حیـــــــــــــــرون 1سلام گرامی دوستان غرض از اینکه در اول مطالب خودم به پر گویی پرداختم این است : قبلأ این داستان را به حضورتان تقدیم کرده ام که در نقد آن یکی از خوبان پیشنهاد جالبی را به من کمترین فرمودند و بنده چون این پیشنهاد رابر حقدیدم به آن عملکرده و این شد تا بازنویسی آن را بااضافات دوباره تقدیم چشمان مهربانتان کنم ولی بازم منتظرم نقد زیبایتان هستم تا مرا در نوشتن یاری کنید با امتنان فراوان مسیح کنار دیوار ایستاده بود ، نشسته بود ، شایدم ... خودش هم نمی فهمید.دنبالش تمام شب زور زده بود ، عرق ریخته بود اما تنها تنهایی نصیبش شده بود و بس .آخرین توده دود سیگار رو هم از حلقش بیرون داد ، کلید انداخت ، هیچکس منتظرش نبود ، خونه سوت وکور ...مثل قبر.رو پا بند نبود خزید تو سایه دیوار اما مگه گرما امون میداد ، به هر فلاکتی بود خودش رو رسوند داخل خونه ،تکیه کرد به پشتی و زل زد به خیال . صدای شیرین همش توی گوشش بود:: _ تو که عاشقش بودی چرا منو دنبال خودت تا اینجا کشوندی ؟ من تو این زندگی چیکاره ام ... هان؟ دستش رفت رو قفسه سینه... یاد شیرین که می افتاد تیر می کشید قلب لاکردار .خنده سردی رو لبهاش نشوند و صداش پیچید تو فضای تاریک خونه : _خوشی پر دوباره خواب ، دوباره سستی تمام وجودش و گرفته بود . رخوت سوار به یه جیپ صحــــــــرا روی جاده های آسفالت ذهنش انگاری که ماسه پاشیده باشند هی تیکاف می کشید . میخواست فرار کنه ، باید فرار می کرد ...؟ باید می دوید . «دویدن»چقدر آشنا بود این کلمه ، عاشق دویدن بود ، استادی بود توی دومیدانی ، احساس سرما می کرد ، غرق عرق بود ، دراز کشید کنار چراغ علاءالدین ، چشمش که افتاد به آتیش چراغ باخودش گفت : : _ بیخیال ... نفسش نیس راست میگفت دیگه براش نفسی نمونده بود ، اون نفسش و داده بود به رفیق نا رفیق و کام عمیق ، چشماش و بست ، یاد غروب روزی افتاد که بارفقا رفتند تا تاریکی ته کوچه..... به خیالشون ته دنیاست، غرق شدند تو خوشی ... به خیالشون خوشی زل زده بود به ساقه درخت ، آروم آروم نگاهش و برد تارسید به زمین... دیگه چیزی نبود غیر از خاک ، می خواست ببینه .... ریشه درخت و میگم ، پلک نمی زد ، یهو صدایی میخکوبش کرد : _ ضیــــــــــــاء ..؟چیکار میکنی ؟ _ هاااااااااان.... به تو چه ؟ میخوام ریشه این درخت و ببینم ..... مشکلیه؟ _با حالی که تو داری چه مشکلی دادا ... حتمأ می بینی . سری تکون داد و پوز خند زنان رفت . کی خوابم برده...؟ _ سراسیمه از خواب پرید ، چهار زانو نشست خیره شد به آتیش چراغ ، فهمید که آتیش زد به خرمن زندگیش ، به دور و بر نگاهی کرد تنها بود ، تنهای تنها . زد زیر گریه ، صداش گرفته بود ، با همون صدای گرفته داد زد : _ شیرین ......شیرین حالا دیگه صداش بلندتر هم شده بود وقتی جوابی نشنید ، با ناله خودش جواب داد : _ ای بیچاره شیرین ..... ای بیچاره من ..... درمونده و بی حال خودش رو رسوند پشت در حیاط ، باز کرد نیم نگاهی به کوچه انداخت ، راست، چپ ، کسی رو ندید . _چه زود شب شده ... یعنی من این همه مدت خواب بودم ؟ چفت در رو محکم کرد و راه افتاد ، بی هدف توی خیابونا قدم می زد ، همه فکرش این بود که چرا شیرین ترکش کرده وخیلی زود به این نتیجه رسید که حق داره از شیرین دلخور باشه .اون اصلأ درکش نمیکنه ... باخودش گفت : _ دیگه وقتشه ... بریم طرف بچه ها ، اصلأ همون بهتر که رفت اون لیاقت منو نداشت خودش هم می دونست که حق با شیرینه و به قول شیرین اگه می تونست یه بیست و چهار ساعت بی خیالش بشه میتونه بذاره کنار ، اما حیف ... همینطور که قدم میزد سرش رو بالا آورد و نگاهی به دور و برش کرد ، چقدر راه اومده بود ... اصلأ نمی فهمید چطوری پا در محله قدیمی خودش گذاشته محله ای که کودکی ، نوجوانی بعد هم جوانی رو در اون گذرونده . یادش بخیر چقد رانتظار میکشید تا دختر نازکتر از برگ گل همسایه بیرون بیاد و روزش رو با دیدن او شروع کنه ، انگار همین دیروز بود .... سرش رو بالا آورد نگاهی به پنجره اتاقش انداخت ،چه شبها و روز ها از پشت اون پنجره چشم می دوخت به حیاط همسایه، شیرین هم که می دونست پاييده میشه گهگاهی ظرف می شست ، جارو می زد ، گهگاهی هم درس می خوند هیچوقت یادش نمی ره شبی رو که مادرش در اتاقش رو باز کرد و وارد شد _ اااااااااااااااااااه مامان ؟ در نزده ؟ _بسه بسه ... مردم از گرما ، بدو... به جای امر ونهی بدو یه لیوان آب بده دست مادرت که داره پس می افته با یه خدا نکنه راه افتاد از اتاق که زد بیرون پدر رو دید که جلوی تلویزیون نشسته بود ، نگاهش که با نگاه پسر طلاقی کرد با بی اعتنایی فقط جواب سلام و داد و مشغول بازی با شبکه های تلویزیون شد . دل تو دلش نبود حرکات پدر ومادر مثل یه علامت سوال روی سرش هی چشمک می زد ....مادر که از جلو ی آشپزخونه رد شده بود چرا آب نخورده پا گذاشته بود تو اتاق ، یا پدر چرا به سردی جواب سلام رو داد . آب رو داد دست مادر و روبروش نشست مادر هم بدون معطلی تمام آب رو سر کشید ، نفس مادر که اومد سر جاش با صدای ضیاء به خودش اومد _ حالا ببین ما یه کاری از شما خواستیمااااا ... ببین اگه زهره ما رو ندادی گربه همسایه بخوره آبش کنه _این گربه همسایه رو خوب اومدی ، تازه خبر نداری خورده رفته پی کارش . _ هااااااااااااااااااااااا ؟ _ اولش بهت بگم بابای این گربه خیلی از دستت ناراحت بود ... گوش کن وحرف نزن ، تو چه صنمی با فرهان و جلیل داری ؟ بیچاره شیرین که فکر میکرد فرهاد قصه اش اصلأ با همچین آدمایی حرفم نزده وای به حال رفت و آمد ... چشماش از حدقه زده بود بیرون ، دومأ باید حتمأ یه کاری دست وپا کنی و کنارش ورزشت و هم ادامه بدی این بچه ها راه زندگی خودشونو گم کردن نکنه تو رو هم از راه به در کنند . _سومأ من و مادرت قول دادیم که دیگه هیچوقت ، هیچ جا و هیچکسی تو رو با این اراذل نبینه تا دل این خونواده قرص بشه به این وصلت ، تو هم باید به ما قول بدی ... صدای پدر باعث شد تا ناخداگاه از جا بپره و شرمنده سر به زیر جلوی اون بایسته _بشین بابا ... از حرفای آقا کریم و مهین خانم چنان خونم به جوش اومده بود که اگه همونجا می دیدمت شک نکن که خودم از خونه اونا می انداختمت بیرون ...کلأ ازت نا امید شدم که اون دختر بدبخت با این مادر بیچاره شدن آب رو آتیش و ورق برگشت بعد هم رو کرد به طرف ضیاء و ادامه داد : _ تو ثمره تموم عمر من و مادرتی ... نخواه که شرمنده در و همسایه بشیم بابا ... نا امیدم نکن پسر خم شد و دامن مادر رو بوسید ، تا چرخید و رفت طرف دست پدر که ببوسه پدر دستش رو کشید و روی پسر رو بوسید _مبارکت باشه بابا ... خوشبخت بشی ، به پای هم پیر شید _ اکبـــــــــــــــــــــــر آقا ...اکبــــــــــــــــــــــــــر آقا؟ چقدر صدای مادر نزدیک بود ، به خودش اومد زیر پنجره آشپزخونه خونه پدری به دیوار تکیه کرده بود ،خودشو جمع وجور کرد. _ جون اکبر آقا ....امر ؟ _جونت بی بلا ، همین آشغالارو بذار دم در ... به سرعت از خونه دور شد وتوی تاریکی گوشه دیوارخونه یکی از همسایه ها پنهان شد و چهار چشمی زل زد به دری که پدر با یک نایلون زباله از اون خارج شد و یکراست رفت کنار تیر برق تا زباله هارو بذاره ... راه رفتن پدر مثل همیشه آروم بود و با وقار ... برای یه لحظه اشک تو چشماش حلقه زد ، پدر داشت پیر میشد ، کمر خم ، صورت پر چین و چروک ، دستای لرزون خبر از زجر ها و ناهمواریهایی میداد که پدر دیده بود ، ضیاء می دونست تمام این مشکلات فقط وفقط به خاطر یدونه پسر خونه یعنی خودشه .خودشو رسوند به خیابون و توی درختای پارک سر کوچه خودش رو مخفی کرد ،با خودش فکر میکرد: _ احتمالأ شیرین خونه پدرشه اگه منو تو این حال ببینه خجالت میکشه نشست روی نیمکت و سیگاری روشن کرد هنوز کام اول رو نگرفته بود که : _سلام ضیاء چرخید به طرف صدا ، محمد چنان مشتاقانه به اوخیره شده بودکه وقتی ضیاء رو در بغل گرفت دراوج ناراحتی احساس کرد چقدر به آغوش گرم یه آشنا محتاج بوده به همین خاطر محمد رو گرم در آغوشش کشید . _بشین ببینم چقدر پیر شدی پسر ...کجایی تو؟ _ای بابا محمد جان ...زمونه پیرم کرد داداش ، از خودت بگو ... شنیدم کلی برای خودت آقا شدی ، کار خوب ...زندگی خوب ... _شکر خدا ، خدا روزی رسونه ... آره زن و بچه دارم ، ایناهاش دارن میان ... ضیاأ با عجله بلند شد ودستی به موهاش کشید و سیگار و انداخت پشت نیمکت و با احترام ایستاد _میشناسیش ضیاء ...؟ نگاهی به صورت زن انداخت . _نه دادا ... باید بشناسمش ؟ زن نزدیکتر شد . _سلام اقا ضیاء ...شهلام ...شهلا کمالی ، دختر حاج آقا کمالی دستی به پیشونی زد و با خنده گفت: _ شرمنده تورو خدا ...اصلأ نشناختمتون ... ماشالله واسه خودتون خانومی شدین چرخید به طرف محمد _ آقا مبارکت باشه چه دختر نازنینی نصیبت شده ، ایشالله خوشبخت بشین ... دخترت هم خوشگله ، نازی ...عروس من میشی ؟ و با گفتن این حرفا خم شد تا دختر محمد رو ببوسه . _ ممنون آقا ضیاء ... از شیرین چه خبر ؟ کجاست الان ...؟ اسم شیرین که اومد خنده از لبها رفت ، دنیا رو سرش خراب شد ... _شیــــــــــــــــــــــرین ...؟ همینجاست خونه پدر ...پدرشه محمد که فهمیده بود برای ضیاء مشکلی پیش اومده نگاهی به همســــــرش کرد: _ شهلا جان تو برو ، من وضیاء کلی حرف داریم که باید بزنیم ... فکر کنم حالا حالاها اینجا باهم نشستیم ...مگه نه ؟ ضیاء که حرفهای محمد رو شنید با سر و لکنت تأیید کرد. شهلا هم با خوشرویی خداحافظی کرد و رفت . بعد از رفتن شهلا چند دقیقه ای روی نیمکت به سکوت کنار هم نشستند و این سکوت با صدای ضیاء در هم شکست . _ محمد قدم بزنیم ...؟ با تأیید محمد چند لحظه ای هم در سکوت در کنا هم دو دوست قدم زدند واین بار این محمد بود که سکوت رو شکست: _حالا که داریم راه میریم فکر کنم راحت تر جواب بدی ... شایدم من بتونم راحت تر سوأل کنم گوشهای ضیاء تیز شد و با رو کرد طرف محمد .او هم که با نگاههای پر از سوأل ضیاء روبرو شد ادامه داد : _ من دوست دارم داداش ...همیشه فکر میکردم وقتی بچه هالم بزرگ بشن اولین کسی که بین دوستام برای اونا میشه مثال زد تویی ...یه ورزشکار یه شاگرد اول همیشه حاضر تو کلاس ... این چه وضعیه دادا تا بحال تو آینه خودتو دیدی ؟چیکار کردی با خودت مرد ؟....تازه وقتی شهلا از شیرین پرسید رنگت پرید ، با اون حال خرابت چنان گفتی خونه باباشه که شک نکردم بین شما دونفر مشکلی پیش اومده ... درسته ؟ جواب نشنید ، به طرف ضیاء چرخید ، سرش رو انداخته بود پایین ، با تکان سر ادامه داد: _وقتی میام تو این پارک یادتو میافتم ... گوشه گوشه این پارک برام تمرین های تورو تداعی میکنه ...تو کوچه که راه میرم رکورد گیری های تو برام زنده میشه ، اما اون بابا مامان بیچاره رو که میبینم بند دلم پاره مشه ،دیدی تازگیا ؟شنیدم خیلی وقته ازشون سراغی نمیگیری ...اصلأ چهرشون یادت مونده ؟ _ چه غلطی بکنم ...؟اونقدر تواین گند وکثافت خودمو غرق کردم که دیگه حتی فامیل چشم دیدن منو ندارن ... بیام پیش این بدبختا که چی ؟ بشم سوهان روح تا عزراییل براشون سوغاتی بیارم ... اونقدر بدبختم که حتی زنم نمیخواد منو ببینه ...امشبم اگه اسمم و نمی آوردی فکر میکردم حتمأ با کسی اشتباه گرفتی . سرش رو برد میون دستاش و ادامه داد : _ میترسم دادا میترسم ... میترسم بمیرم و هیچکی رو نداشته باشم ...کسیم نیس که کمکم کنه ، همه ولم کردن _ کسی نمیتونه بهت کمک کنه غیر خودت... باید خودت بخوای تا بذاریش کنار ... _من میتونم کمکت کنم ... چرخیدند به طرف صدا ، فرهان که نزدیکتر شد ادامه داد : یادت میاد ضیاء ؟ گوشه گوشه این پارک ، من و تو ، پشت اون درختا ، تو تاریکی ته پارک ،حتی تو اون تاریکی ته کوچمون ، به دور از چشم اون ننه بابای بدبخت و زنهای بینوا سیگار کشیدیم و سیگاری بار زدیم ... چه نفس ها که به هدر ندادیم یادته ؟ میبینی محمد این کوچه ، این پارک و ضیاء برای تو یاد آور چه خاطراتیه ، برای من چه خاطراتی ... _پیش همین یه نفر آبرو داشتم که اونم به باد دادی ...من چرا به حرف پدرم گوش ندادم و با شماها رفاقت کردم ...نمیدونم حالا به نیتت رسیدی برو دیگه ... _ نشست روی زمین دقیقأ روبروی محد و ضیاء ...با لبخندی که حاکی از اعتماد به نفسی بالا بود حرفاش رو ادامه داد : _ یک سال پیش با یه فرشته آشنا شدم ....میشناسیش ... اونجا ، زیر اون درخت روی چمن دراز کشیده بودیم که اومد ... وقتی حرف از بدبختی ما به میوون اومد جلیل از حرفاش ناراحت شد و رفت ، منم داشتم میرفتم که دستم و گرفت و خواهش کرد که بمونم تا حرفاش تمووم شه اگه به عقلم جور در نیومد که هیچ والا بازم با هم حرف بزنیم ... راستش تا همونجا هم حرفاش درست بود و حق به جانب اون ولی مانمیتونستیم قبول کنیم چون دیگه عقلی برامون نمونده بود که حرفاشو حلاجی کنیم ... ولی یه لحظه یه ندایی بهم گفت که به حرفاش گوش بدم و منم نشستم ، یعنی اصلأ مقاومتی برا رفتن ومخالفت باهاش نکردم ...من خیلی وقته که ندیدمت دادا ولی باور کن کلی دنبالت گشتم که پیدات کنم تا با هم از این منجلاب نجات پیدا کنیم ... اون فرشته یه بار تو خیابون تورودیده بود، میگفت دیگه اون ضیاء سابق نیستی ...خیلی عوض شدی، وقتی اینارو میشنیدم تقریبأ چند ماهی بود که با جلیل قطع رابطه کرده بودم واونم که آدرس تورو داشت برای ما رو نکرد .....این و هم تازه امشب ازش شنیدم ، _منظورت از این حرفا چیه ...ببینم ، نکنه تو ... آره ؟، تو الان پاکی ؟ چند وقته ؟ چطوری تونستی .... غیر ممکنه _آره داداش من پاکم ...پاک پاک ، یه سال که پاک شدم و دیگه مادر ، پدر ،زن و فرزند به چشم تف سربالا به من نیگا نمیکنند ...محمد راست میگه اونا چه گناهی کردن که ماشدیم سربار زندگیشون ....من و تو باعث وبانی تموم بدبختی ها ، پیر شدنها و همه عقب افتادگیهای خونواده هامونیم ...حالا خود دانی حرفهای فرهان که به اینجا رسید بلند شد و چند قدمی دور شد بعد برگشت و به دو دوست خودش نگاه کرد وگفت : _ امشب تو بیمارستان بودم ، بهم خبر دادن جلیل چاقو خورده منم به یاد دوران قدیم رفتم ببینم چی میخواد ...آخه کسی که زنگ زده بود میگفت گفته کسی رو نداره وتنها کسش منم ..... وقتی دیدمش بات اون جلیلی که میشناختمش و یه سال پیش ازش جدئا شده بودم زمین تا آسموون فرق میکرد فهمیدم از علف و تریاک کارش کشیده به کرک ، شیشه یا هر کوفت وزهر مار دیگه ای که پیدا میکرده و بعدشم میزده به بدن ....اخرشم امشب به خاطر بدهی زیادی که داشته رد بیست تا چاقو تو بدنش بود که همونا شدن باعث مرگش .... آره گل پسر جلیل خودش به من گفت که اگه امشب میموند میخواست تو اون بزم هرشبتون بهت مخدر صنعتی بده تا اینجوری یه مدتی پول موادش و از زار و زندگی تو در بیاره چون دیگه چیزی براش از اون دبدبه و کبکبه نمونده بود .... همه رو دود کرده بود رفته بود پی کارش ... دکتره میگفت دوبار هم برای خودکشی برده بودنش کهدو بارم زنده مونده ولی اینبار نمیشه براش کاری کرد ..... وقتیمنو دید فقط خواست که تورو پیدا کنم و ازت حلالیت بگیرم ، الانم داشتم میرفتم پاتوقتون که شهلا خانوم و توراه دیدم و بهم گفت محمد با تواینجاس ...این کوفتی سه تا رفیق جون جونی رو از هم به چه فلاکتی جدا کرد ...میبینی؟ جلیل بیشتر از من و تو آلوده شده بود و این شد آخر کارش ، مصرف بی حد واندازه مواد حتی روحش رو هم آلود کرده بود چه برسه به جسمش . اونقدریکه حتی خونواده اش هم تا چند دقیقه پیش از مردنش خبر نداشتند ... اینو خودش هم میدونست ... فردا هم تشییع جنازه اس ، باید بیای تا ببینی آخر و عاقبت غرق شدن تو این کثافتکاریا چیه ...ضیاء ،جلیل همیشه یه قدم از من وتو تو این یه قلم جلوتر بود بیا تا فردا اخر وعاقبتت و ببینی ....اما من با اون فرشته و راهی که جلوی پام گذاشت یکساله که بدون یه اشتباه کوچولو به دنبال جبران اشتباهات گذشته خودمم والانم دارم میرم اون زن بینوا و بیچاره خودم و دوباره از مادر و پدرش گدایی کنم ....... میدونم اگه برم حتی اگه پدرش تو خونه اش راه نده حق داره ولی من سعی خودم و میکنم ...خواستی بیا این ور قضیه رو هم ببین . محمد که حرفای جلیل و شنید با خوشحالی دستش رو دور گردن فرهخان انداخت وگفت: من حاضرم با خونواده خودم بیام و تورو ضمانت کنم دادا ....البته اگه قبول کنی ؟ _کی از تو بهتر داداشی .... ولی خونواده ات قبول میکنن با ما بیان ؟ _ آره بابا تازه خوشحالم میشن همینطور که دو دوست داشتند با هم خوش وبش میکردند متوجه شدن که ضیاء در حال دور شدن از اونهاست ، فرهان فریاد زد : _پس چی شد؟ کجا داری میری ؟ _ من ... من باید تنها باشم فرهان ....خیلی خوشحالم برات دادا .... ایشالله که محمد و خونواده اش ببهات بیا کارات روبراه میشه ولی من باید امشب و تنها باشم . _میای تشییع جنازه بالاخره دوستمون بود ... به یاد قدیما ایستاد و گذشته مثل فیلم برای یه لحظه جلوی چشماش رژه رفت ، سرگردان و مبهوت برگشت : _ نه ... نمیدونم ........شایدم بیام ...بیخیال حالا کو تا فردا و دور شد ، بازم خیابونا و قدم زدن های بی هدف ولی این بار ضیاء بود و فکرهایی که با افکار قدیمش به کلی توفیر داشت ، حرفهای محمد ، نگاههای شهلا همسر محمد ، مرور خاطراتش با فرهان و سرگذشت یکساله اون ، شیرین ، پدر و مادر ...... حال کی مقصره ....؟این سوال از لحظه جدایی از دوستانش چندین بار به ذهنش خطور کرده بود و هر دفعه یک مقصر بیشتر نداشت .....خودش کنار سقاخونه ایستاد تا به حال این سقا خونه رو ندیده بود، یه تمثال از حضرت ابالفضل و دور تا دور عکس پر از شمع روشن بجز یک شمع ، دست دراز کرد و شمع رو برداشت و از شمع های دیگه روشن کرد ، یه آرزو و سرش رو که بالا آورد فهمید رسیده به مسجد جامع شهر ، برای یک لحظه دلش هوای دوران نوجوانی و مسجد محله پدری رو کرد ،تو همین فکرا بود که صدای اذان از مناره ها بلند شد ، آستین بالا زد و داخل شد رو به آسمون کرد : _ دلم تنگ شده برا نماز خوندن ... ، بد کردم قبول ، ولی تو که مهربونی میخوام بازم فقط پیش تو گردن کج کنم ... اگه بخوای بذار ببینم هنوزم نماز خوندن یادم هست یا باید ... خنده ای تحویل آسمون داد و راه افتاد برای وضو و نماز ، بعد از نماز گوشه ای از مسجد نشست و خیره شد به آدمهایی که برای خوندن نماز جمع شده بودند و حالا داشتند با آرزوی قبولی برای هم مسجد و ترک می کردند ، احساس سبکی میکرد کنار منبر نشست و دوباره به فکر فرو رفت . دوباره فکر پدر ، مادر ، شیرین ، فرهان و... از مسجد که زد بیرون آفتاب مشغول تابیدن بود ، از صدایی جا خورد ، مردی با سر ووضع به هم ریخته از او کبریت خواست ، از دیدن این مرد اشک در چشماش حلقه زد ، یادش افتاد که یه بیست وچهار ساعت رو به دور از هر مخدری زندگی کرد ... _ میتونم ... میتونم ترکش کنم ، شیرین بیست وچهار ساعت بدون مواد زندگی کردم و هنوزم سر پا هستم ... خدایا دمت گرم منم میتونم مثل فرهان ، مثل محمد روزای پاک داشته باشم. وقتی رسید مصلی همه دور قبر ایستاده بودند ، تدفین تموم شده بود ، بی اعتنا از بین چشمهای پر از تعجب حاضرین راهی برای رسیدن به کنار قبر پیدا کرد و رد شد ، دستی به خاک سرد که تازه جلیل رو در آغوش کشیده بود زد و شروع کرد به خوندن فاتحه ، با بلند شدن صدای صلوات جمع حاضر قطره های اشک از چشماش سرازیر شد ، به یاد دوران قدیمی که با جلیل گذرونده بود . خلیل برادر کوچکتر جلیل وتنها عضو از خونواده جلیل که هنوزم روی پا بود کنار ش نشست و قبل از اینکه ضیاء حرفی بزنه با گریه گفت: _می گفت باعث بدبختی تو و فرهان بوده ولی خواست که حلالش کنی... بیا و این مردونگی رو در حقش بکن ، این آخرین آرزوی جلیل بود ... همینطور که اشک اموون حرف زدن نمی داد خلیل رو به بغل گرفت _ من و مردونگی ...؟ تو بیا و حرفای خنده دار نزن ... من و امثال من خودمون مقصریم نه کس دیگه ... اگه چیزی ازش به دل داشتم امروز اینجا نبودم مرد . بلند شد و از جمعیت جدا شد و راه افتاد به طرف محمد و فرهان که در گوشه ای از مصلی زیر درختی ایستاده بودند ، بین راه صدایی تمام قوت راه رفتن رو از پاهاش گرفت ، برگشت به طرف صدا ، درست فکر میکرد پدر چنان تند قدم بر می داشت که انگار گمشده چند دهه خودش و پیدا کرده : _ وایستا پسر ... کجا با این عجله ... مسلمون من مثلأ باباتم اینه حرمت پدر ؟... پشت پدر ، مادر و شیرین هم رسیدند و نگاههای پر از اشک به هم گره خورده _ نه ، جلو نیا تاج سرم ، نیا که همه عمر شرمنده نگاههای مهربونتم ... نیا دورت بگردم سر به زیر همینطور که با دست پدر رو به عقب میروند بدون اینکه اجازه حرف زدن بده گفت : _ نه بابا ... مادر واون دختر بیچاره رو هم بردار و برو ، من لایق این همه توجه و محبت نیستم مادر اون ضیاء که میشناختی من نیستم گریه صدارو وسط کلام برید و سرش رو که بالا آورد و با اشاره به شیرین ادامه داد : میخواستی رو سفیدت کنم ؟..... روم سیاه بابا روم سیاه که کاری نکردم که سرت و بالا نگه داری رو به شیرین کرد و با لبخندی دردناک گفت : _ اون ضیاء که میشناختی به این سر و وضع نبود ، مایه سر شکستگی نبود ، بوی گند سیگار رو تنش نبود که حالت بد بشه ... حق داری اگه نمونی و بری دنبال زندگیت ولی نه ... نرو که بدون تو هیچی ندارم ...حیف که اینو دیر فهمیدم ...اگرهم بمونی که من یه عمر غلامتم اینو من میگم منی که تازه فهمیدم بدون شماها اصلأ زنگی نمی کردم ... بمون ،تو رو خدا بمون و وقت بده برم تا همون ضیاء برگردم ... بد میگم بابا ؟ وقتی به طرف پدر چرخید در صورت اشک آلود و پر چین بابا تکان سر که نشان تإیید حرفاش بود رو دید ، نیم نگاهی به محمد وفرهان کرد : _ می بینی بابا ... می بینی رفقای قدیمی کجا دور هم جمع شدیم ، یکی که همین الان تازه زیر خروارها خاک آروم خوابیده ..... اون دوتا هم که ..... بذارید برم که اگه گرمای آغوش تو ومادر بهم برسه یااگه دستای شیرین بیاد تو دستام دوباره خوشی زده برمیگردم سر خونه اولم و میشم جلیل و این میشه آخر وعاقبتم ، ولی اگه با اونا برم همون ضیاء قدیم برمی گردم ...بذار برم بابا اکبر آقا که حرفای ضیاء رو قبول کرده بود دست شیرین و عطیه خانوم رو گرفت و بدون کلامی براه افتاد ولی چند قدمی دور نشده بودند که برگشت و به چشمای خیس ضیاء که هنوز با اشک اونا رو بدرقه می کرد خیره شد : _برو ... برو و مرد برگرد پسر ....... نمیخواستم بهت بگم ولی شاید بد نباشه بدونی که این مدت شیرین هنوز خونه پدرش پا نذاشته که آبروی خونواده رو بخره ، ناامیدش نکن ..... شاید بد نباشه که بدونی داری بابا میشی ، حال فهمیدی برای چی میگم برو و مرد برگرد ؟ ، ولی اینو بدون که اگه این بار بزنی زیر حرفات هیچکدوم از ماها تورو نمیشناسیم ، حتی نمیذارم پسرت و ببینی و بدون کلامی دیگه رفت ، با مادر و شیرین . ضیاء که حالا تو جمع دوستای قدیم ایستاده بود از حرفای پدر چنان از خود بیخود شده بود که معلوم نبود میخنده یا گریه میکنه اشکاش رو پاک کرد و ومیون خنده و تبریک دوستان گفت : _ دیگه بسه .... فرار نه ، جنگ باید می جنگید ، باید می دوید ، ایستادن برای او یعنی مرگ ، اصلأ سکون یعنی مرگ تصمیمش و گرفته بود ، به خاطر همه اونهایی دوستشون داشت و دوستش داشتند .... رو کرد به آسمون ، دستاش و بالا گرفت : _حیـــــــــــــــــــــرونم اوس کریم ، کمکم کن........ رفت ، باید می رفت ، راه رفته رو باید رفت
|