مادر درون کیسه ای مشت کوبیدمو و تنها یک نفر فهمید حرف مرا از اداهایم مرا از همان زمان سرگرم می کرد وقتی دست میگذاشت روی ضربه هایم می گفت دیوانه شد از خنده روزی که ایستادم روبرویش روی جفت پاهایم. زمین میخوردم و با تمام وجود به آغوش میکشید طوریکه جابجا میشد جای گوشت و استخوانهایم "تمام دنیا آغوشش بود" "سقف آرزوهایم!" و اکنون... فدای رعشه ی زیبای دستانت همچون تازه عروسی و اولین چای قهرمانت.. مهر خداوند همچون مروارید در صدف جانت. هرگز نمی توانم جبران کنم تو را مادر.. "جانم به قربانت"
|