افسانههای مربوط به «حافظ» بخش سوم گشت و گذار «اخوان ثالث» در دنیای افسانههای مربوط به «حافظ» بخش 3 «حافظ» و دختر مُفتیِ شهر شعر «حافظ» دیگر در شهر رواج یافته بود و حتی به خارج از شیراز نیز سفر کرده بود. سفر به نزدیکها و کمکم دورها. دوستداران شعر، چندی بود که نسیم نفسی تازه و شیرین در غزلها وزان و روان میدیدند. ذکر جمیل «حافظ» در افواه خاص و عام افتاده بود و بسیار بودند کسانیکه به دیدار او شوق داشتند و آرزو میکردند که او را در محافل خود ببینند. خاصه که او هم حافظ قرآن بود و هم مثل حافظان دیگر، زهد خشک نداشت، خشکه مقدس نبود. بلکه تردماغ بود و لطیفطبع و ترانهگوی و ترزبان و گذشته از این مراتب، شاعر بلیغ و فصیحی نیز بود. معارف شرقی و اسلامی را با حکمت اشراقی درآمیخته بود و لطایف حکمی را با نکات قرآنی و موسیقی و شعر، جمع کرده بود. میگفت و درست و بههنجار میگفت که: زحافضان جهان کس چو بنده جمع نکرد لطایف حکمی با نکات قرآنی اینک بعضی ابیاتی را که «حافظ» در آنها به خوشخوانی خود اشاره دارد، ذکر میکنم. البته بد نبود اگر مختصری هم راجع به اصطلاح «حافظ» در مورد قرآن و حدیث نقل میکردیم و نیز خوشآوازی حافظان قرآن (نه حدیث)، اما این بگذاریم تا فرصتی به از این. باری «حافظ» ما میگفت، و راست میگفت که هم حافظ قرآن بود و هم اهل قول و غزل: دلم از پرده بشد، حافظ خوش لهجه کجاست تا بــه قـــتول و غزلش ساز نوایـــی بک«نیم میگفت و همه میدیدند و میشنیدند که راست میگوید. ز چنگ شهره شنیدم که صبحدم میگفت غـــلام حافظ خوشلهجهی خــــــوشآوازم میگفت و همه میدانستند که راست میگوید وقتی میگوید: غـــزلسرایی ناهید صــرفهای نبتترد در آن مقـــام که حـــافظ بـــرآورد آواز باری همه آرزو داشتند که «حافظ» خوشخوان را در محفل حود ببینند و اشارهی خود او نیز مؤید این معنی است که: غزل گفتی و در سفتی، بیا و خوش بخوان حافظ کــه بر نظـــم تو افشانـــــــد فلک عقــــد ثــــریا را همهی بزرگان آرزو داشتند که خود «حافظ» غزلهای بلند و دلنشین خود را در محفل انس و عیش ایشان به آواز خوش خویش بخواند. از آنجمله البته «شاه شجاع» که هم شاعر بود و صاحب ذوق، هم دوستدار صحبت شعرا. اما «حافظ» در اوایل امر خوش نداشت که با این و آن معاشرت کند. کمتر بجایی میرفت و غالباً سرگرم شعر و شور خویش بود. خاصه که باز سرش به عشقی گرم شده بود. آورده اند که او سر و سری داشت با زادهی مفتی شیراز که هم شیفته شعر و آواز بود، هم بسیار زیبا و نازنین صنم. «حافظ» نهان از همهی چشمها، با او عشق میباخت و مجلسی میآراست. مینوشیدند و میخواندند و داد دل از عمر گذران میستاندند. گویند روزی در خلوتی با فرزند مفتی شیراز بزم عیش و نوشی داشت. باده ای بود و پناهی و شبی خلوت و شاد. «شاه شجاع» که ازین عشق باخبر شده بود، مترصد بود که باری ایشان را غافلگیر کند و آن شب به او خبر دادند که هماینک «حافظ» با زادهی مفتی خلوت کرده است. «شاه شجاع» خود را به بزمگاه ایشان رسانید و نهفته و آهسته از دریچهای مشغول نظارهی ایشان شد. باده در عاشق و معشوق اثر کرده بود و حال خوشی داشتند. «حافظ» قرابه برگرفت و پیالهای پر کرد و به دست دلبند خویش داد و او نوشید. همینکه «حافظ» خواست نُقل برگیرد و به دهان یار گذارد، چشمش به دریچه افتاد و دانست که حال از چه قرار است. «شاه شجاع» بلند آواز داد که دیگر چشم ما روشن! و خواند: حافظ قرابهکش شد و مفتی پیالهنوش و حافظ بیدرنگ بر بداهه جواب داد: در عهـدِ پادشاهِ خطـــابخشِ جُرم پوش گویند که معشوقه از آن جای، آرام آرامک، خود را به پناهی کشاند و رفت. «شاه شجاع» لختی بهجای خاموش ماند و آنگاه دعوت قبول کرد. بیامد و بنشست و پیالهای چند بنوشید. میانهی صحبت گرم شد و در آن اثنا «شاه شجاع» خواستار گشت که «حافظ» بیشتر به بزمهای او بیاید و هم خواست که مناسب حال شعری بخواند. حافظ آن دو مصرع را مطلع غزلی کرده، چند بیتی بگفت و از آنجمله این دو بیت : عشق است و مفلسی و جوانی و نوبهار عــــذرم پذیـــر و جرم به ذیل کــــرم بپوش تــا چنـــد همچــو شمع زبــان آوری کنـی پروانهی مــــراد رسید، ای محب،خمــوش هم، آورده اند که قضا را این معشوقهی «حافظ»، خود به نهان دلبستهی لولیوشی عیارشیوه شده بود که در جمع لولیان پیشهی آهنگری داشت و چون بسیار خوشآواز بود او را «شورانگیز» لقب داده بودند و گاه در بزمهای شاعر، راه مییافت. «حافظ» از احوال دلدادگی معشوقهی خویش کمابیش آگاه شده بود اما ظاهر نمیکرد، جز آنکه با او پیوسته از تقوی و فضیلت سخن میگفت و از بیحفاظی پرهیزش میداد و او در جوابش میگفت : «اگر به این مجالس اخیر اشاره میکنی، بدان تو خود بزمآرایی کردهای و طرح آشناییها افکندهای. اما گمانِ بد مبَر که «شورانگیز» فرشته است». روزی در بزمی که «حافظ» میان آن دو نشسته بود و «شورانگیز» در مجاوبه با «حافظ» گاه آواز میخواند، زادهی مفتی از «حافظ» خواست که غزلی حسب حال برای او بگوید . «حافظ» ملول بود ازینکه میدید او سخت بیحفاظ نشستهاست و غالباً از چهره و چاک گریبان «شورانگیز» چشم بر نمیگیرد. اما قبول کرد و این غزل بگفت و در آن اشارتها گنجاند و پس از خواندن غزل از مجلس برخاست و گویند ترک آن معشوق کرد: دلم ربــودهی لولـــــیوشی ست شورانگیـز دروغ وعــــده و قتــــــال وضــع و رنگ آمیـــــز فـــدای پیـــــرهــــن چاک مــاهــرویــــان بــاد هــزار جــامـهی تقــــــوی و خرقـــهی پرهیـز فرشته عشق نداند که چیست، قصه مخوان بخــــواه جــــــام و گــلابــی بخــاک آدم ریـــز میان عاشق و معشوق هیچ حایــل نیست تو خود حجاب خودی «حافظ»، از میان برخیز (اشاراتی در مجالس العشاق)
|