شعرناب

مسافر خجالتی


بنام خدا
صبح زود که هوا کمی بارونی بود پسرم و باماشین جلوی مترو پیاده کردم وراهی محل کارم شدم در راه خانم جونی رو دیدم که منتظر ماشینه چون هوا هنوز تاریک بود دلم سوخت و سوارش کردم یه کم که رفتیم گفت آقا شما خودتو ن و با چی گرم می کنیدبه نظرم سوالش مسخره اومد ولی بخاری رو روشن کردم
یه کمی دیگه که رفتیم گفت میشه پخشتون و روشن کنید از تو آینه نگاش کردم دیدم از اوناست ولی خوب چون مهمون بود پخشم براش روشن کردم یه خورده دیگه که رفتیم با ناراحتی گفت ا ِه من برگشتم و با اخم بهش گفتم میخوای با این آهنگ برات برقصم
اون که خیلی نا امید شده بود گفت بزن کنار پیاده میشم درهمین حال من دیدم با در سخت مشغوله گفتم بادر کشتی میگری جواب داد نه با تو کشتی میگیرم که در باز شد و بعد از پیاده شدن محکم در و بست من گفتم خانم چه خبره جواب داد مثل صاحبش بی عرضه است
من بدون توجه گاز ماشین و گرفتم اومدم البته دیدم دنبال ماشین میدوه ولی مهم نبود
وقتی به اد اره رسیدم دیدم بند کیفش لای در ماشین گیر کرده و اون بدبخت دنبال کیفش میدوئیده
یه نگاهی به در ماشین کردم گفتم حقاً که مثل صاحبت با عرضه ای بزار دلش بسوزه
وکیف وکه چیز مهمی توش نبود داخل سطل زباله انداختم
نویسنده :شب افروز


0