شعرناب

حرفهای ناتمام.......


قبرستان روستا شلوغ بود طبق معمول روزهای پنجشنبه.!
مشغول خواندن فاتحه ی برای عزیزی شدم که یکدفعه سنگ قدیمی قبرکناری اش
نظرم رابه خود جلب کرد اسمش راکه خواندم آشنا بود
خانم فلانی همسر آقای فلانی ..........
همسایه مان بود سالها پیش رفته بود ولی من هیچ وقت سر خاکش نیامده بودم
واصلن نمی دانستم کجای قبرستان دفن شده..؟!
خاطره ی خوبی ازاو نداشتم می خواستم بی توجه ازکنارش بگذرم اما دلم نیامد......
نشستم سر خاکش اما مگر می توانستم فاتحه بخوانم ؟
انگار هنوزهم با همان پیراهن سفید گلدار و چهارقد تروتمیزش روبرو یم ایستاده ونگاهم می کند
با آن چشمهای سیاهش که همیشه یکیش نیمه باز بود وقیافه اش را جالب ودرعین حال کمی خنده دارمی کرد
ومن هم همان دخترک هفت هشت ساله ی شیطون وسربه هوا که حسابی ازدستم عاصی بود!
یاد روزی افتادم که مادرم چند نان تافتون محلی را دستم داد وگفت ببر
برای لیلا خانم که خیلی وقته ازش قرض گرفتم ومن
آنها را فوری گرفتم تا برایش ببرم.............
با عجله درخانه اش رازدم هنوز سلام نکرده بودم که پیرزن شروع کرد به دعوا وسروصدا و با عصبانیت گفت :
واه واه اون نونا واسه منه؟ برو بده به مادرت نخواستم نونارو گذاشتی
رو ی سر لخت وموهای شلخته ات که معلوم نیست
چند وقته نشستی وچند من شپش داره !!!!!!!!!!!
هاج وواج ما نده بودم تازه دوزاریم جا افتاد ،من سربه هوا نان هارا که توی شال هم نپیچیده بودم
گذاشته بودم روی سرم وروسری هم که نداشتم ولیلا خانم هم که بد دل و وسواسی !!!!
خب شایدم حق داشت هرکس دیگه ای ام بود بدش می امد اما اصلن انتظار نداشتم چنان توهین بزرگی به من شود آخه کجای موهام شلخته وکثیف بود مادرم خیلی قشنگ شانه زده بودش وبا کش بسته بود پشت سرم، تازه وضع مالی پدرم خوب بود وما از اولین خانواده هایی بودیم که در خانه ی خودمان حمام داشتیم وهفته ای دوبارم حمام می رفتیم...!
از این کارش خیلی بدم آمد ،لا اقل باید کمی مودب تر وآرام تر رفتار می کرد !
نزدیک بودبزنم زیر گریه و نونارو پرت کنم جلوش ودر رم اما با دلخوری برگشتم خونه
چقدرازش متنفرشده بودم تاجاییکه دیگه حتی تامدتها سلامش نمی کردم
وتامی دیدمش فوری ازش در میرفتم تاچشم تو چشمش نشوم
تا چند مدت درخانه اش رایواشکی میزدم وتا می گفت کیه درمی رفتم
یک بارهم دبه ی ابی راکه بازحمت از قنات اورده بود ودم درحیاطش گذاشته بود
وخودش با یکی از زنای همسایه مشغول گفتگو بود با لگد هل دادم
وآبش را خالی کردم وبدون اینکه بفمه کیه پریدم توحیاط خانه مان
آخ که چقدر دلم خنک شده بود .وقتی هم که مرد من ازدواج کرده بودم
وآمده بودم به شهر ونتوانستم برم مراسم عزاداریش.........
وحالا پس از سالها انگار وقت آشتی فرا رسیده بود.همچنان سر خاک سیمانی قدیمی اش
توی فکربودم حالم ازخودم داشت بهم می خورد بیچاره پیرزن چقدربا بچگی ونفهمی ام
اذیتش کرده بودم....چند بار برایش فاتحه خوندم و همانطورکه دردلم ازاو معذرت خواهی می کردم
یاد این شعرقیصر امین پور افتادم !
(حرف‌های ما هنوز ناتمام ....
تا نگاه می‌کنی :
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آن‌که با خبر شوی
لحظه‌ی عزیمت تو ناگزیر می‌ شود
آی .....
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر می‌شود!)


1