شعرناب

مصاحبه


www.chouk.ir › مقاله،گفتگو
Translate this page
Oct 8, 2
مصاحبه با شاعر معاصر محمدرضا لطفي
س: خواهشمندیم که خودتان را برای آشنایی بیشتر خوانندگان با زبان خود معرفی بفرمایید؟
ج: "محمد رضا لطفی هستم/ نه با حسنك كار دارم/ نه با تصميم ِ كبرا / همه جا هستم/ و جایِ كسی را / تنگ نمی كنم!!/" ۵۲ سال و اندی ماه پیش درخانواده ای" لر تبار" و در محله مولوی خرمشهر به دنیا آمدم. به واسطه اینکه طفولیت خود را بیشتر در کنار نهرهای آب حاشیه نخلستانها سپری کردم، زبان به عربی گشودم که غالبن همبازی هایم عرب زبان بودند. پدرم انبار دار گمرگ خرمشهر و بسیار امین و پاکدامن بود که در منطقه به " عمو صوفی " ملقب شده بود. پاکدامنیش تا حدی بود که این مردِ عارف حتی حسرت یک سیب و پرتقالِ لبنانیِ آنچنانی و موزهای نگو و نپرس را که مثل نقل و نبات در گمرک بارگیری میشد را به دل ما اهل بیت میگذاشت و حتا در گرمای ۵۰ درجه خرمشهر، ممکن بود تا دو روز بدون سحری و افطاری روزه بگیرد اما در گمرک زبان روزه را افطار نمیکرد ، مگر من که در سنین نوجوانی بودم با هر ترفندی یا از طریق نگهبانی یا از طریق در و دیوار برایش آذوقه میبردم . این بود که در فضای آنجا از میان ملل مختلف از ملوان گرفته تا کارگر عادی ساده کشتی دوستانی پیدا میکردم که مرا با جهان خارج از پیرامونم آشنا مینمودند. خلاصه: " محمد رضا لطفی هستم / پسر حاج اسماعیل لطفی/ ناتور گمرگ خرمشهر / که از حسن صداقتش معروف شد به/ عمو صوفی / حالا میفهمم / جاودانگی یعنی چه/ او در من حلول کرده است / دیگر بر سر قبرش نمیروم / ارث هم نمیخوام/ صداقت را از او به ارث برده ام//"
س: بفرمایید از چه زمانی بطور کل وارد عرصه هنر و از جمله شاعری شدید؟
ج: از همان کودکی و خیلی زود با دنیای تاتر، شعر و قصه آشنا شدم. اولین بازی ام در فیلم ۸ میلیمتری " حلوا برای زنده ها" که فیلمنامه اش را زنده یاد شاعر معاصر "احمد شاملو" نوشته بودند. فیلمی تک بازیگر بود، در جنت آباد خرمشهر ،در سن ... ، جلوی دوربین رفتم. به خاطر می آورم مقام اول جشنواره فیلمهای ۸میلیمتری به کارگردانی برادر فاضلم جناب آقای "محسن کاکا"ی سابق و محسن فاضلی فعلی، را از آن خود کرد.
اینها خاطرات بیش از ۴۰سال پیش است. در دنیای مصور نیز همکاری کوتاهی در سریال تلویزیونی خاک سرخ به کارگردانی کارگردان نام آشنا جناب آقای ابراهیم حاتمی کیا، تیر خلاص دیگری بر شقیقه این بخش از فعالیتهایم بود
این درحالی است که عالم تئاتر را با بازی و کارگردانی بیش از پنجاه نمایشنامه پس از کارگردانی و بازی همزمان در نمایش " افعی طلایی " نوشته هنرمند مردمی جناب آقای " علی نصیریان "حدودن یک دهه پیش پایان بخشیدم. و اما سرودن شعر را از اوان نوجوانی(۹ سالگی) شروع کردم . در دوره تحصیلی راهنمایی از مساعدتهای بیدریغ جناب آقای صالح عطارزاده دبیر ادبیات مدارس خرمشهر و صاحب کتابهای شعر "عاشقی از خرمشهر" و "تصویرهای وحشت ودرد" بهره مند گردیدم و اکنون نیز خیلی تمایل دارم بدانم این یزرگوار در چه حال و هوایی هستند و چه میکنند و امیدوارم انتشار این مطلب بهانه ای باشد برای رد یابی ایشان. "مؤمن/ سرنوشت را / عوض می کند!" // "از امید نمی گویم/ امید/ آدم را/ در آینده تار می کند / از ایمان می گویم/ در لحظه ها جاریست"
س: احتمالن شما زمان جنگ در خرمشهر بودید و حتمن خاطرات زیادی دارید. ممکن است کمی از آن زمانها بفرمایید؟
ج: بله ۱۹ ساله بودم که با شروع جنگ از سوی همسایه ناخلف ، توپها و خمپاره ها در زمین شهرمان ریخت و ما را به مقاومت و دفاع واداشت! و پس از ماهها مقاومت بالاخره ناگزیر شدم شهر را با یک جفت دمپایی لنگه به لنگه بصورت پیاده با جمع کثیر دیگری به مقصد اهواز ترک نماییم زیرا جاده اهواز خرمشهر شرایط ویژه ای داشت!! پس از آن به اتفاق خانواده که پیشتر شهر را ترک کرده بودند در شهر آباء و اجدادی - الیگودرز - مستقر شدیم و رسمن لقب جنگزده به ما اطلاق شد. و پس از مدتی با شرکت در عملیات خیبر، با کاشته شدن بذر ترکش های سربی در مزرعه وجودم از ناحیه گردن، کتف چپ، سر وصورت و جمجمه ، به جنون کشیده شدم و نزدیک به ده بار مورد عمل جراحی به واسطه تبعات سوء مجروحیت قرار گرفتم. : "سال شصت ویک روان گشتم به سوی جبهه ها+ بار دیگر در مشامم خورد بوی جبهه ها / آن زمان با حمله خیبر مصادف گشته بود+ بر سر ما ریخت دشمن توپ و ترکش هر چه بود / در همان شب بذر ترکشهای سربی کاشته + در سر و دست و وجودم کلّهم انباشته / در زمان انتقالم موجهای انفجار + بار دیگر هم درآورد از دمارم روزگار/ برد بالا بر زمین زد خودرو ما را چنان+ گوییا افتاده ایم از اوج ها از آسمان / ما شدیم اعزام با سی یکصد و سی اصفهان + با هلیکوپتر برفتم اصفهان نصف جهان / تا رسیدم من همان هنگام جراحی شدم+ جمجمه گردن و کتف چپ، سپس راهی شدم/ چند روزی بعد، حالم رو به بهبودی نهاد +حال روحی و روانی رو به خوشنودی نهاد/ ..."
س: ممکن است در خصوص شعر کمی صحبت بفرمایید؟
ج: شعر در جهان از ریشه شعار است، برای همین مادحین و مداحان اغلب جایزه اش را میگیرند. روم به دیوار برای این مبعوث شده ام بنایش را بر شعور بگذاریم: "می خواهم / از ادبيات/ ابديتي بسازم / فراتر از / شعر و قصه!"
س- می شود منظورتان را کمی روشنتر بیان کنید؟
ج: ببینید بنده حقیقتن از شعر ایران گله دارم، از اغلب آنها؛ البته آثار خوب هم داریم. حرف من این است که شعر باید فلسفه وجودی داشته باشد. شما ببینید یک صنعتگر هم اگر در تولیداتش هنر را لحاظ نکند و تولیدش فلسفه نداشته باشد، ماندگار نمیشود. ما که رسالتمان سنگین تر از یک تولید صنعتی است، چرا که فرهنگی-هنری است. من با سنت اصلن کاری ندارم! و به عزیزان شاعر توصیه میکنم که موظفیم آثارمان فلسفه داشته باشد. فلسفه وجودی! مثل دو چرخه که با فلسفه ترین تولید صنعتی است که در عمرم دیده ام و یک تولید بیس و پایه است و مطمئنن تا همیشه ماندگار و جاودانه خواهد ماند. بله مثل دوچرخه که رینگ (طوقه) اش دو سر پیچ است. نه مثل ماشینهای ما که رینگ بیچاره با ۱۰ برابر وزن باید بار لاستیک را حمل کند و یک سر پیچ است. دوچرخه به همین سبب ماندگار است و اکنون بعد از چند قرن، میبینیم گرایشات دارد به دوچرخه بیشتر میشود!
فلسفه در شعر را که عرض میکنم یعنی چیزی شبیه این: "بنی آدم اعضای یک پیکرند، که در آفرینش ز یک گوهرند". سنت برای گذشته، صنعت برای حال و هنر برای دنیای آینده است !!!
اگر سعدی گونه باشیم، آمریکا غلط میکند برای ما تکلیف تعیین کند که چه داشته باشیم چه نداشته باشیم ، اگر بهای سعدی های زمان پرداخت شود (که در حقیقت هیچکس نمیتواند آن را بپردازد) کسی مثل "اوباما" و ایادی اش برای ما نمیتوانند خط و نشان بکشند. اگر شعرمان فلسفه داشته باشد، اگر در زندگی فلسفه داشته باشیم "او با ما" با ما نیست! ما باید قشنگ بنویسیم. هرچه قشنگ بنویسیم میماند. مثل سعدیها بنویسیم. بالاتر از سعدی بنویسیم که هنوز کلامش را نتوانسته هیچ قدرتی از درگاه سازمان ملل پایین بیاورد. صنايعی ماندگار شده اند كه فلسفه داشته اند. باید بيش از پيش متوجه چگونگی خروجی و توليد انديشه هايمان باشيم. تا بنده نوعی دست به خلق اثری نزنم كه زودتر از شخص خودم راهی ِ قبرستان شود! و خدای ناكرده رويم به ديوار، قبل از هركس ديگری در تشييع جنازه آثارم شركت كنم! "چرا فکرها را/ تعطیــل /کرده اند؟ / دور کسی / خط بکِـشی، /او را / می کُــشی!/ اینجـا / چقدر دور ِ ما / خـط کشیده اند !!"
س- و چه چيزی می تواند شعر و در کل یک اثر را از اين مهلكه که فرمودید نجات دهد؟
ج: خ"داوند / محقّق / می خواهد" - پشتوانه فلسفی و جهان بينیِ شخص شاعر ، نه جهان بينی ثبت در كتابها و شرکتها. شاعر نبايد مفاهيم را دريوزگی كند که اگر رفت و در دل ِ جمعيت گم شد ، كسی نتواند تا از دیگر مردم عادی در هيئت های مختلف از نظر پوشاك و نوشاك و ساير اقلام ديگر، شناسایی کند! مگر با يك وجه تمايز خاص: یعنی از عمق ِ نگاهش. از آرامش ِ نگاهش بشود او را شناخت!
شاعر بايد شيمی بداند، فيزيك بداند، مثلثات بداند، از همه مهمتر معماری بداند . شاعر بايد خوب بلد باشد برقصد و تا می تواند خنديدن و خنداندن را به مردم ياد بدهد. ياد بدهد كه با هم بخندند و به هم نخندند!
شعری كه بوی درد می دهد، به زعم بنده شعر نیست. شعر من بايد مرهم باشد نه درد. شعر من بايد درمان باشد نه زخم! شاعر معنی ندارد افسرده باشد! شاعری كه خودش آرامش ندارد چطور می خواهد به مردم آرامش بدهد
مردم مگر زير سيگاری من ِ شاعر هستند كه خاكستر سيگارم را در آنها بتكانم و سيگارم را در آنها خاموش كنم؟!من ِ شاعر بار ذهنی جامعه را بايد بر دوش بكشم، نه خودم سربار آنها شوم! هركس به اندازه كافی بار دارد. شاعر بايد بار بردارد! شاعری كه اهتمام نمی ورزد عرفان شخصی اش را بالا ببرد، شاعر نيست! قافيه های شعر ِ مرا اگر خدا جور نكند برای لایِ جرز خوبنـد. ويرايش شعر مرا اگر خدا قبول نكند، آن شعر در بين عامه مقبول طبعشان واقع نمی شود. خلاصه کلام: ما شعرای عزيز اگر بتوانيم ٧ هنر را تجربه كنيم اميدی به ماندگاریِ آثارمان هست!: "حالا می فهمم/ فلاسفه/ چرا از شعر/ فاصله می گیرند/ سرودن در دامنه/ آسان است/ بر ستیغ کوه/ مشـــکل!"
س- شما گفتید که شاعر نباید مفاهیمش را در یوزگی کند! منظورتان چیست؟
ج: من را ببخشید جسارت به محضرتان نباشد، اما من یکی که هرچه دیگران یادم دادند را ریختم دور! از شما خواهش می کنم خودتون یاد بگیرید و گیر بیاورید. بریزیم دور هرچه از این ورو اون ور شنیدیم. بریزیم دور! نصیحت نمی کنم، وصیت می کنم! : "آرامش / یعنی /همه چیز را / انداختن /نه اندوختن" و تازه چیزهایی هم که یادمان داده اند و بر فرض شسته رفته هم که باشند ، باعث نمیشه از اعتقادم دست بردارم. اونها هم در حکم گدایی است. مگر گدایی شاخ و دم دارد؟ این که فضیلت و کمال نیست، من از دیگری یاد بگیرم و دیگری هم از من و دیگری هم از او و هی استناد بکنیم به حرف این و به حرف آن ! این دانشها هیچ نمی ارزد و به درد نمی خورد. حالا بر فرض هم که درست باشند، من معتقدم غلط خودم قشنگتر از اینه که سعی کنم نسخه درست کس دیگری باشم. رونوشت برابر با اصلش هم که باشم، به درد نمی خورد. همیشه گفته ام غلط خودم از درست دیگران برام قشنگتره : "فقط باید خودت باشی/ اگــر حتـا غلـط باشی!"
اگر منِ نوعی اینگونه دانش جمع کنم، تازه می شوم حمال اندیشه های دیگران! دانش خوب نیست، خرد خوبست. قدرت تشخیص خود فرد خوبست. دانشمندی خوب نیست، خردمندی خوبست: "دانشمندان را / دوست ندارم / اندیشمندان را / می ستایم!" خردورز و خردمند که باشی، حرف خودتو می زنی. من که دیگه از همون سی چهل سال پیش، به دنبال گدایی دانش از این و آن نبوده ام و از دانش هیچ چیزی در حافظه ام نیست مگر این چیزای دم دستی که بهشون میگم: "خاطره های روانشناختی" : "در عمرم هیچ گواهینامه ای نگرفتم / نه تحصیلی و دانشگاهی،/ نه آموزشی وپرورشی؛/ و نه ... !/ زیرا/ معتقد هستم:/ گواهینامه ها / پایان نامه انسان ها هستند. / همین که گرفتی / و قاب کردی و / بالای سرت نصب کردی، / دیگر محقق نیستی؛ / مقلدی!/ مقلد می شوی/ و شروع می کنی/ به "جر" دادن آدم ها!!! // "نقطه "/ عجب حکایتی دارد: / بالا و پایین که می شود، / وقتی حذف می شود،/ غوغا می کند.// حتا خدا / مقلد ها را / دوست ندارد "
س- و پس بدون دانش اندوزی چگونه می شود به خرد رسید؟
ج: "اگر بدانم /که نمی دانم / آخر دانایی است" بنده شخصن با سوالاتی كه از خود می كردم و می كنم بالا آمده ام و دارم بالا می آيم! و در اين مجال از عزيزان خواهش می كنم به مطلب ِ سوال در دل ِ آثارشان عناياتی داشته باشند. اگر اغراق نباشد، اغلب آثارم در خود حداقل يك سوال را دارند! "بعضی ها / تا تصمیم کبرا / بیشتر نخوانده اند/ شاید هم/ کمی خاله مرجان/ اما/ همـه چیـز را / زیر ِ سؤال می برند/ حتـا خــدا را!"// "جواب سوالات بسيار خود را / زماني گرفتم که /خواب بودم." // و از دیگر نمونه ها اینکه بطور مثال روی صفت های نیک حیوانات و چرنده ها و پرنده ها فکر می کنم تا بتوانم با الگو برداری از آنها نمادی از انسانیت و آدمیت برای خودم بسازم. تک پروازی را از شاهین و عقاب گرفتم. وفا را از سگ . هوشمندی را از روباه. نجابت را از اسب. اقتدار را از فیل. فهم و درایت را از الاغ و و و / با بررسی در صفات حیوانات و اتفاقاتی که در این وادی برایم افتاده است، درس بزرگی گرفته ام و آن اینست که: صفت ناپسند قضاوت را از خود گرفته ام! : "دیگر/ به کار کسی/ کاری ندارم/ وقتی در مسیر باشم/ قضاوت نمی کنم"//
و اینکه نخواسته ام پیرو باشم و تحت تزریق و حمایت فکری و ذهنی دیگری و بطور کل هر حمایتی را رد میکنم. چرا که حمایت حقارت را به دنبال دارد. "طبیعت / چوپان خلق می کند/ بعضی/ گوسفند می شوند!" گوسفندهای کوهی هیبتشون بیشتر از گوسفندهای اهلی است. قوچ کوهی با هیبت و قدرت است. چرا اینقدر هیبت داره؟ برای اینکه از جایی حمایت نمی شود. ولی این گوسفندهایی که مورد حمایت چوپانند را نگاه کنید که هیچ هیبتی ندارند. و وقتی می گویند فلانی مثل گوسفنده همینه که از جایی حمایت میشه و خودش از خودش هویت نداره. حتا سگ های گله هم که از طرف چوپان حمایت می شوند، کم کم می شوند مثل همان گوسفند! : "گوسپندان / در گله به دنیا می آیند/ در گله ذبح می شوند/ انسان قرن هاست / آن ها را در چراگاه ها/ حمایت می کند/ شکم هایی فربه/ گوش هایی افتاده/ در هیئــتی/ پخمه/ سگ های گله هم/ شبیه آنها شده اند!/ حالا می فهمم/ رازِ اقتدار گرگ و قوچ ِ کوهی را//" ای شعرا تا می توانید بی حمایت شوید تا اقتدار یابید!: خدا / با کسی است که/ با هیچ کس نیست //
وقتی تنها با خدا باشی به خرد دست می یابی و آنگاه است که کلام خردمند سراسر شعور آگاهانه است !!زیرا شعور احمقانه نیز داریم !! شعور آگاهانه: " دل هر ذره را که بشکافی، آفتابیش در میان بینی"
شعور ناآگاهانه : اتم را میشکافند، از آن بمب اتم میسازند. و اینست که می گویم: آگاهی/ حرف اول را می زند!/ و به خود رسیدن./ نه به دیگران رسیدن!"
س- کنجکاو شدم تا بیشتر در مورد خرد و خردمندی از شما بشنوم؟
ببینید وقتی خدا حاکم مطلق است، ظرفیتها را خوب میداند. و ما باید تسلیم باشیم. فقط تسلیم!: "آن که / تسلیم خداوند است/ همه / تسلیم اویند!/" و اما برای القای مفهوم تسلیم، مجبورم مثال گونه بیان کنم : زمانی توفان در شهر رخنه کرد. درختهای حاشیه خیابان را از ریشه در آورد. نه تنها بنده، خود درختها هم فکرش را نمیکردند. اما وقتی به علفهای حاشیه پیاده رو نگاه گردم دیدم علفها چه شادابند! توفان تنها توانسته غبارشان را بگیرد و شستشو شدند. مقام رضا و مقام تسلیم یعنی این! باید تسلیم شد! باید "علف" شد، نه "الف " همچون درخت! توفان الف ها را از ریشه در می آورد: " لازم شود/ گاهی/ "علف " باشی/ "الف" نه + آنچه از او روغن نمی گیرند سنگ است"
مولانا ميگويد: "زان جام بيدريغ در انديشه ها بريز + در بيخودی سزای دل خودپسند كن"
از آن جام بی حد و بی حساب و كتاب، در انديشه ها بريز و به حساب دل خود پسند برس . دل خودپسند در شعر مولانا همان " منِ ذهنی" است، كه بخش عمده ای از انرژی های ما را برای رسيدن به هوشياری و هوشمندی كه ابزار حضور در محضر خدا و زندگی است تحليل ميبرد. و باید از این خود ویرانگر بیخود شد تا بتوان به خودشناسی و به حقیقت و به خرد رسید: "اگر خواهي به دست آري حقيقت را + فقط راهش همين باشد: "برو گم شو"!
با پذيرشِ اتفاقات، موجباتِ انباشتن هوشياری برای دست يابی به آن امر مهم، فراهم شده و زمانی كه سازگاری با اتفاقات بيرون رقم ميخورد، در حقيقت به حساب دل خود پسند رسيده ايم
و بازهم مثال گونه بگویم: مگر نه اینکه فرمول یک مولکول آب h2o میباشد. حالا چه برای یک قطره آب چه برای اقیانوسی! یا آیا در یک شاخه درخت هم سلولهای (!) یک درخت دیده نمیشود!
وقتی خدا نیز روحش را در ما دمیده است، بر همین سبک و سیاق بگیریم و جلو برویم تا به جایگاه انسان برسیم
حالا بشر وقتی از چنین جایگاهی برخوردار است، باید به نقش مهم خود به خوبی واقف باشد. و خردمندان با آشنایی به چنین جایگاهی است که خود را باور نموده اند و خداگونه میباشند و عزم ما را بر این باور، جزم میخواهند. برای رسیدن در حضور خدا میبایست تنها تسلیم آن درگاه بود
نگاه خوشبینانه به هستی کائنات را با ما هماهنگ میکند. وقتی هم کائنات با ما هماهنگ شود، در حکم قطره در اقیانوس حل میشویم در هستی. در هستی هم که حل شدیم به جای اینکه فرمان کسی را ببریم، هستی گوش به فرمان ماست. اصلن دیگر رئیس و مرئوسی نیست نه تنها کفشها جلو پایمان جفت میشوند، همه چیز با ماهماهنگ میشود. : "وقتی با خود/ هماهنگ می شوم/ قشنگ می شوم" و : "اگر می خواهی/ کائنات/ برایت/ تصمصم های قشنگ بگیرد/ خـــود را رهـــــا کن!!"
انسان وقتی مهر تایید خودش را میگیرد از تایید دیگران بی نیاز میشود و در پیشگاهش زر و خاکستر یکی میشود
در زندگی هرگز احساس گناه نمیکنم. بنده هرگز در برابر دروغهای اطرافیان کوچکترین احساس مسئولیت نمیکنم
و به قول ظریفی صاف میایستم و هرگز نگران کج و معوج شدن سایه ام نیستم. ما را همواره با احساس گناه بارور کرده اند و این عادت ناپسند در پوست و خونمان رخنه کرده است و در این احساس حل شده ایم. انسان باید همچون فیل به عو عو سگها بی اعتنا باشد. و این توانمندی میخواهد! و این قدرت میخواهد! باید قدر بود! باید بفهمیم با خودمان چند چندیم. باید ظرفیتمان را بالا ببریم. و ظرفیتمان بالا نمیرود مگر پذیرشمان بالا برود. پذیرش هم که بالا رفت. آرامش در پی اش میاید و آرامش هم که به دست آمد، رهایی را رقم میزند. و در رهایی است که هرگز دغدغه زر و خاکستر را نداریم. در رهایی است که همه جا هستیم و جای کسی را تنگ نمیکنیم
در رهایی است که انسان هیچ تلاش مذبوحانه ای ندارد. این تلاشها نتیجه بی اعتمادی به خداوند قادر است. بنده همین بیان را نیز در جایی آورده ام : "مشرک نیستم / با توکل / قفل فرمان را نمیبندم"
وقتی که به خرد برسیم از احساس هم عبور میکنیم. مرا که میبینید "نشیمنگاهم" را اکنون راحت گذاشته ام زمین و با حبه انگوری سردی ام نمیشود و با حبه ای کشمش گرمی ام! دریافته ام اگر چیزی بگیرم بهای سنگینی را باید پرداخت کنم. نه با قلدری چیزی میگیرم نه با التماس. خدای بخشنده و مهربانی دارم که فرق نیاز مرا با ناز مرا میداند. میداند این خواهش من است یا نیاز من
"از ماهی دادن عبور کرده ام/ برایشان فن ماهیگیری را ........................"
ما مبعوث شده ایم پرورش دهیم نه آموزش! از یک سارق میشود گانگستر ساخت، قدیس نمیشود! و خرد وظیفه دارد و میداند سیلی را کی و کجا توی گوشها بخواباند و میداند گاهی اوقات یک سیلی کار بوس را انجام میدهد و یک بوس کار سیلی را! فقط جا و مکان و مخاطبش مهم است که کی و کجا. اما دانش همه را تنبیه میکند یا تشویق. هیچوقت یادم نمیرود به کسی بادمجان ترش دادم تا سرفه اش و سرما خوردگی اش خوب شد !!! و به کسی یک نخ سیگار تا راه تنفسش را باز کردم و قلبش به کار افتاد !!!
معادلات را که فهمیدم دریافتم پا در کفش خدا کرده ام . فرمان از او گرفته ام . فهمیدم مجبور میشوم بگویم:
"منگر چه میگوید، بنگر که میگوید."
س- پس باید با فکر خود و با تسلیم و پذیرش به خرد برسیم؟ به همین سادگی؟
ج: به همین سادگی! اما گفتیم که این سادگی قدرت می خواهد! قدرتی که همه کس ندارند و به حرف نیست بلکه به عمل است: "با مژگان چشم / کوه می کنند/ آنا ن که / بی استاد / ره می پویند!" و اما فکر را با خرد متفاوت می دانم. خرد را به دریافتهایی که در لحظه برای شخص خردمند اتفاق میافتد، اطلاق میکنم و در اینجا مرزش را با "فکر" جدا میکنیم و به آن "اندیشه" اطلاق میکنیم که نمیتواند جز این ویژگی دیگری را داشته باشد . زیرا وقتی کسی لحظه را درک کرده و در گذشته وحال سیر نمی کند، دیگر از آلودگیهای آن که شامل: ترس - رنجش - کینه - عداوت و دشمنی و ... است، مبرا میشود و بالطبع کلامش نیز عاری از هرگونه حب و بغض بوده و چون مرهمی و شفایی بردل دردمندان و شهدی بر کامهای تلخ خواهد بود!
خردمند غم دیروز و ترس فردا را ندارد و این مؤلفه، سرلوحه زندگی خردمندان است. زیرا تمام مصائب بشر از سیر در گذشته و آینده سرچشمه گرفته و غفلتِ از امروز اغلب آلودگی های نسل بشر را رقم میزند و سرچشمه ی بی نهایت ترسهایی است که اغلب انسانها با آن دست و پنجه نرم میکنند! که زیر مجموعه های این راس الهرم ها این دو میباشند: - ترس از دست دادن چیزی که دارند و -ترس از به دست نیاوردن چیزهایی که ندارند
و این در حالی است که انسانها غالبا از چیزهایی میترسند که وجود خارجی ندارند و این نشانه ضعف آنهاست
و از نشانه های قدرتشان اینکه از چیزهایی که میترسند همان را خلق میکنند !! و اینست که در مهمترین و موجز ترین پیامم گفته ام: " اولین درس/ نترس!" و یا : "ترســو / تواناست! / از هر چه می ترسد / همان را خلق می کند!"
س- یعنی شعر گفتن تا این حد مهم است که باید برای گفتنش صاحب خرد و اندیشه بود؟ چرا تا این حد شعر را مهم می دانید؟
ج: با این شعر پاسخ می دهم که: "همانگونه که ماه / بر روی جزر و مد / تأثیر می گذارد و / بر گردش خون / کلمات نیز / بر سرنوشت ما مؤثرند//" . ببینید انرژی ِ كلام بسيار زياد است. با يك جمله ممكن است به كسی حيات دوباره بدهيم و با جمله ای كسي را در قعر ِ دريای نااميدی غرق سازيم. شعرا بار ذهنیِ جامعه را بر دوش می كشند. شاعر بايد معضلات را رمز گشايی كند. يك شاعر هوشمند بايد با سلاح هوشمندی، غم های ِ انسان ها را تعديل كند و بر زخم آنها نمك نپاشد و نمك نباشد! شاعر بايد نگاهش فيلسوفانه باشد، با تمام موقعيت ها آشنا باشد و غريبگی نكند. شاعر نبايد گُنگ بنويسد. شاعر نبايد بنويسد: " هنر نزدِ ايرانيان است و بس"! شاعر نبايد در اثرش ردِّ پایِ انتقام باشد و انتقام را القا نکند!
شاعر نبايد عقده هایِ فروخورده خود را دستمايه آثارش كند. شعر من نبايد پيامش درد و رنج و سختی و ناامیدی اباشد. شاعر نبايد برای خواننده فلاكت را پيش بينی كند!
هنرمند ما - سينماگر ما - نويسنده ما نبايد بدبختی را برای خواننده رقم بزند!
شاعر بايد بداند بعضی از واژه ها مثل بعضی از آدم ها ، دلّال صفـتند و در آثارش از آنها استفاده نكند
بايد بداند بعضی از واژه ها مثل بعضی از آدم ها، بی خاصيت و خنثی هستند، آثارش را از لوثِ وجودِ چنين واژه هايی پاك كند
شاعر نبايد فرياد كند. همه به نوعی با دردها آشنا هستيم. شاعر بايد درمان بياورد. شاعر بايد قدرتِ تحليل داشته باشد و از تحليل گری عبور كرده باشد. شاعر بايد برای غم های انسان ها مرهم بياورد.
شعر من اگر نتواند سگرمه های ِ گره خورده را باز كند، برای لایِ جرز خوب است!
شاعر در عصر ما رسالتش سنگين تر از گذشته است، چون موج ها هرچه از مركز فاصله می گيرند بزرگتر می شوند!
بچه های امروز را ديگر نمی شود با آبنبات ، با شكلات و با دو چرخه فريب داد. بچه های امروز به قولی از كسانی استقبال می كنند كه بتوانند ميم ِ مشكلات را بردارند و آنها را به شكلات تبديل كنند! : "من آبنبات نمی خواهم/ بستنی نمی خواهم/ حتا / دوچرخه هم/ نمی خواهم/ وِلَـــم کنیـد/ می خواهم بروم"
س-شما به زیبایی جواب هر سوال را همراه با یک شعر کوتاه خود کردید. و برخی بسیار کوتاهند که به شعر نمی ماند. چرا اینقدر کوتاه؟
ج: از آنجا که ادبیّـات یکی از هنرهای هفتگانه است، شعر به عنوان سلطان این هنر همچنان حرف اول را می زند. اکنون آنچه شعر را از سایر اشکال هنر ِ ادبیاتی مجزا می کند یک سری مؤلفه هایی است که کمتر در سایر نمـونه ها به چشم می خورد. ازجمله ی این مؤلفه ها: مـــوجــــز بودن آثار می باشد. به ویـژه درعصر ِ حاضـر که همه چیـز به سـوی ِ کوچک شدن پیش می رود. ابزارآلات ِ بنّاها تا کوچکترین واحدِ جامعه که خانواده نام دارد، دچار ِ تحولات ِ خاصی شده و به سوی کوچک شدن تمایل ِ خاصی نشان می دهند. این درحالی است که پر بیراه نیست اگر بگوییم دراین میان هیئـت ِ انسانها نیز به دنبال ِ کوچک شدن بناها و فضاهای مسکونی، یقینن در دراز مدّت دچار ِ تغییرات ِ جدی شده، هیکل و شمایلـشان هم یقینـن کوچک و کوچکتـر می شود.
اکنون که این تأثیرات، اجتناب ناپذیر می باشد و بشر دغدغه ی ِ تأمیـن ِ مایحتاج ِ خود را دارد و در پیچ وخم ِ زندگی ِ روزمره از صدای شکستن ِ استخوان هایش، آوای ِ دیگری به گوش نمی رسد و امکان و فرصتِ پرداختن به تغذیه روح را هرلحظه بیـش از پیـش از دست می دهد؛ در اینجا افرادی که بار ِ ذهنیِ جامعه را به دوش می کشند رسالتشان بیش از پیش پر رنگتر شده و می بایست رسالت خود را به خوبی انجام دهند.
آنچه حائز اهمیّـت است اینکه می بایست دایره ی استفاده از واژگانی ساده و دم ِ دستی در درجه اول ِ اهمیت قرار گرفته و فضای مضامین و مفاهیم چنان روشن باشد که خواننده بتواند آن را مثل یک لیوان نوشیدنی خنک سر سفره میل کند!
س- اشعار شما غالبن خالی از ایهام و استعاره است. در این مورد چه سخنی دارید؟
ج: بيان استعاري از سوي شاعر دلايل مختلفي دارد که از ذکر این دلایل به جهت ضیغ وقت فاکتور میگیرم. و البته هر يك از این دلایل به نوعي قابل احترام مي باشند و شاعر در زاويه خاص خود واقع شده است و نمي شود به او خرده گرفت. اما مطلبي هم كه بنده عرض مي كنم از زاويه ديد بنده درست است. و معتقدم در کل شاعر، خوب است از استفاده ی زیاد از آرایه ها و استعارات و زرق و برق های ظاهری کم کند و به محتوا بپردازد. وگرنه جاي ديگر هم عرض كرده بودم اثرش مي شود مثل لباس هاي مدي كه بعضي از خانم ها مي پوشند به گونه اي كه بر زمين سُر مي خورد و كشيده مي شود. لذا در اين ارتباط با مد شدن اين موضوع موافق نيستم! چون چنين لباسي ديگر تن پوش نيست و رويم به ديوار، جسارت نشود بلانسبت خانم هايي كه مي شنوند، بلكه آشغال جمع كن است!
گاهي آدم كت مي پوشد، گاهي پالتو، گاهي كت و شلوار، بلوز ، پیراهن يا تيشرت و ...؛ حالا تصور كنيد فردي براي هميشه يكي از انواع مختلف را اختيار كند، طبيعي است موجب آزار هر بيننده اي خواهد شد. شاعر هم شايسته نيست همیشه استعاری سخن بگوید و در شعرش هم بطور مثال در هر ۱۰ سطر شعرش، همه را با ايهام و استعاره بياورد. بايسته است تنها ٢ سطر از ۱۰ سطر را به اين امر اختصاص بدهد. انسان ها هم تمايل دارند يا شايسته است روزي كت و شلوار، روزي آوركت، روزي كاپشن، روزي تيشرت، روزي ژاكت، روزي... بپوشند. نه اينكه اسير مدل شوند
بنده معتقد هستم: غالبن صورت های زيبا سيرت هايی زشت دارند و صورت های زشت - سيرت های زيبا! زيبايی های درونی را با چشم ِ دل بايد ديد و صورت های زيبا را با چشم سر اما زيبايی های سيرتی و درونی ، تنها با حشر و نشر ، با نشست و برخواست های متعدد قابل شناسايی هستند و وجه تمايز بارزشان با زيبايی های بيرونی و ظاهری در اين است كه ماندگارترند.
اين است كه با اين معادله حقايقی برای ما آشكار می شود، مبنی بر اينكه: جلوه های بيرونی كاملن معكوس با حقايقِ درونی است. امتحان كنيد
گاهی شعری را می شنويم در اوج زيبايی و تا برسيم منزل حظِّ آن همراهِ ماست اما همينكه به خود می آييم می بينيم فريب ظاهر شعر را خورده ايم و از محتوا اثری نيست و مصداق همان بسته بندی و كادوی زيبای ِ مغازه دار است، شاعر شعرش را در لفافه و بسته بندی زيبايی از كلمات و آرايه های ِ ادبی پيچيده، اما از مفهوم و مضمون بكر خبری نيست! پلنگ را در ماه، زمين را در پارچ، خدا را در جيب ووو. خواننده مگر چه گناهي كرده است!!
و لازم است تا بگویم: اي آقا! اي خانم! خورشيد را تلطيف كنيد تا ماه شود. نه اينكه با عدسي و كانون اشعه آن چشم و چال مردم را در بياوريد! اي آقا! اي خانم! كارها را ساده كنيد. پيچيده نكنيد! زيبايی های ظاهری و صورتی!، ممكن است با يك نگاه جلب توجه كنند، اما ماندگار نيستند. اینجاست كه در جايی عرض كرده ام: "هوا ابري است/ خودت را بزك نكن/ ميخواهد / باران ببارد"


3