شعرناب

حرفهای من به استاد فکری احمدی زاده (ملحق)


سلام یا حضرت استاد
غزلی نیست به برم جز یک آمین که از دعاها می جویی .....گرچه شرح ارادت بر استادشایدش بر دهانم نیست....شرح هجرت مهر دوستان نیست فقط قصه فرهاد....جز عشق بر استاد زازل تا به امروز کدامین عشقها را می جویی......من کودک دشت بیستون زاده دیرپای تبار فرهاد هایش....نمی دانم کیستمبر دفتر پرغلط املاهایم .....اما خدا را شکر که احوالم باشد خوب که گاهی می جویی......
استاد تو خود گفتی.......
دیوار عشق_م
کوتاست!
میشود از آن پرید_
گوشه باغ،که رسیدی
به عطر اشک!دستمال حریری
برایت پنهان کرده ام
که می شود با آن_
نجابت لاله را
اثبات کرد
تشکر می کنم از لطف شما و صاحب خانه نیستم اما سفره دار صاحبان این خانه که شما بزرگوارو تمامی دوستان هستید ...می باشم.و به رسم ادب خوش آمد بر شما بر استاد گرانقدر و صمیمی و شجاع و سایراساتید و دوستان عرض می نمایم.
در خدمت اساتید آموخته ام که حرف هایم را طوری بگویم حداقل اگر هم شده با یک نفر طوری بگویم نه ناله باشد و درد نه روح آشفته فقط یک چیز باشد و آن هم هیچ بودن و هیچ آن خود بودن که اگر سخن برای خدا برحرف نشست آن هم می شود تازه شعاری در راه شعور......
عذر مرا بپذیرید اما یک هدف داشتم و آن هم بیانحرفهایی و بدون اغراق و بدون ذره ای فروتنی کردن در جمله هایم می گویم که هنوز در میان دوستان نتوانسته ام کسی بیابم که از او احساس داناتر بودن حداقل درخلوت خود بنمایم!!!......پس براحتی همگان حرفهایم رامی دانند و می فهمند که نه تملق می گویم.....نه تعریف و اغراق......و مطمئن باشید حرف تمام دوستان هم این چند خطی است که خواهم نوشت....تا حداقل با ابراز این قدردانی کوچک از طرف همه از شما کمی خستگی از تن شاید به در کنید....
بوی غبارهای ابدیت
در نفس ام با نجوایی هراسان
مثل کودکی آسمانی
با باد می رفت تنها...
در بی پناه ترین زمانهایی که...
تنها زمان هم زمانم بود
در تندیس هایی سرنگون
با دستکش هایی شیشه ای
می ریختند تاس هایی تقلبی....
بر آسمان شب در شبی که
وجدان مهتاب ناآرام......
اسیر دو چشم نیمه خواب بود
لحظه ای به زمان بر می گردم
بی هیچ اشتیاق.....
عقیده ها اسیر باد بود.....
ترنم باران ......
به شیوه خود قدم می زد....
بگذار تا آخر عمر ....
برای تو قصه بگویم ....
از ستاره های گم شده ام...
قصه شکوفه های اسیر ...
در غل و زنجیر پای درخت.....
یک آینه بگیرم برایت تمام قد...
تا ببینی بلندی های قدت را ...
در آب های روان پای هر درخت...
شاید تو برایم بکشی
عکس چشمه ها را...
در آب تنی های شکوفه با باران...
روی شاخه های سبز درخت.......
تقدیم به شما استاد فکری احمدی زاده (ملحق)
به ذات پندارم قسم
ای نغمه سرایان ملول و بی باغ
هر کجایی که دیدم و شنیدم
در پهنای این قفس های بی میله
مثل پرنده ای خوش خوان ندیدم
چون تو استاد که چه خوش میخوانی
در این تنگنای پهلوانان......
گوشه گیری های پیران و گوشه گیران دل خسته
که جگرهاشان می سوزد بی هیچ نوشدارویی
چه غمگنانه آوازهای شاد را میخوانی
هرچند بالهایت هنوز نرسته است
اما سفر را تا باورهای دور افق چه زیبا می دانی
ای مرغ نورسته و خوشخوان
آوازهای خوشت را از کجا اینچنین شادمانه آموخته ای؟
چه ها باشی یا چه ها نباشی.......
اما چه زیبا از کشتزاران و مرغزاران......
با گیسوهای پریشان باد در ضجه های کویر را.....
می نشانی حتی کنار ستاره های در حال عبور!!!
تو سرباز گمنام....
قریحه های خوش آوازی...
تمام ابرهایی که قله بر آنان می گرید......
تا رود اشکش را بریزد در هرم پای نیلوفران دشت های ارغوانی
شط مهربانی پاک نغمه ات
پر از فریادهای نغمه توست
در این زمانه کرگوش و کربوی و لال و گنگ آوازهای آواره در باد
چه گلها که بر سر باد سنجاق کردی نکردی تو....
نفس تنگ است .....
وقتی که تو اشک زمین را....
درچشم ستاره می خوانی.....
تو تعادل ثانیه های دور و حال و نیامده را
پر از گریه های ارتعاشی طفلی را
چه زیبا بر بال پروانه هابه پرواز می آوری
کت های پاره در رد دکمه های پاره تا کف اقیانوس زمان را
چه سفت می بندی بر سطح شطح خروشان زمان
پساستاد هرگز نبند دفترت را.....
بگذار تا بخوانند....
بگذار تا بدانند....
پس نبند دفترت را.....
هرچند دل تنگ و نفس تنگ و زمان نه قشنگ...
من نیز گویم نبند دفترت را.....
..
فوران ستاره
در شبستان تیراژه
نقد درد است
سخن آب سواران توهم
تم شب در تیراژه روز
روزن رام بدکامی
قلم فرجام
آزرده کام...
تاوان دژم نژند آژنگ ارژنگ
آمودن آب سواران ستاره
در توهم تیراژه شب
کام قلم می کوبد
درد را در سپر
سه پر قلم از قلم های گل
برای نازبالش استاد....
حکمت ناب خدا در لفافه های سخنان استاد خوبم نمود پیدا می کند در شعرهایش که از شهر خدا می آیند!
این نوشتار از جنابتان را مطمئنا همه می خوانند اما به شما قول خواهم داد حتی اگر تنها مخاطب شما هم باشم حرف های خوبتان و مهربانی آنان را با جان خود حفظ خواهم کردم و از این راه دور دستان پرمهر استاد را می ستایم و می بوسم و قصدم از این یاداشت ها درس پس دادن و اینکه استاد بداند که شاگردانش قدر زحمات او را می دانند و خدای ناکرده هدف ...هیچ چیز دیگر مثل ستایش بی قید و بند هم نخواهد بود و در پایان از شما عذر خواهی می کنم.


1