باقلا قاتق و یک خاطره ی شیرین باقلا قاتوق و یک خاطره کلاس پنجم دبیرستان و یا متوسطه درس می خواندم. گویا 18 سالم بود. سال تحصیلی تمام شده بود و ما در تعطیلات تابستانی بسر می بردیم. تابستان لنگرود چون گرم و طاقت فرسا بود، ما جوانان همسن و سال و بعضن بزرگتر یا کوچکتر به چمخاله می رفتیم تا روزهای تعطیلی مان را پر نشاط وُ شاد، کنار هم بگذارانیم. اکثر دوستان ترجیح می دادند که در کلبه یا خانه ی ما شب و روز را بگذرانند. چون هم بزرگ و جا دار بود و هم حیاط بزرگی داشت که در آنجا والیبال بازی می کردیم. در نزدیکی خانه ی ما، کلبه ی دوستمان حسین کاسه گری بود که دوستانی چند، فقط شب را در آنجا می خوابیدند. دوستان این دو کلبه یا خانه، نهار و شام را با هم می خوردند و برای روز و شب های در پیش برنامه تفریحی جور می کردند تا زمان را با هر چه لذت بیشتر نوش جان کنند. برنامه ی کارمان این بود که بعد از خواب، صبحانه ای می خوردیم و بعد برای اینکه با تنی عرق کرده به دریا برویم، با هم والیبال بازی می کردیم. بعد از دریا نهار می خوردیم و دوستانی که اهل چرت زدن بودند، دمی می خوابیدند. بقیه هم با ورق بازی و یا فوتبال وقتشان را می گذراندند تا کمر گرما شکسته شود و غروب و شب را به دیدار یار، در کنار دریا بروند و قدم بزنند. بلال کباب شده را به دندان بکشند ستاره ها را بشمارند با ماه حرف بزنند آواز بخوانند برقصند سر بر شانه های یکدیگر بگذارند و نجواهای عاشقانه در گوش هم زمزمه کنند. برای تقسیم کار روزانه، ضابطه ی نا نوشته ما بازی والیبال بود. به این معنی هر تیمی که می باخت باید صبحانه و نهار و شام و امورات خانه را انجام می داد. در یکی از این روزها وقتی که صبحانه را خوردیم، نفرات دو خانه به دو تیم تقسیم شدیم و با هم والیبال بازی کردیم. در این روز تیمی که من در آن بازی می کردم و نقش کاپیتانی تیم را داشتم از تیم حسین کاسه گری بردیم و درست کردن نهار و شام و صبحانه ی فردا به عهده نفرات تیم آنها واگذار شد. خورشت نهار هم باقلا قاتوق پیشنهاد شده بود. چون هم باقلی داشتیم و هم سیر و زردچوبه و شوید و تخم مرغ و نمک و فلفل. در این روز ما همراه نفرات بازنده شده در تیم حسین اما غیر از حسین، مایوی دریای را پوشیدیم تا به دریا برویم و حسین هم در نقش مادر ِ خانه، برایمان نهار درست کند. از دریا که برگشتیم، هم بسیار تشنه بودیم و هم گرسنگی به معده مان فشار آورده بود. کمی آب نوشیدیم و سر سفره نشستیم تا حسین مامان برایمان غذا بیاورد. همینکه دیگ برنج را سر سفره آورد و درش را برداشت، دیدیم برنج ِ داخل دیگ کف کرده و لعاب سپید داده است. گویی فرنی درست شده است. در حالی که به دیگ برنج نگاه می کردیم و قاشق را داخلش می کرداتدیم، با حیرت با خودمان حرف می زدیم که چرا برنج به جای دم کشیدن، شبیه شیر برنج و یا فرنی شده است. در همین هنگام حسین مامان دیگ باقلا قاتوق را آورد. درش را که برداشتیم، دیدیم، محتوی داخلش چون دیگ برنج کف کرده اما نه شکل فرنی بلکه شبیه شله زرد، زرد شده است. در حالی که هر کدام از ما در اندر اشتباه و یا بی لیاقتی حسین صحبت می کردیم و او را مورد پرسش و محاکمه قرار می دادیم، به این نتیجه رسیدیم که این شربت برنج و شربت باقلا قاتوق را در لیوان قاطی کنیم و بخوریم. اما همینکه جرعه ای نوشیدیم، متوجه شدیم که بی نمک است. به حسین مامان گفتیم برود نمک بیاورد. حسین مامان رفت و ظرفی آورد که به نظرش نمک بود. اما همینکه محتوی داخلش را دیدم، بلافاصله متوجه شدم که نمک نیست. بلکه جوش شیرین است. به حسین مامان گفتم این نمک نیست برو نمک را بیاور. حسین مامان گفت نه این نمک است. چون برای برنج و باقلا قاتوق از همین استفاده کرده است. وقتی که این اعتراف را شنیدم به او گفتم عزیز دلم. این نمک نیست بلکه جوش شیرین است. پس تو ندانسته به جای نمک در باقلا قاتوق و برنج، جوش شیرین ریختی که فرنی و شله زرد درست شد. وقتی که حسین مامان به اشتباه خود پی برد در حالی که از ما پوزش خواهی می کرد اما ما همگی شاید یک ساعت گفتیم و خندیدیم و با خنده شکم مان را سیر کردیم و با اشک ِ خنده صورتمان را شستیم. یادش شاد و یاد باد احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )
|