شعرناب

هــــــــــیچ چــــــــیز


به خداوند بخشنده مهربان
بعضی وقت ها ادم چقدر دلش می گیرد ، کم می اورد از آن کم اوردن ها که دوست دارد خودش را در گوشه ای پرت کند.
و خودش هم سراغ خودش را نگیرد ....
کاش می شد ...
در یک جزیره ی دور ساکن شود و تا چشم کار میکند ارامش ببیند
و تا قلبش می تپد ارامش لمس کند !
دستش به میوه ی درختان برسد
و با ولع سیب بخورد
وقتی خسته شد از خوشی ...
برگردد ...
بچسبد کنج دیوارو خیره نگاه کند ، به هیچ چیز !
سپیده صبح
(---)


2