بابونه زمان به رکود رفته اینجا ، مرده اصلا ، موعود وصل نمی رسد چرا اگر نمرده؟آوای شبانگاهی کلاغهاست فریاد مرگ مرگ. آه که آزارم می دهد زوزه وحشیانه گرگها ، خوشحال می شوند با سرد شدن تنم آن زمانیکه همصدای باد میشوم و پایکوب درختان در بالای سرشان. ددان در شهر و خیابان ؟ مگر نگفتی در کوه وبیابان؟ دریاب مرا در جنگل آهن و فولاد ...دریاب قاتل عاطفه ام می خوانند در صورت سار وسیرت مار ، کابوس شبانه طفلان بازیگوش و ناآرام خود ساخته اند مرا در ذهن بیمار خود ، چگونه باور کرده اند مرا ...؟ زمان زمانه شادیست برای حسودان وصل ما، جلاد کجاست تا تمام کند این یاوه سرایی های اطراف مرا ، دوست دارم رنج بردن از ابلهان را ...اما نه موعد دیدار . نمدانستی ، مانده بودم چه مشتاق در انتظار نگاهت ، میانه ظلمت واماندی ، از التماس چشمهای تشنه من ، بیقرار در سکوت ترسیدی ، از هجمه خواهشهای بی محابا ، مات و مبهوت ونمیدانستم ، آن زمانکه چشم برجسم ظریف تو چرخید نامت را وامانده بودم، حیــــــران خلقت بی آلایش یکتای بی همتا و ترسیدم ...آری ترسیدم بر زبان آوردن خواهش و تمنای دل را برای من مرگ وشیون یکباره بود ، برای منی که در بحبوحه هلهله و شادی در میان ازدحام افکار و صورتها ، و تلاطم نگاههای بی هوا فقط تورا می دیدم . رویای شبهای تنهایی محبس ، اگر این آزمندان حیات بگذارند دیری نمی پاید که رخ به رخ بنشینیم و درد دل باز گوییم ، اگر تمام کنند این خیمه شب بازی را ، چقدر دلتنگ توام بابونه ...میدانی؟ چطور کشتم تمام لحظات را تا درآن گوشه دیوار در میان آوار نگاههای پر از سوال و فریاد مبارک باد به تو رسیدم ، نمیدانم . آسان نبود بر زبان آوردن حرف دل ... چشم در چشم تو دیدم صورت خندان و پاکت ، متانت و وقارت ، گیسوان چون رود خروشانت و برق نگاهت که همه را در سیطره خود داشت حوری وار ، دیدم که دوخته شده نگاهت با حس پاکی از جنس بلور، صاف ، ناب ، شکننده و بی تاب ... هیچگاه سنگدل نبوده ام بابونه، هیچگاه. بعید بود از من بابونه بعید... می بینی مرگ هم آشکار کرد عداوتش را با من ، کاش میتوانستم فریاد کنم : _آغوش بگشای ، کی می نوازی آهنگ رفتن را...؟ افسوس... افسوس که از ضرب چوبها و چکمه های این جماعت دیگر رمقی برای ایستادن نیست و نایی برای فریاد زدن . ماندم سر به زیر در سکوتی پر از خواهش ، پر از ترس ، ترس از شنیدن کلامت ، کلامی به غیر از آرامش در کنار تو ... بر من چه گذشت فقط من دانم و او...کابوس تنهاییم در فراق تو معنا می شد و رویای زندگیم در وصال تو ...آه که دلتنگ تو شده ام بسان کودکی برای مادر خویش. شنیدم که محکومم به دیدار تو ، لحظه ها را می شمارم برای وصالت ، چقدر آرام طی میکنند عقربه ها راه خویش را . لب گشودی مهتاب شبهای تار من ، کلامت آب بود بر روی آتش ، نه اینکه خاموش شود آتش عشق ، گر گرفت تمام وجودم... حالا من بودم تو ، تمام تو ، تمام عشق تو ، من بودم و حس گرم وجودت.چگونه سرد شود گر گرفته از عشقت؟ چگونه بر ملا نشود گرمای وجودم که عشق بانی آن بود ؟ اینان به رویای خود می پندارند که مرا به انتقام تو محکوم کرده اند ، غافلند از دیدار من و تو ، چه خوشحالند که سر بر خاک میگذارم ، آرام میگیرند ، خوشحالم که سر بر آستانه وصال تو می گذارم . اگر بدانند ... اگر بدانند که چه شعفی در دلم برپاست میمیرند بابونه...میمیرند. یکی آن گوشه ایستاده در سکوت ، می بینی ؟ بارانی است اقیانوس چشمهایش ، بی بی تنها شاهد خوشیهای ما ایستاده تا غروب شادیهایمان را هم ببیند . تا ساعتی دیگر می نشیند کنار من و حس سردی تمام وجودش را پر می کند ، از سردی دستان من .او سرمای ذستان تو را هم حس کرده بود ، مگر نه؟ یادش بخیر ... شاهد تمام عمر زندگی من با تو دیده ظلمی را که بر تو روا شده ، نالید برای من... آن روز که در خفا پیمات بستیم هم مثل امروز چشمانش بارانی بود، مثل روزی که تو آهنگ رفتن کردی . میگفت: فریاد به چه جرم محکومم به ترک زندگی سر داده ای ، میگفت: چقدر فریاد سر داده آن زمانیکه سنگ کینه و نفرت به کفر نه به عدالت ، بر سرت نشسته به حکم هرزگی. بگذار تمام شود برای بی بی محنت ، بگذار نشنود فریادی از جنس فریادت ، بی بی فرشته خو مانده میان بهاِِِِیم و وحوش ، ادراک حیوان و فریاد انسان؟ محال است... کدام فهم ؟ گفتم به تو ...نگفتم ؟ در آن خلوت آخرین ... گفتم اینان حلال محمد (ص) را با رأی کوته نظران به حرام آمیخته اند ، رنگ کرده اند وعشق و محبت ما را بدون خود هرزگی می خوانند . گفتم نرو ...نگفتم ؟ آمدیم و این شد پایان تمام آنچه که من و تو بودیم . سلام بابونه ... حرافیها و اضافات ذهن بیمار بزرگان انسان نمای این جماعت کوردل به آخر رسیده ، ریسمان آزادی بر گردن من پیچیده اند ،آخرین نگاه را با لبخندی تقدیم چشمان سراسر تمنای بی بی کردم و رو به آسمان به دنبال نشانی از توأم ، به سوی تو می آیم بابونه ... به سوی تو . داستان کوتاه بابونه ، تاریخ نگارش 1390/05/25 مرتضی اربابی حکم آبادی (مسیح)
|