انسان از دیگاه ويكتور فرانكل چكيده اين نوشتار با توجه به مباني فلسفه وجودي و روانشناسي وجودي ويكتور فرانكل به تبيين ديدگاه وي در پاسخ به دو مسئله: 1. ماهيت انسان چيست؟ 2. نيازهاي اصيل روحي انسان چيست؟ ميپردازد. فرانكل ماهيت انسان را متشكل از سه بعد جسم، روان و روح ميداند كه هسته مركزي آن، روح و پوشش رويي آن، تن و روان است. عناصر اصلي ساحت روحاني انسان،تركيبي است از معنويت، آزادي و مسئوليت كه بدون در نظر گرفتن اين عناصر، سخن گفتن از ماهيت انسان سخني ناتمام و بيفرجام است. در پاسخ به سؤال دوم به تبيين مهمترين نيازهاي بخش روحاني انسان پرداخته و آنها را در قالب شش نياز: نياز به پويايي انديشه، نياز به معنا، نياز به تعالي خويشتن، نياز به ابديت و جاودانگي، نياز به دين و نياز به گروه دوستي عاطفي طبقهبندي ميكند. كليد واژهها: فرانكل، انسان، نياز، روحاني، معنا، روانشناسي وجودي ويكتور فرانكل ويكتور اميل فرانكل1 عصبشناس، روانشناس، روانپزشك و فيلسوف در سال 1905م در شهر وين متولد شد و در دوم سپتامبر 1997 در 92 سالگي پس از دريافت بيست و نهمين دكتراي افتخاري خود بر اثر بيماري قلبي در گذشت. وي متأثر از ديدگاه فيلسوفاني، چون كييركگارد،2 هايدگر3 و شوپنهاور،4 صاحب مكتب سوم رواندرماني وين(معنا درماني) است. او كه در دوران جنگ جهاني دوم در اردوگاه آشويتز و داخائو زنداني شد، پس از آزادي با معرفتي حاصل از تجربيات سخت و ارزشمند دوران اسارت توانست نظريه نوپاي خود را كه پيش از اسارت، طليعه آن در ذهنش درخشيده بود، كامل كرده و با انتقاد از ژرفانگري روانشناساني چون فرويد و آدلر پايههاي نظريه خود را استحكام بخشد. فرانكل، پوچگرايي5 و بدبيني را مهمترين ارمغان جامعه صنعتي و رفاهزده امروزي ميداند كه وجهه همتش تأمين نيازهاي مادي بشريت و طبعاً غفلت از اصليترين و انسانيترين نيازهاي متعالي اوست. در چنين جامعهاي مشكل سرخوردگي معناجويي روز به روز خود را در قالب رفتارهاي نابهنجاري، چون افسردگي، اعتياد، پرخاشگري و... نشان ميدهد. به نظر او تنها راه رهايي از اين وضعيت، شناخت صحيح ماهيت انسان و نيازهاي اصيل و متعالي روحاني او و ارضاي صحيح و منطقي آنها ميباشد. از فرانكل تاكنون چندين اثر ارزشمند بهجا مانده كه به چهل زبان دنيا ترجمه شده است. مهمترين كتابهاي ترجمه شده وي به فارسي عبارتاند از: 1. پزشك و روح (از روان درماني تا معنا درماني)، 2. انسان در جستوجوي معنا، 3. خداي ناخودآگاه، 4. فرياد ناشنيده براي معنا، 5. انسان در جستوجوي معناي غايي. مقدمه تلاش براي شناخت حقيقت انسان و جايگاه او در عالم هستي، قدمتي به اندازه عمر بشريت دارد. انسان موجودي ممتاز در ميان مخلوقات است، لكن خاستگاه و منشأ اين امتياز و آثار و لوازم آن، از جمله پرسشهايي است كه پاسخهاي متفاوت به آن در طول تاريخ موجب شكلگيري مكاتب مختلف كلامي، فلسفي و روانشناسي شده است. از اين ميان، روانشناسان كه محور اصلي فعاليت خود را مطالعه روان و رفتار انسان ميدانند، در معرفي اين موجود ممتاز و ماهيت او، نظريههاي متنوع و متفاوتي ارائه كردهاند؛ برخي او را موجودي كاملاً مادي و با نيازها و ويژگيهاي برخاسته از بستر ماده معرفي كرده و برخي بر اين باورند كه دو بعد مادي و غير مادي داشته و نيازها و انگيزشهاي او را در هر دو زمينه، بررسي كردهاند. ويكتور فرانكل از جمله روانشناسان و روان درمانگران وجودگراي قرن بيستم است كه با نگرشي خوشبينانه و متفاوت به ماهيت انسان و تبيين موقعيت ممتاز او در جهان هستي، به مخالفت با نظريههاي كاستينگرانه و تجزيهگرايانه برخي از روانشناسان مشهور برخاسته و موج چهارمي در اين علم در مقابل مكاتب روانكاوي رفتارگرايي و انسان گرايي ايجاد نموده است. وي ماهيت انسان را متشكل از سه بعد جسم، روان و روح ميداند و امتياز اساسي او را در بعد روحاني و متعالي معرفي ميكند. «ناهشيار روحاني» از اصطلاحات ويژه اين نظريه است كه در مقابل «ناهشيار عزيرزي فرويد» و «ناهشيار جمعييونگ» معناي متفاوتي افاده ميكند. برخورداري انسان از اين بعد متعالي، نيازهايي را براي او رقم ميزند كه فرانكل با ابتكار خود، اين نيازها را مطرح و ارضاي صحيح و منطقي آنها را لازمه سلامت و رضايت او در زندگي ميداند. پيش از او روانشناساني چونموري و آبراهام مزلو فهرستي از نيازهاي انسان ارائه داده و از اين طريق، خدمات زيادي به روانشناسي كرده بودند. البته فرانكل بدون آنكه از نيازهاي جسمي و رواني و اهميت آنها در رشد و شكوفايي انسان غفلت ورزيده باشد، به طرح اساسيترين انگيزههاي متعالي روحاني كه شايد در نظريههاي پيشينيان به آنها توجه نشده، ميپردازد، سپس چارچوب سلامت انسان را بر مبناي ماهيت سه بعدي انسان، تواناييها و ظرفيتهاي وجودي انسان و نيازهاي روحاني او تبيين ميكند. مقاله حاضر در جستوجوي پاسخ به دو سؤال اساسي است: 1. ماهيت انسان از ديدگاه فرانكل چيست؟ 2. اساسيترين نيازهاي انسان از نظرگاه وي چيست؟ در اين مقاله ابتدا به معرفي اجمالي ويكتور فرانكل پرداخته شده و سپس به منظور بررسي دقيق مسئله، مباني فلسفي و روانشناسي وي در باب ماهيت انسان و نيازهاي اساسي او در حد ضرورت بررسي شده است. بديهي است طرح اين موضوع ميتواند زمينهساز پژوهشهاي بعدي در زمينه سلامت روان و همچنين كاربرد عملي آن در حل برخي از مشكلات محوري و اجتماعي باشد. روانشناسي وجودي6 جنبش روانشناسي وجودگرا متأثر از دو نظام فلسفي «فلسفه وجودي» و تا حدودي «پديدارشناسي» است. ادموند هرسرل،7 بنيانگذار پديدارشناسي، تنها راه ممكن براي شناخت اشيا را كاوش در آگاهي انسان ميداند. تلاش او براي اثبات ناتواني علوم رواني در رسيدن به يك نقطه مشترك در مورد دو جنبه وجودي انسان، يعني باطن عقلي و عينيت رفتاري وي قابل توجه است، از اينرو، پيشنهاد ميكند كه روانشناسي بايد براي مطالعه انسان از روش پديدارشناختي استفاده كند.8 «فلسفه وجودي» نيز با اعتقاد به اصالت وجود و ردّ تقدم ماهيت بر وجود انسان، بر اهميت شخصِ در حال تجربه و تجربه ذهني او تمركز دارد. تأثيرپذيري و همگامي فلسفه و روانشناسي امري است كه از ابتداي تاريخ اين دو علم به چشم ميخورد. اين امر، به خصوص در اروپا آموزش فلسفه تقريباً كه در برنامههاي تحصيلات آكادميك همه رشتهها گنجانده شده، مشهودتر است. روانشناسان اروپايي نيز پس از آشنايي با فلسفه وجودي، به سرعت آن را پذيرفته و در نظريهپردازيهاي خود از آن الهام گرفتهاند. «روانشناسي وجودي» جنبشي است الهام گرفته از «فلسفه وجودي» كه در جهت تكميل مكاتب قبلي با مفاهيم و روشهاي جديد، گامي در جهت انسانيكردن روانشناسي برداشته است. گاهي در معرفي اين جنبش از اصطلاح «موج سوم» استفاده شده است.ََ موج سوم، اصطلاحي است در مقابل دو نيروي حاكم بر روانشناسي، يعني رفتارگرايي و روانكاوي. اين واژه براي معرفي روانشناسي پديدارشناختي، روانشناسي انسانگرا و روانشناسي وجودي به كار گرفته شده است. اين سه جنبش، مشتركات زيادي با هم دارند و روانشناسان هر گروه، به گونهاي جنبش ديگر را تأييد ميكنند. عنصر مشترك و اساسي در هر سه جنبش، تأكيد اصولي بر «انسان» به عنوان يك شخص با ذهنيات و تجربيات منحصر به فرد است. پس اصطلاح «نيروي سوم» يا «موج سوم» بر همه گرايشهايي اطلاق ميشود كه فعاليتهاي خود را بر محور توجه به انسان تنظيم كردهاند.9 روانشناسي وجودي به سرعت با استقبال و توجه روانشناسان اروپايي و امريكايي روبهرو شد. نظريه شخصيت وجودي10 يكي از برجستهترين افرادي كه فلسفه وجودي را وارد حوزه شخصيت كرد، پل تيليش،11 الاهيدان آلماني است كه با تأثيرپذيري از وجودگرايي كييركگارد توانست در تحول الاهيات پروتستان نيز مؤثر باشد. همچنين رولومي12 از روانشناسان و نويسندگان معاصر وجودي اروپايي و مبلّغ اين طرز تفكر در امريكاست كه تحت تأثير عقايد بينزوانگر و مداردباس در مقالات و كتابهايش به مضاميني، چون اضطراب، قدرت، آزادي، پذيرش مسئوليت و هويت فردي ميپردازد. اين دو نظريهپرداز، اضطراب را «درك چشمانداز نيستي»13 يا همان «آگاهي از نيستي» ميدانند. از نظر «پل تيليش» اضطراب وجودي به اين معناست كه موجود در مورد تهديد به نيستي، مضطرب ميشود و راه گريزي در برابر نيستي و مرگ ندارد. پس خاستگاه اين اضطراب، خود هستي است.14 رولومي نيز اضطراب و گناه را از هيجانات عادي و بهنجار ميداند كه اگر از كنترل خارج شوند ميتوانند موجب نابهنجاري شوند.15 در نظريه شخصيت وجودي بر سه شيوه رابطه كه انسان به طور همزمان تجريه ميكند، تأكيد ميشود: الف ـ زيستن در دنياي زيست شناختي (محيط فيزيكي و فيزلوژيكي)، ب ـ زيستن در دنياي روابط انساني (محيط اجتماعي افراد ديگر)، ج ـ زيستن در دنياي روابط شخصي (رابطه انسانها با ماهيت درونيشان). انسانها هر لحظه و به طور همزمان در دنياي زيستشناختي، روابط انساني و خودآگاهي به سر ميبرند.16 انسانها براي تحقق بخشيدن به هستي خود، بايد در اين سه شيوه ارتباط، از تمام تواناييهاي خود، آگاه بوده و با استفاده از آنها مسئوليت انتخابهاي خويش را به عهده گرفته و پاسخگوي اعمال خود باشند. روان درماني وجودي17 با شكلگيري جنبش روانشناسي وجودي، به تدريج اين نگرش در بعد مشاوره، شخصيت و روان درماني نيز وارد شد. روان درماني وجودي با رويكردي فلسفي درباره مردم و وجودشان، نوعي نگرش جديد به زندگي است و در مقايسه ساير روشهاي درماني، از فنون و روشهاي استاندارد شده بهره ميبرد. در اين روشِ درماني بر ارتباط صادقانه و صميمي بين افراد و به خصوص بين درمانگر و مراجع تأكيد ميشود و بخش عمده مضامين وجودي چون عشقورزي به ديگران، يافتن معناي زندگي، پذيرش مسئوليت انتخابها و تصميمات خود و... در اين رابطه درماني سنجيده ميشود.18 ويكتور فرانكل ضمن هم عقيده بودن با بينزوانگر و مداردباس، به دليل تجاربي كه در اردوگاههاي جمعي آلمان كسب كرده بود، در موارد متعددي رويكردي متفاوت به روان درماني دارد. وي معتقد است بنياديترين انگيزه براي انسان، فهم معناي خودش است، از اينرو، در يك رابطه درماني، مراجع بايد براي وجودش هدفي بيابد و در پي آن باشد و درمانگر نيز كمك ميكند تا او بتواند اين معنا را در زندگي خود كشف كند. انسانشناسي فرانكل فرانكل تحت تأثير مباني فلسفه وجودي، اصالت را به وجود انسان داده و معتقد است ماهيت هر انساني به دست خودش ساخته ميشود. انسان همانند اشياي ديگر نيست كه هيچ اختياري از خود نداشته باشد، بلكه ويژگيها و تواناييهايي دارد كه ميتواند جوهره وجودي خويش را با وجود تمام محدوديتهاي محيطي و موهبتي شكل دهد. تصويري كه فرانكل از ماهيت انسان ارائه ميدهد تصويري است سه بعدي. او برخلاف روانشناسان ديگر كه وجود انسان را متشكل از دو بعد بدن و روان ميدانند، معتقد است انسان را بايد در سه بعد جسم، روان و روح مطالعه كرد. وي متأثر از فرهنگ پوزيتويستي عصر خود كه «روان» را بر اساس معيارهاي تجربي بررسي ميكنند، ابتدا انسان را به دو بخش جسماني و غير جسماني و سپس بخش جسماني را به دو بعد بدني (تني) و رواني تقسيم ميكند و بخش غير جسماني را «روح» مينامد. از اين منظر، انسانيت انسان، حول محور هستهاي به نام «روح» بنا شده كه روكشي رواني ـ فيزيكي (رواني ـ تني) دارد.19 فرانكل كه بارها جنبه رواني را از جنبه روحاني متمايز ميكند، به بيان تفاوت بين «روح» و «روان» به طور دقيق نپرداخته است، لكن آنچه ميتوان از بيانات او برداشت كرد اين است كه منظور از بعد رواني، امور و مسائل مربوط به سيستم عصبي بدن كه گاه خود آگاه و گاه ناخودآگاه هستند، ميباشد. اما منظور از بعد روحاني، هسته معنوي و كاملاً غير مادي وجود انسان است كه خاستگاه ناخودآگاه داشته، لكن پديدههاي مربوط به آن ميتوانند خود آگاه يا ناخودآگاه باشند.20 در بياني ديگر، فرانكل ساختار كلي وجود انسان را به دو بخش متمايز تقسيم ميكند: در يك سو، هستي و در سوي ديگر، رويدادها.21 بُعد هستي، اساساً همان روح و امور معنوي است22 و بُعد رويدادي شامل واقعيتهاي تني و رواني (فيزيولوژيكي ـ روانشناختي) است. مرز ميان بُعد «هستي» و بعد «رويدادي» قابل تشخيص است به اين ترتيب، «روح»، هسته و مركز فعاليتهاي معنوي است. اين هسته معنوي كاملاً شخصي و تضمين كننده يگانگي و تماميّت انسان است. سخن گفتن از ماهيت انسان، آنگاه صحيح است كه او را به طور يكپارچه و كامل در نظر بگيريم و يكپارچگي او شامل ابعاد تني، رواني و معنوي اوست. تن و روان فقط لايهاي هستند كه محور شخصيت «روح» را احاطه كردهاند، و تماميت شخصيت انسان بدون محور «روح» امكان ندارد.23 اما مرز ميان «تني» و «رواني» به راحتي قابل تفكيك نيست. با اين وصف، موضوع اصلي در نظريه فرانكل، بعد روحاني است. به نظر وي در انسان بعد جسماني، اسير كاركرد وراثت و سلولهاي بدن، و در بعد رواني، محصول هيجانات و عواطف فردي و اجتماعي است، از اينرو، ممكن است در هر دو بعد منفعل عمل كند. اما از طريق بعد روحاني و خصايص ويژه آن ميتواند فعالانه عمل كرده و در همه شرايط، تغييرات و دگرگونيهايي را ايجاد كند. اين بخش از وجود انسان كه روانشناسان تاكنون آن را كمتر مطالعه كردهاند، بخش فعال وجود انسان است كه ميتواند بر همه شرايط حاكم شود و ماهيت اصيل انسان را شكل دهد. عناصر اصلي ساحت روحاني انسان آنچه نظريه شخصيت فرانكل را از ديگر نظريههاي شخصيت، متمايز ميسازد، طرح ساختار سه بعدي انسان و تبيين دقيق ويژگيهاي بعد روحاني اوست. به اعتقاد وي سه عنصر يا عامل اصلي در شكلدهي ماهيت انسان عبارتاند از: معنويت، آزادي، مسئوليت. معنويت شولتز24 تعريف معنويت را دشوار، سهل و ممتنع و با اصطلاحات مادي ناممكن ميداند و معتقد است كه خاستگاه معنويت، عالم مادي نيست گرچه ميتواند از عالم مادي متأثر شود و تظاهرات مادي داشته باشد.25 معنويت، متضمن ويژگيهاي غير مادي زندگي است كه از جسم يا ساير امور مادي و محسوس كاملاً متمايز است. معنويت به معناي احساس مرتبط بودن با موجودي متعالي و خارج از وجود شخصي است. موجودي كه ميتواند براي زندگي فرد معنا و هدفي فراهم سازد و در سايه آن معنا، به آرامش و آسايش دروني برسد. اين موجود متعالي، الزاماً «خدا» نيست. بر اين اساس، معنويت مفهومي است فراگير كه دين (ارتباط با خدا) نيز ميتواند بخشي از آن باشد. معنويت زماني به عنوان جنبهاي از دين و راهي به سوي پيوند عميق با خدا بود، اما امروزه براي برخي، «خدا» تنها هدف جستوجوي معنوي نيست، بلكه ميتواند يكي از راههاي جستوجوي معنوي ممكن باشد.26 در نظريه فرانكل نيز معنويّت بدون در نظر گرفتن مضمون ديني به كار رفته و فقط حاكي از امور كاملاً انساني و غير مشترك با ساير مخلوقات است. معنويت، يعني همان بعد انساني انسان.27 از نظر وي، معنويت راه حصول معناست؛ يعني معنا و معناجويي از دل اين ويژگي اصيل انسان برآمده و دستيابي به يك زندگي سالم و سرشار از آسايش و آرامش، جز از راه زندگي معنادار حاصل نميشود. آزادي «آزادي» از جمله مفاهيمي است كه دستخوش استفادهها و سوء استفادههاي بسياري شده است، زيرا تعريف و تعيين حدود آن در بستر تاريخ و در محدوده علوم متفاوت، همواره در معرض تغييرات و تفاوتهايي بوده است. فرانكل نيز همچون ساير وجود گرايان، آزادي را از خصايص انسان و نشانه انسانيت او ميداند و معتقد است نظريههاي روانكاوي و رفتارگرايي با تأكيد بيش از حد بر غرايز و نقش محيط، آزادي و قدرت، انسان را در رويارويي با شرايط داخلي و خارجي و حتي حوادث آينده، ناديده گرفته و او را همچون ماشين خودكاري در خدمت غرايز و شرايط قرار دادهاند. وي ضمن تأكيد بر «مفهوم آزادي» از تعيين محدوده آن نيز غفلت نكرده و معتقد است انسان موجودي است با ميدان آزادي محدود؛ او در انتخاب شرايط و عوامل، آزاد نيست، بلكه آزاد است در برخورد با شرايط، چه واكنشي را انتخاب كند.28 اين آزادي در خلأ، شناور نيست. او هميشه با مجموعهاي از محدوديتها احاطه شده است و هر يك از اين محدوديتها نقاط جهشي براي آزادي وي به شمار ميروند. اساساً اين خود آزادي است كه تضييقات و محدوديتها را به وجود ميآورد.29 انسان آزاد است تا با استفاده از فرصتهاي موجود حتي براي «بودن» يا «نبودن» خود نيز تصميم بگيرد و اين از وجوه امتياز آدمي از ساير موجودات است. انسان با برخورداري از «آزادي» ميتواند از هر آنچه بر او حاكم است (نيروها زيستشناختي، روانشناختي و جامعهشناختي)، از طريق تسخير آنها، شكل دادن به آنها يا حتي گردن نهادن به آنها، خود را برهاند و بر همه آنها چيره شود.30 به اين ترتيب، اين شرايط (زيستي، رواني و اجتماعي) هستند كه خواه ناخواه در برابر آزادي و انتخاب انسان، سر فرود آورده و تسليم ميشوند. شرايط نميتوانند انسان را كاملاً تحت سلطه خود در آورند. انسان در انتخاب واكنش به اين اوضاع و شرايط آزاد است، او ميتواند سر تسليم فرود آورد يا در مقابل آنها قد علم كرده بر آنها غالب شود. فرانكل به تأثيرگذاري شرايط، توجه داشته و نقش آنها را در تغيير موقعيتها يادآور شده است، اما همچنان اصرار دارد كه انسانها در انتخاب جايگاه خود براي مقابله با شرايط آزادند. اين، يعني آزادي فرا گذشتن از موقعيتها و سرنوشتها.31 در هر آزادي، دو سؤال «از چه» و «به چه»اي وجود دارد. «از چه» نشانة رانده و رها شدن انسان از موقعيتي، و «به چه» بيانگر هدف از آزادي و نهايتاً پاسخگويي به آن است.32 فرانكل آزادي را به معناي رهايي از سه چيز ميداند: 1. غريزهها؛ 2. خويها و عادات؛ 3. محيط. يقيناً انسان غرايزي دارد، ولي اين غريزهها مالك انسان نيستند و برخلاف آنچه فرويد ميگويد آدمي ميتواند در پذيرش يا ردّ تمايلات غريزي آزادانه تصميمگيري كند. در مكتب معنا درماني فرانكل با نگرش خوشبينانه به ماهيت انسان و تأكيد بر مفهوم «آزادي»، رشد و شكوفايي آدمي، در چگونگي «گزينش» او از ميان موج عظيم تواناييها و امكانات نهفته وجودش تبيين ميشود. اينكه كدام توانايي بايد تحقق يافته و واقعيتي ابدي شود يا كدام محكوم به نابودي است، تصميمي است براي بهتر شدن يا سقوط كه انسان در هر لحظه بايد تصميم بگيرد و از قدرت انتخاب خود بهره ببرد. اين بهترين نوع معناي زندگي است.33 مسئوليّت آزادي از امتيازات ويژه انسان است، اما به عقيده فرانكل، آزادي، آخرين كلام نيست، بلكه تنها نيمي از كل حقيقت و جنبه منفي آن است، و جنبة مثبت آن، عبارت است از «مسئوليت». آزادي بايد در چارچوب مسئوليت قرار گيرد در غير اين صورت در معرض سقوط و انحطاط خواهد بود. بر اين اساس وي پيشنهاد ميكند در برابر مجسمه آزادي در سواحل شرقي امريكا، مجسمه مسئوليت نيز در سواحل غربي آن نصب شود،34 چون آزادي و مسئوليت، دو روي يك سكه هستند. از آنجا كه انسان آزادي انتخاب دارد در قبال انتخابهايي كه ميكند و رفتارهايي كه انجام ميدهد مسئول نيز است. مكتب معنا درماني، انسان بودن را به معناي «مسئول بودن» ميداند. مسئول پاسخگويي و پاسخگو بودن به وضعيتهاي زندگي و پاسخگويي به چگونگي تفسير زندگي، يعني تفسيري در راستاي خداپرستي يا بيخدايي.35 اينكه انسان در مقابل چه كسي پاسخگوست در اين مكتب پاسخ داده نميشود. اين برعهدة خود فرد است كه تصميم بگيرد در برابر چه كسي و چه چيزي تا چه حدّ مسئول است و در برابر وظيفهاي كه زندگي برعهده او نهاده است، پاسخگوي كيست؛ پاسخگوي جامعه يا وجدان خويش؟ بيشتر مردم، خود را مسئول و پاسخگوي خداوند ميدانند. آنها نه تنها خود را مسئول انجام وظيفهاي ميدانند، بلكه بر اين باورند كه اين خداوند است كه اين مسئوليت را بر ايشان تعيين كرده است.36 ظاهراً خود فرانكل بيشترين مسئوليت انسان و پاسخگويي او را متوجه وجدان خويش ميداند.37 فرانكل مسئوليت را در جامعه كنوني (قرن بيستم) به «گزينندگي و باريكبيني» معنا كرده است و مينويسد: در جامعهاي كه نه تنها فراواني كالاي مادي، بلكه انواع گوناگون محركها نيز يافت ميشود و اطلاعات متنوع ما را احاطه كرده است...، اگر نميخواهيم در هرزگي كلّي (نه فقط جنسي) غرق شويم، بايد بين مهم و غير مهم، معنادار و بيمعنا، تمييز قائل شويم؛ بايد گزينشي و باريك بين شويم».38 انسان با توجه به مسئوليت خويش در برابر انسانها يا كارها و گزينش بهترين پاسخها به موقعيتهاي موجود، در واقع به چرايي زندگي خويش آگاه شده و به گفته نيچه «كسي كه» چرايي، براي زيستن داشته باشد، از پس هر «چگونهاي» نيز بر ميآيد.39 «مسئول بودن»، حسّ اجبار و تكليف را به همراه دارد، از اينرو، هر انساني وظيفه و رسالتي ويژه در زندگي دارد كه بايد آن را تحقق بخشد و در انجام اين وظيفه و رسالت، جانشيني ندارد. وظيفهاي كه آدمي در زندگي برعهده دارد پيوسته فوق وظايف ديگر و طبق قانون در حد نيروهاي اوست.40 در روانشناسي وجودي بر يگانه و منحصر به فرد بودن انسان توجه زيادي شده است. فرانكل نيز بر همين مبنا، انسان را موجودي جايگزينناپذير، و مسئوليت او را مسئوليت ويژه و منحصر به فرد معرفي كرده و اصل و جوهره وجودي انسان را در مسئوليتپذيري او ميداند.41 نكته قابل توجه ديگر در نظريه فرانكل، تبيين ويژگي «مسئوليت» در قالب توجه به «فناپذيري» انسان است و فناپذيري، يعني فرصت محدودي كه انسان بر روي زمين دارد. موقتي بودن زندگي، مسئوليت وجودي آدمي را به او يادآوري ميكند. اگر فناپذير نبوديم و براي كوششهايمان محدوديت زماني وجود نداشت، چه ميشد؟ آن وقت ميتوانستيم هر فعاليتي را تا ابد به تعويق بيندازيم. حال كه مرگ پاياني مطلق و مرزي براي امكاناتمان به شمار ميرود موظف هستيم كه از زندگي حداكثر بهره را ببريم و با آگاهي از بار مسئوليتي كه بر دوش داريم، نگذاريم حتي كوچكترين فرصت هم از دستمان برود.42 «معنا درماني» در پاسخ به سؤالهايي، از قبيل چه مسئوليتي، در قبال چه كسي، براي تحقق كدام ارزشها يا براي كدام معناي زندگي، ساكت است و تنها وظيفه خود را راهنمايي و كمك به افراد به منظور انجام وظايف خود در زندگي بر اساس آگاهي و شناخت مسئوليت خود ميداند. در اين صورت هر انساني ميتواند معناي روشن، معين و منحصر به فرد زندگي خود را بيابد و با درك تفرّد خويش در «وجود»، در موقعيتها، در سرنوشت، در مسئوليت و در معناي زندگي، زيباترين و ماندگارترين ماهيت را بر اندام وجود يگانه خود بپوشاند. نيازهاي انسان نياز يك مفهوم عام و فراگير است كه در علوم مختلف، كاربردهاي متفاوتي دارد. در روانشناسي، نياز «عبارت است از حالت محروميت، كمبود و فقدان در ارگانيزم». 43 كمبودهايي چون غذا، آب، اكسيژن و هر چيزي كه وجود آن براي استمرار و ادامه حيات يك موجود زنده ضرورت داشته و براي بهزيستي او باشد، نياز ناميده ميشود. انسان، هم در اصل وجود و هم در تداوم بقا، همواره نيازمند است و حيات او تلاش و تكاپويي است در جهت ارضاي اين نيازها. گرچه نيازها آن قدر متنوع و پيچيده هستند كه ارضاي كامل همه آنها تقريباً غير ممكن است. از آنجا كه «نياز»، انگيزه ايجاد رفتار بوده و موضوع روانشناسي مطالعه رفتار انسان است، روانشناسان محركها و انگيزههاي رفتار را تحت عنوان «انگيزش» بررسي كرده و به تناسب مباني انسانشناختي خود، فهرستي از نيازهاي انسان ارائه دادهاند. برخي انسان را موجودي كاملاً مادي و محصول فرآيند وراثت يا موجودي اجتماعي و دستاورد محيط تلقي كرده و نيازهاي او را در همين حد شمردهاند. گروهي نيز او را كليّتي از ابعاد زيستي، رواني و اجتماعي دانسته و فهرست نيازهايش را تنظيم كردهاند. فرويد، انسان را موجودي انباشته از غرايز و نيازهاي زيستي ميبيند كه كليه فعاليتهاي جسمي و رواني وي در جهت كاهش تنش حاصل از آن نيازها و رسيدن به «تعادل حياتي» صورت ميپذيرد. مزلو، روانشناس انسانگراي امريكايي با نگرش خوش بينانه و كلنگر به ماهيت انسان، نيازهاي او را در دو بعد زيستي و رواني بر اساس سلسله مراتبي در پنج طبقه، شامل نيازهاي فيزيولوژيك، ايمني، عشق و محبت، عزت نفس و خودشكوفايي قرار داده است. وي معتقد است نيازهاي سلسله مراتب پايينتر، نيرومندتر، فراگيرتر و تأثيرگذارتر در رفتار هستند و در فرايند رشد نيز زودتر خود را نشان ميدهند، از اينرو، ابتدا بايد نيازهاي مراتب پايينتر در حد مطلوبي ارضا شوند تا نيازهاي عالي كه قوت كمتري دارند، ظاهر شده و ارضا شوند.44 فرانكل ضمن ناكافي دانستن نظريه انگيزش مزلو، انتقاداتي نيز به آن دارد، از جمله اينكه در نظريه مزلو تفاوت بين هدف و وسيله روشن نيست و چه بسا خلط بين اين دو، نظريه را از مسير اصلي خود خارج ميكند. در اين نظريه، صرف تميز بين نيازهاي عالي و داني كافي نيست، بلكه پاسخ به اين مسئله مهم است كه: نيازها آيا وسيلهاند يا هدف؟ براي مثال، در نياز انسان به غذا، مطمئناً غذا شرط لازم زندگي است، اما شرط كافي براي فراهم آوردن معناي زندگي (هدف زندگي) نيست.45 براساس تحقيقات انجام شده، ثابت شده است كه ابتدا بايد شخص به سطح مطلوبي از استاندارد زندگي دست يابد (ارضاي نيازهاي مراتب پايين) و سپس در صدد يافتن معنايي براي زندگي برآيد. از آنجا كه برآورده ساختن هيچ يك از اين نيازها نميتواند زندگي را با معنا سازد، پس در واقع، هيچكدام هدف نيستند و فقط وسيلهاي در جهت نيل به هدف يا معناي واقعي زندگي هستند.46 همچنين مزلو در طبقهبندي نيازهاي پست و عالي به اين مسئله نپرداخته كه حتي هنگامي كه نيازهاي پست برآورده نشدهاند، يك نياز متعالي ممكن است ضروري و فعال شود. فرانكل با يادآوري تجارب تلخ و ارزشمند دوران اسارت، مينويسد: كافي است شرايطي را كه در اردوگاههاي مرگ يا سادهتر از آن، در بستر مرگ وجود دارد در نظر بگيريم. چه كسي منكر اين مسئله است كه در چنين شرايطي (نبودن غذا، آب، استراحت، امنيت و ...) عطش معنا و حتي هدف غايي به شكل غير قابل مقاومتي بروز ميكند؟47 اكنون مهمترين و اصيلترين نيازهاي روحي از ديدگاه فرانكل را به اختصار ارائه ميدهيم: 1. نياز به تنش (پويايي انديشه) تنش لازمه زندگي است. آنچه انسان بدان نياز دارد تعادل و رهايي از تنش به هر قيمتي نيست. آنچه او لازم دارد چيزي است كه من آن را «پويايي انديشه» ناميدهام؛ يعني نيروي محركه روحاني ميان ميداني از «تنش»؛ تنش بين آنچه بدان دست يافته و آنچه بايد بدان تحقق بخشد.48 فرانكل كه انسان را موجودي همواره در حال «شدن» ميداند، نه فقط «بودن» صرف، منشأ اين تنش را تلاش انسان براي پر كردن شكاف بين آنچه هست و آنچه بايد باشد معرفي كرده است. همانطور كه تنش بسيار بالا تهديدي براي بهداشت روان شمرده ميشود، فقدان تنش نيز سلامت روان را به مخاطره مياندازد. تنش، ناشي از انجام وظيفهاي است كه هر فرد در پيشرو دارد. وقتي ميگوييم هر انساني در جستوجوي تنش است به اين معناست كه او در پي جستوجوي وظايفي است كه به انجام رساندن آنها ممكن است معنايي را به وجود او بيفزايد. در صورتي كه فرد چنين وظايفي را در زندگي خود پيدا نكند و از تنش مشخص آن، محروم بماند، كمكم ظرفيت خود را براي تحمل آنها از دست خواهد داد و به نوعي بيماري عصبي دچار خواهد شد.49 امروزه كه جامعه مرفه و صنعتي، تمام نيازهاي انسان را ارضا كرده و خواسته و تنش انسان را براي رسيدن به آنها كاهش داده است، بشر با ايجاد عمديِ تقاضا يا قرار گرفتن داوطلبانه در موقعيتهاي استرسزا، به طور موقت براي خود تنش فراهم ميكند. فرانكل قرار گرفتن انسان در موقعيتهاي رقابتي و مسابقات، از جمله مسابقات ورزشي را نمونهاي از اين خلق تنش معرفي كرده است و ميگويد: بشر امروزه به دنبال جزيرههاي رياضت در ميان درياي نعمت است. ورزش ـ به نظر من ـ نوعي رياضت جديد و دنيوي است كه در آن امكان ايجاد موقعيتهاي اضطراري زيادي فراهم ميشود. در اينگونه مسابقات، بشر در پي تعيين افق محدوده تواناييهاي خود است. به اين ترتيب، فرانكل نياز به تنش را با توجه به سه ويژگي ماهيت انسان (آزادي، معنويت و مسئوليت) يكي از نيارهاي اساسي انسان دانسته و معتقد است انسان نيازمند ميزان بهينهاي از تنش ميباشد؛ نوعي تنش كه ميان انسان بودن از يكسو، و معنا و هدفي كه او مجبور به تحقق بخشيدن به آن است، از سوي ديگر قرار ميگيرد و همواره انسان را به سمت تكامل و بهتر شدن سوق ميدهد. 2. نياز به معنا هر انساني در طول زندگي خود بارها از خود اين سؤالها را ميپرسد: من چه كسي هستم؟ به چه دليل اينجا هستم؟ چرا به وجود آمدهام؟ در زندگي چه هدفي را بايد پيگيري كنم؟ چه چيزي به زندگي من ارزش و معنا ميدهد؟ و ... . تلاش براي يافتن پاسخ اين سؤالها تلاشي است در جهت ارضا نياز به معنا و هر انساني ناگزير از پاسخگويي به اين قبيل دغدغههاي وجودي است. فرانكل تفاوت انسان را با ساير موجودات در همين مسئله ميداند. او بر اين باور است كه حيوان هرگز پرسش از معنا ندارد و انساني هم كه پرسشي از معنا نداشته باشد فقط در محدوده زيستشناختي خود گام بر ميدارد (آنجا كه هيچ تفاوتي ميان او و حيوان نيست) و در يك نگاه تكاملي دارويني با اجداد حيواني خود در اين زمينه، قرابت نزديكي دارد.50 احساس نياز به معنا، انسانيترين انگيزش و حقيقتي انكارناپذير در زندگي انسان است و نميتوان بدون اعتقاد به آن، زندگي را به سلامت ادامه داد.51 مكتب روانكاوي فرويد كه حيات انسان را تلاشي براي ارضاي سائقها و غريزههاي فطري يا حلّ تعارضات «نهاد»، «خود» و «فراخود» ميداند، و مكتب روانشناسي فردي آدلر كه تلاش انسان را رسيدن به تعادل بر اساس اصل قدرت مطرح ميكند و همچنين نظريه انسانگرايي مزلو كه تحقق و فعليت خويشتن را هدف نهايي تكاپوي انساني ميداند، هيچكدام به عقيده فرانكل به اصليترين انگيزش انسان توجهي نداشتهاند. آنها انسان را موجودي بسته تلقي ميكنند كه فقط مشغول به خود است و هيچ توجهي به ارتباط با جهان واقعي يا مردم پيرامون خود ندارد. به نظر او برآورده نساختن اين نياز و نيافتن معنا در زندگي، منشأ نوعي بيماري رواني (روان نژندي انديشهزاد) است. ارضاي صحيح معنا جويي، بشر را به معاني و ارزشهاي مشتركي رهنمون ميشود كه عبارتاند از: 1ـ اصل تحقق خويشتن و از خود فرا رفتن،52 2ـ اصل اعتقاد به يگانهپرستي و خداي واحد، 3ـ اصل اعتقاد به بشريت واحد و وحدت انسانيت.53 به اين ترتيب، معناجويي، حقيقتي است فراتر از صرف تفكرات آرمانگرايانه. پژوهشهاي علمي نيز نشان دادهاند كه معناجويي، نيازي است مشخص كه نيازهاي ديگر جايگزين آن نبوده و به درجاتي كم و بيش در تمام انسانها وجود دارد.54 اين نياز ممكن است با ناكامي روبهرو شود كه مكتب معنادرماني آن را «ناكامي وجودي» مينامد و ناكامي وجودي نيز ميتواند سبب ظهور برخي از انواع بيماريهاي رواني گردد. فرانكل، مشكل جامعه صنعتي را سرخوردگي معناجويي دانسته و همواره نگران اين بيتوجهي انسانها به معاني معنوي و باقي ماندن در محدوده زندگي مادي است. او در سختترين شرايطِ اردوگاههاي مرگ مشاهده كرد كه زندانياني توانستند زنده بمانند كه حتي در رنج كشيدنشان هم قدري معنا مييافتند. 3. نياز به تعالي خويشتن فرانكل، گوهر هستي انسان را در «از خود برگذشتن» ميداند.55 و انسان را به همين دليل، موجودي از خود «فرا رونده» معرفي ميكند. آنچه من آن را تعالي وجود خويشتن ناميدهام، به معناي اين حقيقت اساسي است كه انسان بودن به معناي وابستگي به شخصي يا چيزي ديگر سواي خود است. حال چه اين وابستگي، تحقق بخشيدن به يك معنا باشد يا رويارويي با ديگر انسانها، و اگر اين تعالي خويشتن تحقق نيابد، گوهر وجود سقوط ميكند و از بين ميرود.56 از خود فرا رفتن (تعالي خويشتن) يكي از نيازهاي روحي انسان و در واقع، تبييني ديگر از معناجويي انسان است. در مباحث قبل به نياز اصيل انسان به معنا اشاره كرديم و گفتيم كه انسانيت انسان، در جستوجوي او براي دسترسي به يك معنا و هدف، مفهوم مييابد. جستوجوي معنا بايد در خارج از وجود فرد محقق شود، از اينرو، فرد نياز دارد تا اين معنا را در شخص يا چيزي غير از خود جستوجو كند. در اين مسير هر چه از خود فاصله بگيرد و به معناي مورد نظر نزديك شود، قابليتهاي انساني خود را بيشتر محقق ساخته است. فرانكل «فرا رفتن از خود» را به توانايي چشم انسان تشبيه ميكند كه ميتواند هر چيزي را ببيند، اما هرگز خودش را نميبيند، مگر آنكه به بيماري آب مرواريد مبتلا شده باشد.57 توجه به خويشتن، ناشي از گم كردن معنا و هدف است. وقتي انسانها هدف و وظيفه و رسالت خود را در زندگي از دست ميدهند و نياز اساسي معناجويي آنان ناكام ميماند، متوجه خود ميشوند.58 وي معتقد است لذت و قدرت هيچيك هدف زندگي و معنابخش آن نيستند و هر چه آنها را بيشتر هدف قرار دهيم سرخورده شده بيشتر از آن دورتر ميشويم. لذت، محصول فرعي تلاشهاي انسان براي رسيدن به معنا و قدرت وسيله رسيدن به هدف است. انسان همواره به جاي توجه به لذت و شادماني دروني بايد متوجه چيزي يا كسي سواي خود باشد و با فرا رفتن از خود و ايجاد رابطه نزديك و مؤثر با جهان و ديگران، به معناي مورد نظر خود دست يابد.59 نياز به تعالي خويشتن (خوداستعلايي) در نظريه فرانكل، به رغم شباهتهايي كه با نياز به تحقق خويشتن در نظريه مزلو دارد، با آن متفاوت است. مزلو نيازهاي سرشتي انسان را در سه طبقه دستهبندي ميكند: نيازهاي كمبود، نيازهاي عالي و فرانيازها. وي معتقد است كه ارضايي صحيح و به موقع هر يك از نيازها انسان را به سوي نياز برتر او، يعني «تحقق خويشتن» رهنمون ميشود. وي انگيزش رشد كامل انسان را تحقق يا فعليت خود ميداند. اما فرانكل، تحقق خويشتن را نه تنها هدف نهايي نميداند، بلكه معلول و نتيجه تعالي خويشتن مطرح ميكند. هرگاه «تحقق خويشتن» هدف فعاليتهاي انسان قرار گيرد، همچون «اصل لذت» موجب مشغول شدن او به خود شده، از اينرو، هر چه بيشتر در راه تحقق خود بكوشد، كمتر به آن ميرسد. 4. نياز به ابديت و جاودانگي يكي از موضوعاتي كه فلاسفه وجودي به آن پرداختهاند، مسئله اضطراب، ترس و دلهره است كه انسان همواره با آن روبهرو ميشود. كييركگارد فيلسوف مذهبي و وجودنگر، خاستگاه اصلي اضطراب انسان را، ميل دروني او به خلود و جاودانگي به رغم محدود بودن فاصله تولد تا مرگ ميبيند. وي معتقد بود انسانها همواره دوست دارند جاودانگي خدا را داشته باشند در حالي كه به طور همزمان پي ميبرند وجود آنها صرفاً موقتي است. آنان همواره لايتناهي را آرزو كردهاند به همين دليل بين خواست آنان براي جاودانگي و پي بردن آنها به موقتي و متناهي بودن وجودشان، تعارضي وجود دارد كه نتيجه آن، اضطراب و دلهره است.60 او تنها راه جاودانه ماندن را در تسليم شدن به نامتناهي ميبيند. ديگر وجود گرايان نيز خاستگاه اضطراب را خود «هستي» دانستهاند، از جمله پلتيليش الاهيدان آلماني تحت تأثير وجودگرايي كييركگارد، اضطراب را «آگاهي وجودي از نيستي» دانسته بر اين باور است كه اضطراب به اين معناست كه موجود متناهي در مورد تهديد به نيستي مضطرب ميشود و راه گريزي در برابر نيستي و مرگ ندارد.61 فرانكل نيز متأثر از مباني فلسفه وجودي، ميل انسان به ابديّت را با نگاهي خوشبينانهتر به گذرا بودن هستي تبيين ميكند. به نظر او پذيرفتن حالت ناپايداري هستي نبايد موجب نگرش بدبينانه به زندگي شود، بلكه توجه به همين گذرا بودن است كه ويژگي مسئوليت و انتخابگري انسان را معنادار ميسازد. درست است كه همه چيز و همه كس گذراست، اما در عين حال همه چيز جاودانه است. انسان نيز به عنوان بخشي از مجموعه جهان طبيعت ميتواند وجود خود را ابدي سازد. اين توانايي حاكي از وجود نيازي در بعد روحاني اوست كه ارضاي صحيح آن موجب امنيت و آرامش خاطر اوست. چون تواناييها و نيازها دو روي يك سكهاند، از اينرو، برآورده شدن هر نياز، توانايي مربوط به آن را شكوفا ميسازد. فرانكل با استقراض مفهوم «قانون بقاي ماده و انرژي» از علم فيزيك، معتقد است در اين جهان چيزي مانند قانون بقاي انرژي روحاني وجود دارد كه بر اساس اين قانون هيچ چيزي به باطل پديدار نميشود و هيچ عملي بدون حساب باقي نميماند. هيچ عقيده والايي نميتواند نابود شود حتي اگر هرگز در معرض عقايد عموم قرار نگرفته باشد و يا حتي اگر دفن شده باشد.62 تمام تواناييها، خلاقيتها، تجربهها و حتي رنجهاي ما همين كه به مرحله تحقق در آمدند و عملي شدند ديگر گذرا نيستند، بلكه به گذشته، پيوسته و در آنجا موجودند؛ هيچ چيزي نه ميتواند آنها را از بين ببرد و نه ميتواند آنها را تغيير دهد. زمان حال، مرز ابديت است. انسان براي جاودانه ماندن، بايد هر لحظه تصميم بگيرد از ميان امكانات بيشماري كه دارد يكي را انتخاب كند تا با محقق ساختن آن، آن را به قلمروي امن و امان گذشته متصل سازد.63 همين كه او كاري را انجام داد؛ يعني آن بخش از توانايي خود را ابدي ساخته است. ولي بايد اين مسئوليت را بپذيرد كه چه چيزي را براي اينكه بخشي از گذشته شود و وارد ابديت شود، انتخاب كرده است.64 آنچه اهميت دارد پذيرش مسئوليت اين انتخاب و نقش آن در آينده واقعي بشر است. با گذشت زمان و استفاده بهينه از امكانات و تواناييها، آنها را از نابود شدن، ايمن نگه داشتهايم. فقط امكاناتي نابود ميشوند كه تحقق نيافته باشند. پس معناي عبارت «زمان را از دست ندهيد» اين است كه با ارسال ذخيره سالم زمان به گذشته، وقت و امكانات را تلف نكنيد.65 به اين ترتيب، انسان سالم هرگز به ناپايداري جهان هستي و فناپ
|