر صائب جهت مضمون سازي، استفاده از اصطلاحات وكلماتي است كه تا آن روز گار در شعر فارسي كمتر به كار رفته و صائب آنها را درمعنا ومفهوم تازه اي بكار برده است ؛كلمات والفاظ بكري كه برگرفته از اصطلاحات عاميانه و روزانه مردم زمان شاعر است.«جهان شعر اوعالمي است تماشايي و دل انگيز وجذّاب كه در هر قدم و از هر منظره و از هر شيء بي جان چيزي كشف مي شود،عالمي پر رمز و راز،پر معني ونكته آموز.چندان كه آدمي حيرت مي كند چگونه اين همه معاني ونكته ها در پس هر چيز نهفته است واين چه ذهن وتخيّل شگفت انگيزي است كه آنها را چنين در مي يابد و دريافتهاي خود را به صورت مضمونهايي ظريف وفشرده در يك بيت،حتي يك مصراع كوتاه عرضه مي دارد.»(يوسفي،1373: 289). « به جرئت مي توان گفت كه در ادب پارسي هيچ شاعري به اندازه صائب معني يابي ومضمون پردازي نكرده است واساساً پايه اين سبك(هندي)براساس مضمون تراشي ها وباريك اندشي هاي خاص نهاده شده است كه گاهي شعر را به صورت معمّا در مي آورد.صائب از هر حركتي،از هر بويي،از هر رنگي واز هر صدايي الهام گرفته وبا بهره گيري ازآنها معاني ومضامين نوساخته است.شايد بتوان مضمون يابي را در اين سبك با سوژه يابي در عالم داستان نويسي مقايسه كرد؛يعني، همانطور كه داستان نويس ماده اوليه ومايه اصلي موضوع داستان خود را از زندگي انسان وجامعه اخذ مي كند وبا خلاقيّت خود وافزودن شاخ وبرگهاي تخيّلي موضوع داستان را بسط مي دهد،شاعران اين سبك وبيش از همه صائب نيزماده اصلي مضامين خود را از امور روزمرّه وپديده ها و وقايع محسوس وملموس زندگي اخذ مي كنند و هرمشاهده اي درذهن خلاّق وانديشه پوياي آنان متداعي مطلبي مي شود.»( معدن كن،1387: 28). صائب جهت دست يافتن به معني بيگانه ومضامين بكر شعري،همچون ديگر شعراي قبل وبعد از خود ،در تنگنا قرار نگرفته و ازمضامين كليشه اي وسنّتي رايج استفاده نمي كند؛بلكه بواسطه مهارت واستادي وبا نظرموشكافانه اي كه نسبت به مظاهرطبيعت وپديده هاي حسي پيرامون خود دارد،آنها را دركسوت تشبيه تمثيل(اسلوب معادله)درمعاني ومفاهيمي متضّاد ازهم درآينه اشعارش درمعرض نمايش ميگذارد؛زيرا معتقد به اين است كه:
يك عمر مي توان سخن از زلف يار گفت
در بند آن مباش كه مضمون نمانده است
(ديوان،1375:ص 974)
«در نظر صائب زلف يار پديده اي است كه در طول تاريخ ادب فارسي ثابت است؛اما مي توان ساليان سال درباره آن شعر وغزل ساخت و راهش از نظر صائب اين است كه لفظها را بايد دگرگون ساخت تا اينكه به معاني و مضامين جديد ومتضادي دست يافت.»(محمدي،1374: 244). شميسا در مورد سبك ونگرش خاص هنرمند به جهان درون وبيرون -كه مصداق كامل موضوع مورد بحث ما در اين نوشتاراست-مي نويسند:«سبك، حاصل نگاه خاص هنرمند به جهان درون وبيرون است كه لزوماً در شيوه خاصي از بيان تجلي مي كند.به عبارت ديگر هر ديد ويژه اي در زبان ويژه اي رخ مي نمايد.برطبق اين تعريف هر گاه كسي به آفاق وانفس نگاه تازه اي داشته باشد به ناچار براي انتقال صور ذهني خود-مافي الضمير خاص خود-بايد از زبان جديدي استفاده كند.اصطلاحات ونحو وتركيب نويني به كار برد. به ناچار اسم واصطلاح وضع خواهد كرد،يا به لغات واصطلاحات بارمعنايي تازه اي مي دهد. در روابط كلامي تصرف مي كند ويا به كمك مجاز وتشبيه واستعاره وسمبل خواهد كوشيدتا به نحوي ديد نوين خود را براي ديگران مجسم كند.»(شميسا،1374: 16-15).
زاويه ديد در شعر صائب:
محمدي در مورد تضاد معنايي ومضامين ونوسانات فكري شعراي سبك هندي وشعر صائب كه جهت دست يافتن به«طرز تازه و معني بيگانه» يك مضمون شعري را در دو معناي متضاد از هم بيان مي دارند،اصطلاح«زاويه ديد» را مطرح كرده، مي گويد: «زاويه ديد در اصل از مصطلحات فن داستان نويسي است .زاويه ديد همان نحوه روايت داستان وچگونگي ارائه آن به خواننده است...اما منظور از زاويه ديد در اينجا چيز ديگري است.مي دانيم كه مي توان از ديدگاههاي مختلف به جهان نگريست.به اين ترتيب ممكن است يك چيز را به اشكال مختلف مشاهده كرد.بعنوان مثال اگر با درختي روبرو شويم واز سه زاويه مختلف به آن نگاه كنيم بي شك با تصويرهاي مختلفي برخورد خواهيم كرد؛ حال آنكه درخت يك شيئي ثابت بوده است.منظور از زاويه ديد در اينجا همين برداشتهاي متنوع از يك حقيقت وماهيت ثابت است.اختلاف در زاويه هاي ديد،سبب اختلاف در صورت ومعناي شعرها مي شود و در نتيجه منجربه ايجاد معناي تازه ونو(=معني بيگانه)خواهد شد.از آنجا كه شاعران سبك هندي به تصريح خود پيوسته به دنبال« معني بيگانه» هستند،ما در اشعار آنها با زاويه هاي ديد متنوعي روبرو هستيم.به عبارت ديگر ميتوان گفت«تغييرصورت ومعناي شعر بوسيله تغيير در زاويه هاي ديد» يكي از ويژگيهاي شعر سبك هندي است.بيشتر اين زاويه هاي ديد،عمدتاً ازدوحال خارج نيستند:يا با ديدي منفي به چيزي مي نگرند يا با ديدي مثبت.تمامي زاويه هاي ديد در اشعار سبك هندي وعلي الخصوص صائب،رسيدن به اصل:«ايجاد معناي تازه ونو»يا «معني بيگانه» است.به اين ترتيب در شعرهاي سبك هندي،خواننده پيوسته با يك« نوسان فكري» روبه رو است.به اين معنا كه تفكر ثابتي بر شعرها حكم فرما نيست وجايگاه فكري شاعر نسبت به اشياء وافراد وديگر پديده هاي شعري در هاله اي از ابهام فرو رفته است.»(محمدي،1374: 134-128).
تضاد معاني ومضامين درشعرصائب:
درعين وجود مضامين ومعاني مكرر ومشابه در سرتاسر ديوان صائب، معاني ومضامين متضاد يا تناقضهاي فكري نيز در غزل صائب و ديگر شعراي سبك هندي جهت ايجاد معني بيگانه وفكر رنگين، فراوان است؛مضاميني كه در دو نگرش مثبت ومنفي(ستایش ونکوهش) همديگر را نفي مي كنند. اين تضاد ها وتناقض ها ناشي از خلق وخوي شاعر در مواقع مختلف ،تأثير حوادث و وقايع در روحيه وي وتجلّي احوالِ معنوي و روحاني شاعر در عرصه غزل است.با جرأت تمام مي توان مدّعي شد كه تمامي معاني ومضامين وموضوعات شعري ديوان صائب وتا حدودي ديگر شعراي سبك هندي-برخلاف سبکهای دیگر- جهت خلق معني بيگانه ، در دو معنا ومفهوم ضدّ هم مورد استعمال واقع شده اند. البته نیاید چنین تصوّر کرد که در اشعار شعرای دیگر از جمله سبک عراقی، نشانه ای از تضاد معانی ومضامین(ازنوع مثبت ومنفی یا ستایش ونکوهش) مشاهده نشده و آن شعرا در فکر خلق معانی ومضامین بکر شعری نبوده اند. چون بسامد ابیاتی که آن شعرا به خلق معانی ومضامین متضاد پرداخته اند، در مقایسه با اشعار سبک هندی وشعر صائب کم است ،نمی توان آن را به عنوان خصیصه سبکی مطرح نمود. حافظ به عنوان نماینده سبک عراقی که همگان به استادیش معترفند ، جهت خلق مضمون بکر شعری و به اصطلاح شعرای سبک هندی «معنی بیگانه»، به ستایش دل ونکوهش دیده پرداخته و در بیتی دیگر برخلاف عقیده اوّل خود دل را نکوهش ودیده را ستایش می کند :
-دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت
الله الله که تلف کرد وکه اندوخته بود
(دیوان،1374: ص 207)
-می خورد خــون دلم مردمک دیده سزاست
که چرا دل به جگر گوشه مردم دادم
(همان: ص 263)
الفاظ وموضوعات ومظاهر طبيعي كه صائب براي ايجاد تضاد معنايي(معني بيگانه) آنها را از زاويه هاي ديد مختلف و در دو معنا و مفهوم متضاد از هم مورد استفاده قرار داده است، مي توان به اين موارد اشاره كرد:
آيينه: درانديشه مثبت صائب،همچون عارفي سنيه صاف است كه بخاطر داشتن دل روشن ،احتیاجی به چشم ظاهري ندارد:
-دل چو نوراني بود،گو چشم ظاهر بسته باش
روشن از روزن نمي گردد سرا آييينه را
(دیوان،1375: 120)
-با بصيرت چشم ظاهر بين نمي آيد به كار
روزني حاجت نباشد خانه آيينه را
(همان:119)
-دل چو بیناست چه غم دیده اگر نابیناست
خانــه آینه را روشنی از روزن نیست
(همان: 792)
- روشن دلان فــریفته رنگ و بـــو نیند
آیینـــه، دل به هیچ جمالی نبسته است
(کلیم کاشانی،1376: 94)
صائب درمرتبه نكوهش ازآيينه،آن را همچون عاشق خيره چشم وگستاخي مي داند كه بواسطه نزديكي به معشوق جرأتش زياد ميگردد:
- خيره چشمان را زنزديكي شود جرأت زياد
بر سر زانـــو مـده زنهار جا آيينه را
(ديوان،1375: 120)
آيينه را به مانند اهل صورتی می داند كه از نزاكتهاي معني غافل است:
-اهل صورت از نزاكتهاي معني غافلند
ره مده در خلوت خود زينهار آيينه را
(همان: 123)
خضر وآب حيات: «نگاه شعراي سبك هندي وازجمله صائب نسبت به شخصيّت خضر(ع) وآب حيات او دوگانه است:يكي اينكه صائب در برخورد با داستان خضر(ع) وآب حيات ،موافق سنّت ادبي فارسي بر خورد كرده وبه تحسين وستايش خضر وآب حيات مي پردازد.دوم اينكه هنجارشكني ومخالف خواني كرده و برخلاف عرف وعادت شاعران گذشته، به انتقاد از مقام وشخصيت خضر مي پردازد.تعداد ابياتي كه صائب در آنها از زاويه مخالف به خضر مي نگرد،بحدّي است كه ميتوان آن را يك ويژگي سبكي صائب در نظرگرفت. شعراي زيادي قبل از صائب نگرش انتقاد آميزي به شخصيت خضر داشته اند؛اما چون بسامد اين موضوع در اشعار آنان زياد نبوده است. نمي توان مخالف خواني وهنجار شكني را خصيصه سبكي آنان محسوب داشت.»(حكيم آذر،1384: 47).
-با چنین روی ولب انصاف غـــرامت باشد
طالب جـــام جـــم وچشمه حیوان بودن
(همام تبریزی،دیوان،1370: 135).
- هـــرکه رخسار تو بیند به گلستان نرود
هـــرکه درد تو کشد از پــی درمان نرود
خضر اگر لعل روان بخش تو را در یابد
بــــار دیگر به لب چشمه حیــوان نرود
(شاه نعمت الله ولی،دیوان،273-272).
- راهم مزن به وصف زلال خضر که من
از جــام شاه جرعه کش حوض کوثرم
(حافظ،دیوان،1374: 271).
- نه عمر خضر بمــاند و نه ملک اسکندر
نزاع بر سر دنیـــای دون مکن درویش
(همان: 248).
صائب در انتقاد از مقام خضر مي گويد:
-بيكسي را كعبـــه مقصود مي دانيــم ما
خضـر را شمشيـر زهر آلود مي دانيم ما
(ديوان،1375: 145)
-بــه احتيــاط زدست خضر پيــاله بگير
مباد! آب حيــاتت دهد به جاي شراب
(همان : 449)
-ما به اين ده روزه عمر از زندگي سير آمديم
خضر چون تن داد،حيرانم،به عمر جاودان
(همان: 2895)
-دهان تنگ تو سر چشمه اي است خضر فريب
كه فـــارغ از ظلمات است آب حيوانش
(طالب آملي: 631)
-منّـــت ز خضـــر با همه كوري نمي كشم
در كف ز استقـامت طبعم عصا بس است
(كليم كاشاني،1376: 69)
صائب در ستايش از مقام خضر گويد:
-سبــز گردد كشت اميـــدش ز آب زندگي
هركه شد صائب درين مهمانسرا مهمان خضر
(ديوان،1375: 2229)
در انتقاد از آب حيات(آب خضر) گويد:
-كسي كز چشمه تيغ شهادت تازه شد جانش
به آب خضر هيهات است ترسازدگلويش را
(همان: 192)
-زآب خضــر مي شد سير اگر مي ديد اسكندر
ز زيـــر پــرده الفـاظ رخسار معـاني را
(همان: 222)
-گـــرم سودايــان بـــازار محبت بي گــزاف
خاك وآتش را به جاي آب حيوان مي خرند
( طالب آملي: 477)
صائب در تحسين آب حيات ونكوهش اسكندرگويد:
-پشت بر آيينــه كن تا بر خوري از آب خضر
چـون سكنــدر پيش رو ديوار آهن بر ميار
(ديوان،1375: 2216)
-قسمت آيينـــه از آب روان جز زنگ نيست
رزق اسكنـدر نگردد چشمــه حيوان خضر
(همان: 2229)
روزن: صائب همانند شعرای دیگر سبک هندی درنگاه مثبتي كه نسبت به روزن دارد، آن را به مانند ديده پاك بيني در نظرمي گيرد كه از عيب به هنر می نگرد :
-عيب مي گردد هنر در ديده هاي پاك بين
نور ماه ناقص از روزن تمام افتد به خاك
(همان: 2505)
- ديده هاي پاك سازد ناتمامان را تمام
نور ماه ناقص از روزن تمـام افتد به خاك
(همان: 2508)
-اگر به چشم بصيرت به خلق مي نگري
به فكر عيب نهفتن چو چشم روزن باش
(كليم كاشاني،1376: 417)
-عيب پوشي عين بينايي است اهل ديد را
ظلمت شب سرمه بينش به چشم روزن است
(جويا تبريزي،1378: 103)
نگاه ديگرصائب نسبت به مظاهرطبيعت وپديده هاي پيرامون خود ازجمله روزن منفي است.دراين نگرش صائب جهت رسيدن به هدف اصلي خود ؛يعني،معني بيگانه،روزن رابه مانند ديده ناقص بصيرتي درنظرگرفته كه ازهنرتنها به عيب نظركرده و از نور شمع بهره اي جزدود ندارد:
- ديده ناقص بصيرت از هنر افتد به عيب
چشم روزن رانصيب ازشمع غير ازدود نيست
(ديوان،1375: 630)
-تا شكست كاملان جستن هنر گرديده است
عيب جوي طلعت خورشيد چشم روزن است
(كليم كاشاني،1376: 79)
بنا به اعتقاد دروني صائب، اشخاص تهي چشم وحريص از نعمت روي زمين سير نمي گردند؛همچنانكه چشم روزن از پرتو خورشيد سير نمي گردد:
-با تهي چشمان چه سازد نعمت روي زمين
چشم روزن را ز پرتو سير كردن مشكل است
(ديوان،1375: 522)
طاووس: در نظر صائب اشخاص كامل از عيب خود بيش از هنر فيض مي يابند؛ آن بهره اي كه طاووس از پاي زشت خود حاصل مي كند، بيش از بال وپر زيباي اوست.از اين لحاظ خود را به مانند طاووسي در مي گيرد كه به عيب خود بيش از هنر نظر داشته ودر ميان اهل هنر ممتاز است:
-كاملان از عيب خود بيش از هنــــر يابند
بهره طاووس از پا بيش از بال خود است
(همان: 489)
-عيب خود ديدن مرا زاهل هنر ممتاز كــرد
منفعت از پا زياد از پر بــود طاووس را
(همان: 40)
-ديدن پا خوشتر است از بال وپر طاووس را
عيب خود را در نظر بيش از هنر داريم مـا
(همان: 139)
صائب درنگرش دوم طاووس را به مانند شخص خود آراي بي بصيرتي در نظر مي گيرد كه بواسطه پرداختن به آرايش پر وبال خود(هنر)،توجهي به زشتي پاي (عيب)خود نداشته ؛حتي نسبت به حال ديگران نيز بيخبر است:
-از خود آرايان نمي بايد بصيرت چشم داشت
عيبِ پيش پا نيايد در نظر طاووس را
(همان: 40)
-خبر از حــال كسي نيست خود آرايان را
همه جا ديده طاووس به دنبال خود است
(همان: 719).
-نيست چون طاووس چشم ما به بال وپر زپا
عيب خود را در نظر بيش از هنر داريم ما
(همان: 136)
-هر كه گرديد خود آرا ز هنر بهره نديد
همچوطاووس كه پر زينت وكم پرواز است
(كليم كاشاني،1376: 68)
-در حقيقت اين خودآرايان گرفتار خودنـد
حسن خط وخال بس باشد قفس طاووس را
(جويا تبريزي،1378: 82)
گردباد: صائب درنگاه مثبت خود نسبت به گردباد،آن را به مانند اهل شوقي در نظرمي گيردكه ريشه در خاك تعلّق نداشته و با حالت پاي كوبي و رقص دنيا را ترك مي كند.صائب به واسطه اين ترك تعلق گردباد، خود را به او مانند مي سازد:
-ريشه در خاك تعلــق نيست اهل شوق
مي رود بيرون ز دنيا پاي كوبان گردباد
(ديوان،1375: 1141)
-زود مي پيچم بساط خود نمايي را به هم
گردبادم،نيست در خاك تعلــق ريشه ام
(همان: 2563)
در نگرش دوم صائب،گردباد به مانند شخص سردر هوايي است كه اقبالش دوامي نداشته و درجلوه اي از نظرها پنهان مي گردد:
- دولت سر در هوايان را نمي باشد دوام
مي شود در جلوه اي از ديده پنهان گردباد
(همان: 1141)
حباب: از جمله مظاهر و پديده هاي طبيعي است كه صائب در جاي جاي ديوان خود با استفاده از آن در تمامي مضامين شعري، پادشاهي ملك «معني بيگانه وطرز تازه » را در ميان شعراي ديگر سبك هندي(اصفهاني)از آن خود كرده است.صائب درنگاه مثبت خود نسبت به حباب،آن را مظهرخاموشي دانسته ،از مخاطب مي خواهد كه همانند حباب مهر خاموشي برلب زند تا در محيط معرفت سيّار باشد:
-مهر خاموشي به لب زن چون حباب
در محيط معــرفت سيـــّار بــاش
(همان: 2458)
صائب حباب را به مانند اهل بصيرتي مي داند كه در هر نظر محو جمالي و هر نفس در عالمي است:
-هر كه در دريا شود اهل بصيرت چون حباب
هر نظر محو جمالي،هر نفس درعالمي است
(همان: 603)
صائب بار ديگرحباب را مظهر پوچ سخني دانسته كه به واسطه اين پوچ سخني سرخود را به باد داده است:
-سر خـــود داد به باد از سخن پوچ حبــاب
برمدار از لب خود مُهر در اين دريا بـار
(ديوان،1375: 2250)
-مخواه از اهل معني جز خموشي كاندرين جيحون
حباب آسا نريزند آبروي خويش گوهرها
(بيدل ،1384: 189)
عاشق ووصل:صائب بر خلاف ديگر عرفاء قبل و بعد از خود معتقد به اين است كه، عاشق در مقام وصال معشوق نيز به فناي مطلق دست نيافته و تسلّي خاطر را باز نمي يابد:
-عاشق به هيچ وجه تسلّي نمي شود
در وصل،عنـــدليب همـان داد مي زنــد
(ديوان،1375: 2004)
برخلاف عقيده اولين خود، و همنوا با ديگر شعراء و عرفاء براي عاشق در حريم وصال معشوق ازلي،به علت دست يافتن به فناي مطلق،اثري و وجودي قائل نيست:
-در حريم وصل از عاشق اثر جستن خطاست
نيست ممكن خود نمايي در حرم محراب را
(همان: 11)
موم ومجمر: از جمله واژه هاي مخصوص صائب و سبك هندي است كه صائب با استفاده ازآن مضمون خاموشي را به دو صورت متضاد از هم مطرح كرده است : يك بار مي گويد كه مهر خاموشي نمي تواند دل پرشكوه ما را رام سازد؛ همچنانكه كسي با موم روزن مجمر را نمي بندد :
-چه سازد با دل پر شكوه ما مهر خاموشي
كسي با موم چشم روزن مجمر نمي بندد
(همان: 1406)
بار دوم مي گويد كه : راز دل گاهي با خاموشي نهان مي ماند؛ همچنانكه موم، روزن مجمر را مي‌گيرد:
- رازدل گاهي‌به خاموشي‌نهان ماند‌كه موم
پرده داري پيش چشم روزن مجمر كند
(همان: 1238)
تيغ: صائب درنگاه مثبت خودنسبت به تيغ آن را به مانند عارف سينه صافي در نظرمي گيرد،كه علم رسمي وعقل وفلسفه(جوهر)،به كارش نمي آيد:
-علم رسمي سينه صافان را نمي آيد به كار
جوهر اينجا مي شود خواب پريشان تيغ را
(همان: 48)
در نگاه دوم ،تيغ را آهن دلي تصور مي كندكه زندگيش از طريق دل آزاري سپري مشود:
-از دل آزاري بــود آهـن دلان را زندگي
خــون گواراتر بود از آب حيوان تيغ را
(همان: 47)
غوّاص وجان بي نفس: صائب هر چند كه همانند غواصان با جان بي نفس خود عمري در دريا غوطه مي خورد، ازگوهر مراد محروم است:
-فرو رفتيم عمري گرچه در دريا چو غواصان
نيامد گوهري در كف به جان بي نفس ما را
(همان: 174)
برخلاف نگرش نخستين ، معتقد براين است كه از طريق زدن مُهر خاموشي بر لب وجان بي نفس، مي توان همچون غوّاص به گوهر مراد دست يافت:
-به مهر خامشي غواص ما اميد ها دارد
به گوهر مي رساند زود جان بي نفس ما را
(همان : 174)
سيلاب:صائب در نگاه اول خود سيلاب را به ناصح سرد سخني مانند مي كند كه بواسطه سخن سرد و توهين آميز خود، نمي تواند از گرمي و شور و شوق عاشق بكاهد:
-زحرف سرد ناصح گرمي عاشق نگرددكم
نيندازد زجوش خويشتن سيلاب دريا را
(همان: 178)
كليم كاشاني -كه صائب تبريزي از مضامين شعري وي نيز همانند ديگر شعرا در شعر خود بهره ها برده است- در نكوهش از سيلاب مي گويد:
-برستمگـــر بيشتر دارد اثر تيــغ ستم
عمــر كوتاه از تعــدّي مي شود سيلاب را
(كليم كاشاني،1376: 5)
-مي شود اول ستمگر كشته بيداد خويش
سيل دايم بر سر خود خانه ويران كرده است
(همان: 101)
تعريف وتوصيفي كه صائب از سيلاب كرده است از نكوهش بيشتر است:
-بيقرار عشق را جز در وصال آرام نيست
مي كنــد آميزش دريـــا بتمكين سيل را
(ديوان،1375: 58)
-مي رساند شوق در دل سالكان را باغها
درگريبان از كف خويش است نسرين سيل را
(همان: 58)
دانش مشهدي در تحسين از مقام سيلاب گويد:
-سينه صافان را غم محنت كشان بيش از خود است
آب مي نالد از آن باري كه بر دوش پل است
(قهرمان،1376: 113)
غني كشميري:
-عشق بريـك فرش بنشـــاند گــدا وشـــاه را
سيل يكسان مي كنـــد پست وبلنــد راه را
(همان: 106)
صائب در اين معني گويد:
-شـــاه وگــدا به ديــده دريا دلان يكي است
پوشيده است پست وبلنـــد زميــن در آب
(ديوان،1375: 456)
سيل را همچون شخص عارفي مي داند كه درچشم وحدت بينش هيچ تضادي مابين كعبه(دين)وبتخانه(كفر) نيست:
-كعبـه وبتخــانه يكسان است صائب پيش سيل
حرف كفر و دين مگو با اهل مشرب بيش ازين
(همان: 2997)
علايق: صائب درنگاه اول براين باور است كه هيچ تني در زيرچرخ، ازدست علايق مادي گريزي ندارد:
-گريزي از علايق نيست زير چرخ يك تن را
رهايي نيست زيـن خار شلايين هيچ دامن را
(همان: 209)
-از علايـــق خطّ آزادي ندارد هيـــچ كس
دامهــا از ريشه زيـــر خــاك باشد سرو را
(همان: 97)
-حاصل پـــرهيز زاهد نيست جز آلودگي
كـــرده پر خـــار تعلق دامن بر چيده را
(كليم كاشاني،1376: 309)
برخلاف نگرش اول خود، آزادگان آتش عنان را اين قاعده مستثني كرده، مي گويد:
-دامن بر چيده صائب دور باش آفت است
از خس و خاشاك، دامن پــاك باشد سرو را
(ديوان،1375: 98)
-از علايق فارغنــد آزادمردان همچو سرو
خــار نتوانـــد گرفتن دامـــن بر چيـده را
(همان: 107)
-علايق دامن آزادگــــان صائب نمي گيرد
ز جولان نيست مانع خار وخس آتش عنانها را
(همان: 177)
ترازو: صائب درنگاه منفي خودنسبت به ترازو،آنرا تهي چشمي(حريصي) مي داندكه به واسطه گوهري كه در خود دارد،ازحريصي اوكم نمي گردد:
-ترا صد بار اگر بينم ،همان مشتاق ديدارم
تهي چشمي به گوهركم نمي گردد ترازو را
(همان: 215)
درجاي ديگر ترازو را تهي چشمي (نابينايي) مي داندكه از زيبايي يوسف بهره اي جز گراني ندارد:
-تهي چشمان چه مي دانند قدر روي نيكو را
نباشد جــز گراني بهره از يوسف ترازو را
(همان: 215)
درنگرش دوم ترازو را به مانند عارف دل آگاهي مي داند كه در ديده وحدت بين وحيرانش فرقي ميان سنگ و زر نيست:
-سنگ و زر در نظـر عارف آگاه يكي است
صدف گوهـــر انصاف تـــرازو باشد
(همان: 1671)
-وصل وهجر است يكي چشم ودل حيران را
كه زر وسنگ تفـــاوت نكند ميزان را
(همان: 266)
تير وكمان: صائب در نگاه مثبت خود،تير را به معشوق وكمان را عاشقي تشبيه مي كند:
-جوان گردد كهنسال از وصال نازك اندامان
كشد در بر چو ناوك را كمان بر خويش مي بالد
(همان: 1520)
-عاشق ومعشوق بــــي آميزش هم ناقصند
شاهد اين مــدّعي به از كمـــان وتير نيست
(كليم كاشاني،1376: 136)
دربينش صائب هم صحبتي با پيران براي جوان حصار عافيت وتندرستي است :
-جوان را صحبت پيران حصار عافيت باشد
به خاك وخون نشيند تير چون دور از كمان گردد
(ديوان،1375: 1377)
صائب بر خلاف نگرش اول خود،هيچ سنخيت وتناسبي مابين جوان وپير(تير وكمان)نمي بيند:
-در نگيرد صحبت پيــر وجوان با يكدگر
با كمــان يكـــدم مدارا تير نتوانست كرد
(همان : 1157)
-صحبت راست روان راست نيايد با چرخ
تيــر يك لحظه در آغـــوش كمان مي باشد
(همان: 1674)
كمان و تير كج:صائب معتقد است كه كلامش خلايق را به راه راست هدايت مي كند،همان گونه که ،كمان كجي را ازتير بيرون مي آورد:
- كلام ما خلايق را به راه راست مي آرد
كجــي از تيــر بيرون مي برد زور كمان ما
(همان: 227)
صائب درجاي ديگر ،جهت خلق مضمون تازه«معني بيگانه» بر عكس مطلب اول مي انديشد:
-قامت خم،نفس را هموار نتوانست كرد
از كجــي، زور كمان بيرون نيـــارد تير را
(همان: 36)
-نفس كجرو ز نصيحت ننهـد پاي به راه
تير كج راست كي از زور كمـان مي گردد؟
( همان: 1590)
-پيري از طينت خــامـان نبرد خامي را
تير كج راست كي از زور كمان مي گردد؟
(همان: 1591)
جرس:صائب در مقام تعريف،جرس را به مانند اهل دلي مي داند كه شكوه وناله اش از عشق پايان ندارد:
-شكوه اهل دل از عشق ندارد انجام
چون ننالد جرسي را كه به محمل بستند؟
(همان: 1690)
بيدل در مقام تعريف از جرس مي گويد:
-بر حال رفتگان كيست تا نوحه اي كند سر
اين كاروان شفيقي غير از جرس ندارد
(بيدل،1384: 527)
-جمّـــازه ما تا بــره كعبــه روانست
رقصان حرم از ذوق نواي جرس ماست
(عرفي شيرازي، بدون تاريخ: 231)
صائب در مقام نكوهش از جرس، معتقد به اين است كه زماني كه انسان به واسطه هنر خا موشي مي تواند همانند سنگ نشان راه ، اسباب معرفت و هدايت ديگران را فراهم سازد؛ چرا بايد در جمع بيهوده گويان مانند جرس بيهوده نال باشد:
-تا به خاموشي توان سنگ نشان گشتن،كسي
در قطار هرزه نالان چون جرس باشد چرا
(ديوان،1375: 21)
-خموشي پيشه كن كز نطق آفتهاست سالك را
جرس دايم زبان با رهزنان كاروان دارد
(كليم كاشاني،1376: 205)
- در وادي گــم گشتگي كعبــه مقصــود
بيم همه از رهــزني بانگ جــرس بود
(فياض لاهيجي،1380: 545)
-در كاروان شوق حــدي ناله هاي ماست
بيهوده گوي و هرزه درا چون جرس نه ايم
(فصيحي هروي،1383: 153)
-اين دشت لالــه زار فريبست زينهــار
خضري بجوي گوش به بانگ جرس مكن
(عرفي شيرازي،بدون تاريخ: 351)
عَلَم:صائب در نگاه منفي خود نسبت به عَلَم،آن را مظهرريا وتزوير مي داند:
-در وصف اهل ريا از همه كس در پيش است
چون عَلَم هركه عصايي و ردايي دارد
(ديوان: 1609)
بهترين واستادانه ترين تعريفي كه صائب درمقام تحسين از واژه عَلَم در سراسر ديوان خود به دست داده است،آن است كه عَلَم را مظهروحدت دانسته است:
-علم را كثرت لشگر نگردد پرده وحدت
زيكتايي نيندازد حباب وموج دريا را
(همان: 172)
-هجوم خلق نگردد حجاب وحدت يزدان
عَلَــم نهفته ز بسياري سپاه نگردد
(همان: 2154)
زشت: در ديده وحدت بين صائب همانند ديگر عرفاء، ميان پديده هاي اين عالم چه زشت وچه زيبا هيچ تضادي نبوده وشخص و موجود زشت نيز در جاي خود كه موجب دل آگاهي صائب است،از لحاظ شأن و رتبه ازموجود زيبا هيچ كمي ندارد وهر چيزي مظهري از حُسن وجمال خداست:
-زشت در مرتبه خويش كم از زيبا نيست
هر چه را مي نگري حسن خدايي دارد
(همان : 1610)
صائب برخلاف عقيده نخستين خود،زشت را در سلك زيبارويان زشت تر ورسواتر مي داند:
-زشت در سلك نكويان مي نمايد زشت تر
پاي طاووس از پر طاووس رسوامي شود
(همان: 1311)
سوزن:صائب در معناي مثبت از سوزن،آن را به مانند عارفي مي داند كه از گريبان تجرّد سربيرون آورده است:
-چنـــد باشي عنكبـوت رشته طول امــل؟
از گريبان تجرّد همچو سوزن سر برآر
(همان: 1198)
صائب در نكوهش خود از سوزن مي گويد:بينش ظاهري قادر به ادراك كنه روح نيست؛همان گونه كه ديده ناقص سوزن قادر به شناخت مسيحا نيست:
-بينش ظاهر به كنه روح نتواند رسيد
چون مسيحا را تواند ديده سوزن شناخت
(ديوان،1375: 468)
-چــــرا سوزن چنين دجّال چشم است
كه انــــدر جيب عيسي يافت مأوا
(خاقاني،1374: 24)
درنظرصائب دم جان بخش در آهن دلان تأثيري ندارد و نزديكي حضرت عيسي(روح الله)،چشم سوزن را روشن نمي گرداند:
-دم جان بخش را تأثير در آهن دلان نبود
نسازد قرب روح الله روشن،چشم سوزن را
(ديوان: 210)
-نبـرد روح گرانــي زجسم يك سرِ موي
نداد فايده&


1