شعرناب

احسان

داستانی واقعی:
کشاورز اسکاتلندی فقیری بود
یکروزصدای فریاد کمکی که از باتلاق می آمد. شنید به سمت باتلاق دویدپسری را دید که تا کمرتولجن سیاه فرو رفته بود و داد میزد و کمک می خواست کشاورز پسربچه رو از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد.روز بعد، یک کالسکه تجملاتی در محوطه کوچک کشاورز ایستاد.نجیب زاده ای با لباسهای فاخر از کالسکه بیرون آمد و گفت پدر پسری است که نجاتش داد.نجیب زاده گفت: میخواهم از توتشکر کنم، شما زندگی پسرم را نجات دادید.
کشاورزگفت: برای کاری که انجام دادم چیزی نمی خوام
در همون لحظه، پسر کشاورز از کلبه رعیتی بیرون اومد، نجیب زاده پرسید: این پسر شماست؟ کشاورز جواب داد بله
نجیب زاده گفت اجازه بدین پسرتون رو با خودم ببرم و تحصیلات خوب یادش بدم.اگر پسربچه ،مثل پدرش باشه، درآینده مردی میشه که میتونین بهش افتخار کنین” و کشاورز قبول کرد.
بعدها، پسر فلمینگ کشاورز، از مدرسه پزشکی سنت ماری لندن فارغ التحصیل شدودر سراسر جهان به الکساندرفلمینگ کاشف پنی سیلین معروف شدسالها بعدپسر مرد نجیب زاده دچار بیماری ذات الریه شدچه چیزی نجاتش داد؟ پنیسیلین.
اسم پسر نجیب زاده چی بود؟ وینستون چرچیل


1