کدو یا گردوروزی مردی در زیر شاخه گردویی نشست تا خستگی در کند. در این موقع چشمش به کدو تنبل هایی که آن طرف سبز شده بودند افتاد و گفت: خدایا! همه ی کار هایت عجیب و غریب است! کدو به این بزرگی را روی بوته ایی به این کوچکی می رویانی و گردو های به این کوچکی را روی درخت به این بزرگی! همین که حرفش تمام شد. گردویی از درخت با ضرب به سرش افتاد. مرد بلا فاصله از جا جَست و به آسمان نظر انداخت و گفت: خدایا خَطایمرا ببخش ،دیگر در کارت دخالت نمی کنم. چون هیچ معلوم نبود روی این درخت اگر یه جای گردو کدو تنبل رویانده بودی! الان چه بلایی به سر من آمده بود. منبع اینترنت
|