خداوند بهترین وعادل ترین قاضی است!!به نام خدا همیشه وقتی می دیدمش ازش می ترسیدم نمی دانم چرا این حس بد بهم دست می داد!! آنقدرها هم پیرنبود اما کمرش قوزبزرگی داشت وقیافه اش زیاد دلچسب نبود برعکس بیشتر وقتها هم که به خانه ی بی بی می رفتم اورا می دیدم که کنار درخانه اش نشسته راهم کج می کردم ومثل آدم های جن زده قدم هایم را تند تند می کردم ودرمی رفتم آدم بی تربیتی نبودم معمولن هرکدوم ازهمسایه های بی بی رو که می دیدم سلام واحوال پرسی می کردم اما نمی دانم چرا این قدر ازاین زن وحشت داشتم وحس عجیبی تااورا می دیدم به من دست می داد!! آن روزهم مثل همیشه داشتم به سمت خونه ی بی بی می رفتم صدایم زدوگفت دختر م کجا می ری؟بدجورهول کردم نمی خواستم جوابش رابدهم که دوباره صدازد چیه ازمن می ترسی به تته پته افتادم نمی دانستم چه بگم نمی خواستم ضعفم را نشان دهم خودم راجمع وجورکردم وسعی کردم عادی باشم وگفتم دارم می رم خونه مادربزرگم لبخندی زد وگفت خوب منم مثل مادربزرگت بیا ببینم چیکارمی کنی دختر خوشگلم من هروقت ازاینجا رد میشی چشمام روشن میشه ولی توازم انگارمی ترسی من مادرت رو عین دخترم دوست دارم کوچیک که بودخیلی میومدخونه ی مالحن کلامش آن قدر متین ومحبت آمیز بود که کمی آرام شدم یک جورایی ازخودم خجالت کشیدم که این قدرازاو وحشت داشتم مونده بودم چی بگم که دوباره صدام زدو گفت بیادخترم اگه می تونی این قفل درصندوقچه ام گیر کرده دستام قوت نداره بازش کنم !کمک کن شاید واشه نمیدونستم چیکارکنم مردد مونده بودم بودوترسم دوباره زیاد شد ولی نخواستم کم بیارم واحساس ضعف رفتم جلو پیرزن جلوترازمن رفت داخل خونه که یک دالان بسیاربزرگ وطولانی داشت ترسم بیشتر شده بوداما وقتی رسیدم داخل اتاقش که بسیارساده و مرتب وتروتمیز بود نمی دونم چی شد که کم کم ترسم ریخت دنبالش رفتم کنار صندوقچه اش هنوز دست زدم بازشدتعجب کردم!! پیرزن لبخندی زد وگفت دستت دردنکنه عزیزم بعدش هم چند تیکه پارچه ویکی دوروسری زیبا رادر آورد وبامهربونی گفت حالا هرکدوم ازاینارو که دلت می خواد واسه خودت بردار!! هاج وواج مونده بودم آخه من که کاری براش نکرده بودم معنی کارشو نمی فهمیدم هرچه گفتم نه نمی خوادگفت باید یه چیزی برداری توصندوق پربودازپارچه ولباسای نو ودو تا صندوقچه ی کوچیک چشمم بدجور صندوقچه های سبز رنگ رو که روشم با حاشیه های طلایی کار شده بودگرفته بود اخه خیلی قشنگ بودند وجالب!! فهمید ازشون خوشم اومدفوری برش داشت وگفت بیا دخترم اینابه قول ما قدیمیامجری اصلاح بودند توش لوازم آرایش می گذاشتند قدیما برای یادگاری نگهشون داشتم من که لازمشون ندارم مال تو!! وقتی اصرارشو دیدم گرفتمش دیگه نخواستم دستشو رد کنم وبیشتراز این ناراحتش کنم! خیلی اصرارکرد که بشینم انگارخودمم دوست داشتم بیشتراونجا باشم بس که مهربون بود ازش خوشم اومده بودگفتم اگه کاردیگه ای دارین ونمی تونین انجام بدین به من بگین گفت ممنونم دخترم بشین الان میام. بعدم فوری رفت واز تو اتاقی که انگار آشپزخونه اش بود برام چایی وشکلات اورد وکنارسینی اش هم یه تیکه بزرگ قرقروت ویک مشت کشک بود گفت بیا دخترم اگه شکلات دوست نداری چاییتو بخور و همین جا بشین واسه خودت ازاین قرو قروتا بخور که منم یه کم خیاطی دارم برم چرخمو بیارم وانجام بدم حالاکه تواینجایی آخه تنهایی حوصله ام خیلی سر میره فکرکردم براش سنگینه که بلندش کنه دنبالش رفتم تاکمکش کنم که دیدم فوری برش داشت واصلن اجازه نداد من دست بزنم گفتم ولی شماکه گفتین دستم درد می کنه وقدرت نداره اجازه می دادین من برمی داشتمش که بلند زد زیرخنده وگفت عزیزدلم ببخش دروغ مصلحتی بودفقط می خواستم که بایه بهونه ای بیای توو باهم آشنا بشیم چون فهمیدم هر وقت منو می بینی ازم می ترسی حسابی خجالتم داد لبخندی زدم وگفتم ببخشید به خدا منظوری نداشتم دستی به سرم کشید وبوسیدم وگفت مهم نیست دخترم تو تقصیری نداره قیافه ی من یه خرده غلط اندازه وهردومون باهم خندیدم خیلی خوشحال بودم که با پیرزن اشنا شده بودم ودرعین حال هم کمی شرمگین از رفتارغلطم!! پانوشت: حالا سالها ازاون اتفاق می گذره ومن اون صندوقچه رو هنوزهم دارم وهر وقت می بینمش یاد اون زن می افتم ودرسی بزرگی را که باصبرومهربونی وذکاوتش به من داد او به من فهماند که هیچ وقت ازروی ظاهرافراد قضاوت نکنم وازهمه مهم تراینکه رفتار بد دیگران را با بدی پاسخ ندهم!!
|