شعرناب

گشت و گذار «اخوان ثالث» در دنیای افسانه‌‌های مربوط به «حافظ» بخش اول


گشت و گذار «اخوان ثالث» در دنیای افسانه‌‌های مربوط به «حافظ»
بخش اول
«اخوان» در «حافظیه» بر مزار «حافظ»، سال 1344
زنده یاد «مهدی اخوان ثالث» دردهه‌ی چهل، برنامه‌های زیادی در باره‌ی ادبیات ایران، با عنوان «گشت و گذار در شهرهای شعر و ادب» تهیه و اجرا می‌کرد. در یکی از این برنامه‌ها، او به افسانه‌های مربوط به «حافظ» و زندگی او می‌پردازد که در بین فارسی زبانان رایج است. «اخوان» برای تهیه‌ی این برنامه در حقیقت دست به یک کار پژوهشی جالب زده که بخشی از آن به‌صورت صوتی در یک برنامه‌ی رادیویی گنجانده شد و بخش مفصل‌تری به صورت نوشتاری در سال چهل و یک در ماهنامه‌ی «فرهنگ» نشر یافت.
«اخوان» خود در پایان این نوشتار می‌نویسد:
«در این مقال کوشیده‌ام که مهمترین و گزیده‌ترین ماجراها و قصص حافظ را، آنچه می‌پسندم، از مشهور و نامشهور، بر حسب نظم و نسقی چنان‌که گذشت، گردآورم و از آن‌ها من نیز با بیان خویش روایتی کنم. البته این کار هنوز تمام و به‌کمال نیست. هنوز قصه‌ها بسیار است. خاصه افسانه‌ی فال‌های او. اما با این مجال در این طبع، به همین مقدار بسنده کردم. بعضی را به معنی و گاه پاره‌ای الفاظ همچنان که بود نقل کرده‌ام، بعضی‌ها را برآراسته‌ام یا به کاهش و افزایش در آن‌ها تصرف کرده‌ام. بعضی را خود بپرداخته‌ام...»
***
نام و نشانش ،تاریخ زندگی و چند و چون احوالش در چند کلمه از این‌قرار است که:
«شمس الدین محمد» پسر «بهاء الدین»، در اوائل قرن هشتم هجری (شاید به تقریب بین سالهای ده تا بیست بعد از هفتصد) در شیراز متولد شد. گویند چون قرآن را از بر داشت تخلص شعری خود را «حافظ» برگزید. نزد دانشمندان زمان از جمله «قوام الدین عبدالله» به تحصیل علوم و آداب پرداخت. با نامورانی از قبیل «سلمان ساوجی»، «کمال خجندی»، «ابوبکربن زین العابدین تایبادی»، «شاه نعمة الله ولی»، «شاه شیخ ابواسحق»، «امیر مبارزالدین محمد»، «شاه شجاع»، «امیرتیمور گورکان»، و بسیاری دیگر معاصر بود.
بعضی از پادشاهان و امیران و مشاهیر زمان را گاه در شعرهای خود ستایش کرد. سفر چندانی نکرد. در عهد خویش مشهور و گرامی و ارجمند بود. دیوانی از غزل و دو سه تا قصیده، یکی دو تا مثنوی کوتاه و چندتایی قطعه و رباعی ازو مانده‌است. هنر اصلی و بزرگش در غزلسرایی است. سخنش در ایام زندگیش نیز مشهور و عزیز بوده و بعد از مرگش هم حسن شهرت، شهرتی جهانگیر و روزافزون یافت. مردم اورا« لسان‌الغیب» و « ترجمان‌الاسرار » لقب دادند و محرم رازش دانسته با دیوانش فال گرفتند و می‌گیرند. درباره‌‌‌‌‌ی او یکی نوشت:«هر بیتی از اشعارش آیتی است از سوره‌ی شعرا، بلکه سوره‌ای است از کتاب اعجاز بلغا» (مجالس العشاق).
و دیگری نوشت:
«بواسطه‌ی بلاغت و غایت شهرت بجودت، لفظ و عبارات احتیاج به تعریف ناظمان مناظم سخنوری ندارد، به ماهتاب چه حاجت شب تجلی را» (حبیب السیر).
و آن دیگری نوشت:
«بسا اسرار غیبیه و معانی حقیقیه که در کسوت و صورت و لباس مجاز باز نموده . . . هیچ دیوان به از دیوان «حافظ» نیست» ( نفحات الانس).
و امروز نیز همه می‌گویند که او از بزرگترین شعرای زبان فارسی، از آن چهار پنج تن انگشت‌شمار است و به قول نیما یوشیج «یکی از اعجوبه‌های خلقت است» (ارزش احساسات).
شعرش به همه‌ی زبان‌های لایق و توانا به گزارش احوال وحیات جمیل آدمی و بیان شعری و هنری، ترجمه شده است. گرچه به‌ قول قائلی:
شعر اگر معجز شماری بی بلند و پست نیست
در یَــدِ بیضا همـــه انگشتــــها یک‌دست نیست
اما بیان او در غزل، غالباً در حد زیبایی و اسلوب است. یک غزل او به یک دیوان از بسیاری ناموران می‌ارزد. بیت او بیت نیست، اقلیم است. آن‌همه استقبال از قصیده‌ی «بوی جوی مولیان» کرده اند، یک بیت حافظ در تضمین اول آن قصیده می‌ارزد به اغلب دیوان و دفترهای همه‌ی آن استقبال کنندگان. بل بیش.
«حافظ» به سال792 (یا1تا4) هـ.ق درگذشت و در شیراز به زمین سپرده شد. خاکش سیراب باد از بارش ابرهای نور و نوازش جاودانه‌ی ایزدان و امشاسپندان.
درباره‌ی او کتاب‌ها و مطالب محقق و یقینی بسیار کم است. نقل این گفته‌ی «شبلی نعمانی» نابجا نیست که می‌گوید:
« در تاریخ شعر و شاعری واقعه‌ای ازین اسفناکتر نیست که حالات زندگی حافظ به‌قدری کم معلوم است که لبهای تشنگان ذوق از آن تر هم نمی‌شود. اگر شاعری به این پایه در اروپا پیدا شده بود، برای او آن‌قدر سرگذشت و سوانح عمری زیاد و مفصل و مبسوط نوشته می‌شد که حتی خط و خال تصویر آن، یک یک جلو چشم مجسم می‌گردید» (ترجمه آقای فخرداعی شعر العجم ج2 چاپ دوم ص 165)
سخن «شبلی» کاملاً درست است اما به جبران تقصیر محققان و به‌عوض حقایق، درباره‌ی «حافظ»، افسانه بسیار آورده‌اند و ما در این مقاله مقصودمان فقط نقل قصه‌ها و ماجراهای حافظ است، نه چیز دیگر. چقدر ازین افسانه ها مطابق با واقعیت است یا نیست به‌کار ما ربطی ندارد. اما در حقیقت این قصه‌ها جزئی از وجود قهرمان اصلی آنهاست. واقعیات و حقایق زندگی مادی در مورد همه تقریباً یکنواخت و با مختصری کم و زیاد، سرگذشت همه یک جور است. در سالی به دنیا آمده، چنین و چنان خور و خواب داشته‌اند و در سالی درگذشته‌اند و یا کشته شده‌اند و دیگر سفرها و سکونت‌ها و ازین قبیل.
چنان‌که می‌دانیم در زندگی مردان بزرگ دنیای معانی، آن‌چه مهم است اولاً آثار ایشان و ثانیاً به‌نظر من همین تاریخ آمیخته با افسانه‌ی زندگیشان است. این‌که مردم در طی نسل‌ها راجع به زندگی بزرگان هر طبقه از طبقات جامعه، افسانه‌های بسیار ساخته‌اند، دلیل توجه و علاقه‌ای است که به ایشان دارند و داشته‌اند. چرا نظیر این قصه‌های راجع به «حافظ» فی‌المثل راجع به فلان و بهمان ساخته نشده؟ (در این باره ر.ک: بیست مقاله قزوینی ج2 ـ ازص 96به بعد)
و اما قصه‌های «حافظ» به‌راستی بسیار است. خیلی از شعرهای او موجب شده که بر اساس آن‌ها قصه‌هایی ساخته و پرداخته شود و چون این شاعر با فرّه ایزدی یا باصطلاح عرب «مؤید من عندالله» است، با سری مکتوم، شعرش رواج فوق العاده و محبوبیت بی‌حصر و حد یافته. ورای شاعری چیز دیگر داشته. حتی بعضی ابیات الحاقی درجه دوم و کمترش نیز میدانی برای افسانه سازی شده و مردم همین‌که مجالی یافته‌اند به‌مرور زمان بر بنیاد ابیات او قصه‌ها پرداخته‌اند.
یک «آورده اند که» یا «نقل است که» یا «گویند که» و کار تمام. دیگر به کم و کیف ماجرا و محالات و ممکنات یا حقایق تاریخی و حتی مقدم و مؤخر بودن اشخاص یک قصه و فواصل زمانی، مکانی، کار نداشته‌اند و آن‌ها که در قصه‌گویی چیره‌دست‌تر بوده اند، خاصه در هند، افسانه‌های بیشتر نقل کرده اند. مثل «عبدالنبی فخرالزمانی قزوینی» مؤلف «تذکره‌ی میخانه» که اصلاً شغلش قصه‌خوانی بوده‌ و رساله‌ای در فنون این شغل نوشته.
***
اینک ما قصص و ماجراهای «حافظ» را از اوان کودکی و ایام زندگی تا مرگ و بعد از مرگ در این‌جا نقل و با پسند و گزینش خويش روایت می‌کنیم. چون مقصود ما روایت پیوسته و منظم افسانه‌های راجع به «حافظ» است، این ترتیب را از رعایت تقدم و تأخر مآخذ، بهتر می‌دانیم و پس از نقل هر قصه به اسناد و مآخذ اشاره‌ای می‌کنیم. نقل ما از کتب مآخذ به‌عین عبارت نیست، بلکه معانی را گزیده‌ایم و خود بیان کرده‌ایم.
«حافظ» بر مزار «بابا کوهی»
آورده‌اند که زندگی پدر حافظ، «بهاءالدین»، از راه بازرگانی می‌گذشته و خانواده و سلسله‌ی او همیشه توانگر و صاحب مکنت بوده‌اند. مادر «حافظ» کازرونی و خانه‌ی ایشان در «دروازه کازرون» شیراز بوده. بهاءالدین که درمی‌گذرد، از او سه پسر می‌ماند. کوچکترین آن سه «شمس‌الدین محمد» ماست. تا زمانی که مال ومنالی در بساط بوده، جمع ایشان جمع بوده. اما هنگامی‌که کارشان به تهیدستی می‌کشد، پراکنده می‌شوند. برادران هر یک به‌سویی می‌روند. تنها «شمس‌الدین» با مادر می‌ماند. مادر، او را به‌یکی از اعیان محله می‌سپرد تا او را بپرورد. گویند «شمس الدین» وقتی به بلوغ رسید از هنجارهای مربی خود خوشش نیامد و در جستجوی کاری برآمد و سرانجام در دکّه‌ی نانوایی به کار خمیرگیری مشغول شد. لازمه‌ی این شغل، بیداری شب و نیز سحرخیزی بود. قصه می‌گوید خوی سحرخیزی از این‌جا در او ریشه گرفت. اما خود او در غزلی گفته است:
صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ
هر چـــه کردم همــه از دولت قرآن کردم
در نزدیکی آن دکّه‌ی نانوایی مکتب‌خانه‌ای بود که فرزندان مردم توانگر در آن مکتب به درس و مشق مشغول بودند. «حافظ» که هر روز از جلو مکتب می‌گذشت، بارها در دل آرزو کرده بود که کاش او هم بتواند درس بخواند. اما تهیدستی و گرفتاری به‌شغل خمیرگیری، حجاب این آرزو بود. با این‌همه عاقبت موفق شد که بعضی از ساعات فراغت خویش را از آن مکتب، صرف كار تعلم کند و چون بسیار با هوش و صاحب استعداد بود، در این امر به پیشرفت‌های شگفتی نائل شد. دیری نگذشت که قرآن را در حفظ خویش گرفت و هم بنا به کشش جبلی و ذوق و شوق طبیعی با فنون ادب و عالم شعر و شاعری آشنایی‌ یافت. نوشته اند که درآمد شغل خویش را به چهار بخش می‌کرد. بخشی برای مادر، بخشی برای معلم و بخش دیگر براي مسکینان و آخر برای خودش.
نقل کرده‌اند که در جنب و جوار محل کار و مکتب خواجه، یک دکان بزّازی بود که صاحبش جوانی صاحب طبع و فصیح و سخنور بود (میرنصرالدین نام معروف به نصروی بزاز) كه گاهگاه بعضی متذوّقان اهل شعر و سخن در دکّه‌ی او جمع می‌شدند و برای خود محفلی ادبی داشتند، شعر و غزل می‌خواندند، طرح سخن می‌کردند، نقادی و نقالی می‌کردند و خلاصه در این عوالم بودند. «حافظ» از این جمع خوشش می‌آمد و کم کم به‌حکم همجواری و همذوقی به محفل ایشان آمد و رفتی پیدا کرده بود و گاهی نیز از نخستین سروده‌ها و اشعار ابتدایی خود، که جان و جمالی هم نداشت، در آن انجمن می‌خواند. اما اعضای محفل «نصروی بزاز» با او میانه‌ی صفا و صداقت نداشتند و رفتارشان با او از مقوله‌ی تفریح و شیطنت و سخریه بود. تا کم کم «شمس‌الدین محمد» در شیراز به سرودن شعرهای نابسامان و مناسب طیبت و طنز اشتهار یافت. [تنها مزیت او و موجب راه دادنش به انجمن نصروی بزاز، صوت خوشی بود که داشت و نیز قرآنی که به حافظه سپرده بود].
دو سه سالی «حافظ »در آن محفل هم بدان نمط که گذشت، آمد و شد می‌کرد تا از این کار خسته شد و دیگر ترک آن یاران بی‌صفا گفت. زیرا احتمالاً دل به عشقی هم سپرده بود. عشقی دور از دسترس وصال. و در این ایام، روزگاری با یأس و افسردگی خاطر می‌گذراند [خاصه که مادرش نیز پس از بیماری کوتاهی ناگهان او را یکباره تنها و شکسته دل نهاده، به رفتگان پیوسته بود]. شیطنت‌های اصحاب دکه‌ی «نصرو» و اهل شهر، یکنواختی کار و زندگی، یأس از وصال معشوقه‌ی دلبند و چه بسیار آلام و رنج‌های دیگر[ از جمله سفر ابدی مادر و تنهائی دل‌آزار] همه دست به‌هم داده، او را در تنگنای نومیدی و تلخ‌کامی می‌فشردند.
تا آن‌که باری با دلی بسیار غمگین و گرفته و خاطری ملول و آزرده به مزار مقدس «باباکوهی» پناه برد و چند روزی در آن‌جا ماند. گویند رمضان بود و او سه روز بود که روزه به‌روزه پیوسته ، هیچ افطار نکرده بود. شب چهارم ـ که بنا به‌قول قصه‌گو شب بیست و سوم رمضان بود و باصطلاح بعضی از اهالی ایمان و اسلام یکی از سه شب احتمالی قدر ـ هنگامی‌که خوابش برد، در خواب چنان دید که گوئی شهسواری به‌سوی او می‌آید. با چهره‌ای نورانی، سفره‌ای می‌گسترد و می‌گوید:
«ای حافظِ کلام الهی! برخیز با ما هم‌غذا شو، افطار کن. ما غم‌ها را از دل تو زدودیم و زبان تو را به سرودن خوشترین شعرها و کشف اسرار عالی و بزرگ گشودیم». و لقمه‌ای از آن سفره برمی‌گیرد و به‌دهان او می‌گذارد.
نقل است که «حافظ» وقتی از آن خواب بیدار شد، در خاطر خویش انبساط و فرحی بی‌حد و حصر احساس کرد. دریای دلش مواج گشت و این غزل را چون رشته‌ای درّ و مروارید، به‌کناره فرستاد:
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند ( الخ)
گویندکه این نخستین شعر موزون و بسامان حافظ بود. و حافظ شنگ و سرخوش با این غزل به انجمن «نصروی بزاز» رفت. اصحاب که چندی بود او را ندیده بودند باز به‌هوای شیطنت و طنز و طيبت ازو شعر طلبیدند. «حافظ» آن غزل را با حال و هنجاری سزاوار برای ایشان خواندن گرفت. اعضای انجمن لحظه به لحظه بر شگفتی و شوقشان افزوده گشت و سرانجام حیرت زده و خاموش ماندند و چون اهل شعر و آشنا به آثار شاعران بودند و از «حافظ» نیز دروغ و دغل ندیده و نشنیده بودند، ماجرای خوابنما شدنش را باور کردند و شعرش را نيز ازآنِ او دانستند. خاصه که آن‌چنان شعری را حدّ کسی نمی‌شناختند و خاصه که از آن پس «حافظ» در غزلسرایی ها و طرح‌های آن انجمن با توانائی تمام شرکت می‌کرد و هر روز غزلی بهتر از روز پیش می‌آورد. دیگر از آن به بعد داستان «حافظ» و شعرهای دلنشین او شهره‌ی‌ شهر شد و در محافل بزرگان شیراز نامش از نام‌های بلند و ارجمند. ( تذکرة میخانه ملا عبدالنبی فخرالزمانی و به‌نقل از او و بعضی جاهای دیگر.)
(ادامه دارد)


1