هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى از سرما مچاله شده بودند. هردو لباسهاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مىلرزیدند.پسرک پرسید: «ببخشین خانم! کاغذ باطله دارین» برای ادامه داستان وارد حساب کاربری خود شوید لطفا