افسانههای مربوط به «حافظ» بخش پنجم گشت و گذار «اخوان ثالث» در دنیای افسانههای مربوط به «حافظ» بخش پنجم فتوای فقیهان بر کافر بودن «حافظ» آورده اند «شاه شجاع» که چند بار رویاروی در ماجراها با «حافظ»، رنجه و آزرده شده بود، سرانجام به تنگ آمده، قصد آزار و کینهکشی داشت و پیوسته در کمین بود که مجالی پیدا کند و خاطر رنجور خویش را خوش سازد و ازین معنی با چندی از اطرافیان نیز سخن گفته بود. بعضی از دشمان حافظ و خوشخدمتان درگاه میگفتند: «حضرت سلطان اینهمه خاطیان و خصمان را سیاست کردهاست و بهجزا رسانده، شاعری ژولیده را چه محل آنست که موجب چندین ملال و آزار سلطان معظم شود؟ باری اگر کشتن روا نمیدارند، میتوان ازین شهرش راند، یا به یکی از قلاع محابس فرستاد». اما «شاه شجاع» به ملاحظهی شهرت و محبوبیت عالمگیر «حافظ» و بدنامی آزارندهی او و برخی ملاحظات، نمیخواست بیهیچ بهانه، او را سیاست کند و کشتن که البته دلش بار نمیداد، زیرا از هر چه بگذریم او نیز اهل شعر بود و قدر «حافظ» را میشناخت که تا چه پایه است. آیا حیف نبود که یک چنین نازنینی را که بارها در غزلها او را ستوده بود و ذکر خیرش را منتشر کرده بود، به جرم چند فقره حاضرجوابی یا سرسنگینی و عزت نفس ، عرضه نیستی کند و خود را بدنام ابد گرداند؟ اما بی میل نبود که بهانهی ظاهر بهصلاحی بیابد و او را یا گوشمال دهد یا مشمول عفو و بیش از پیش ممنون و اجیر خود کند و این بهانه پیدا شد. بهتازگی غزلی از «حافظ» شهرت یافته بود که چنین مقطعی داشت : گرمسلمانی ازینست که حافظ دارد آه اگـر از پس امــــــروز بـود فــردایی «شاه شجاع» دید رایحهی کفر میشنود. با فقیهان و خوشخدمتان مشورت کرد. ایشان نیز چربش کردند که: «بلی، این بیت حاکی از آنست که گویندهی آن در قیام قیامت شک دارد و شک در قيامت از مقولهی کفر و کافری است. محضری کردند و فتوی نوشتند و کسی را به دنبال «حافظ» فرستادند. قضا را آن فرستاده از دوستان «حافظ»بودو ماجرا را برای او نقل کرد که حال و کار ازین قرار است. گویند «حافظ» مضطرب شد و چارهای جز رفتن نیز نداشت. اما پیش از رفتن به دربار، در سر راه نزد «ابوبکر زینالدین تایبادی» رفت که از معاریف عرفای خراسان بود و پس از ویرانی خراسان بهدست «تیمور»، سفر بر حضر برگزیده، قصد رفتن به مکه داشت و چندی بود که موقتاً در شیراز منزل گرفته بود و به حکم همآهنگیها با «حافظ» میانهی مناسبت گرم داشت. وقتی «زینالدین» ماجرای فتوای فقیهان را شنید و اضطراب دوست خود را دید، گفت غم مدار که این مشکلی نیست. هم در راه که به دربار میروی بیتی دیگر به سیاق این غزل بگوی، حاکی ازین معنی که دیگری چنان میگفت و آنرا پیش از مقطع بیاور تا به مقتضای این دلیل و مقدمه که « نقل کفر کفر نیست »، از مهلکه نجات یابی. «حافظ» خوشحال شد و همچنین کرد. وقتی فقیهان از حافظ اقرار گرفتند که آن بیت او گفته، فتوی برخواندند و مجلس منتظر جواب بود. «حافظ» گفت: «ائمهی این مجلس همه برحقند و فتوای ایشان نیز بر بنیاد تحقیق. قوام مبانی اسلام نیز هم از اینگونه امامان و فتاوی است. اما این شکسته خاطر میپرسد که آیا نقل کفر هم از مقولهی کافری است؟ » جماعت خاموش ماندند و به هم نگریستند . «حافظ» گفت: «حضرت ابوالفوارس که خود جامع علم و عمل است چه جواب میدهد؟ » «شاه شجاع» گفت «جواب بدهید». فتوی دهندگان همه اتفاق کردند که نقل کفر، کافری نیست. آنگاه «حافظ» گفت: « آنانکه غزل را به سمع عزیزان رسانده اند این بیت پیش از مقطع را نقل نکردهاند که هم من گفتهام : این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت بر در میکدهای با دف و نی ترسائی گر مسلمانی ازینست . . . (الخ) و بدینگونه، خواجهی شیراز از آن مهلکهی خطرناک رهایی یافت. این قصه هم مثل بیشتر قصص حافظ بعید نیست که بهمناسبت ابیات، پرداخته شده باشد. زیرا اگر قصد خردهگیری و آزار باشد، میتوان گفت و بهانه گرفت که چرا مؤمن با خلوص، از حدیث کفرآمیز خوشش بیاید و بگوید «این حدیثم چه خوش»؟ و نیز ترسایان به شکلی از قیامت معتقدند. (حبیب السیر و بعد از آن تقریباً همه جا) (ادامه دارد)
|