گِل مالی کردن پشت و پس ِ کله ی ناظم مدرسه گِل مالی کردن پُشت و پس ِ کله ی ناظم مدرسه وقتی در کلاس سوم ابتدایی رفوزه شده بودم که شرحش در یکی از خاطره ها آمد، بسیار عصبی و غمگین بودم. از طرفی هم چون دوساله شده بودم، در کلاس همه از من حساب می بردند که این خود یک قوت قلبی برایم بود. اما دلم می خواست هر جور شده، زخمی به معلم ها و ناظم مدرسه بزنم که فشارشان سبب شده بود من از مدرسه گریزان بشوم و کلاس سوم دبستان را در دو سال طی کنم. و چنین بود که دنبال بهانه می گشتم تا نیشی به آنها بزنم. ولی در کلاسی که سال دوم ِ کلاس ِ سوم ابتدایی را طی می کردم،فرصتی ایجاد نمی شد. چون هم معلم کلاسمان خانم نیکوکار، زن بسیار خوش اخلاق و مهربانی بود که نسبت به من بسیار پر مهر بود و حتا آخر هفته مرا به خانه ی خودش می برد تا با دخترش که همسن من بود، بازی کنم. و در کلاس هم سعی می کرد با نوازش ِ بی همتایش مرا آرام کند. و هم بچه های کلاس چون از من کوچکتر بودند، یه جوری از من حساب می بردند. پس من می بایستی این بهانه را در خارج از کلاس جستجو می کردم و برای این بهانه منتظر فرصتی می نشستم و چنین هم کردم. القصه: زمستان از راه رسیده بود و بارندگی ِ باران، تمام کوچه وُ پس و کوچه وُ خیابانها را پر از آب و گِل کرده بود. آن زمان به دلیل فقر اجتماعی- اقتصادی یکی از متداول ترین پاپوش بچه ها، گالش ِ رزینی یا لاستیکی بود. بگذریم که کت و شلوار اکثر بچه های کلاس وصله دار و کثیف بود. و ما بچه های زمانه ی خود، چون مثل امروز از امکانات تکنولوژی بهره مند نبودیم، بازیها و سر گرمی ها را خودمان اختراع می کردیم و وقتمان را با لذت می گذراندیم. البته باید اشاره کرد که همه ی بازیهای ما به تحرک و دوندگی احتیاج داشت. طبیعی بود که در این تحرک و دوندگی، از سر وُ کول یکدیگر و تنه ی درختان بالا برویم، از بلندیها به پایین بپریم و یا از روی جوی یا خندق پرواز کنیم. در اثر این تحرک و بازیهای ِ پر تلاش، لباس هایمان پاره می شد و چون لباس ذخیره نداشتیم، مادرمان ناچار بود، وصله ای به آن بزند و یا پاپوشمان سوراخ و صدمه می دید که پدرمان مجبور می شد، برای اینکه بتوانیم روز بعد به مدرسه برویم و بی پاپوش نمانیم، آن را جهت وصله زدن و یا درست کردن به گالش سازی ببرد. اما این وصله زدنهای مداوم و چند باره، باز بر اثر بازی و شیطنت ها، دوباره پاره و یا از هم جدا می شدند. بطوریکه وقتی می خواستیم به مدرسه برویم، وصله های پاره شده ی لباس از باسن و دو آرنج ما آویزان بودند. پاپوش هم چون رزینی بود، گالش ساز وقتی پارگی و یا سوراخ را با وصله ای چسب می زد، بر اثر دوندگی و تحرک، چسب وصله باز می شد و تکه یا تکه هایی از این وصله ها از پاشنه یا دوطرف ِ گالش به صورت نیمه چسبیده به گالش آویزان می شدند. حال شما تصورش را بکنید که زمستان است و تمامی جاده ها پر از آب و گِل است. و طبیعی بود وقتی با این پاپوش به مدرسه می رفتیم تا پس کله مان گِلی بشود. زیرا وصله های آویزان وقتی در آب و گِل فرو می رفتند و موقع قدم برداشتن، آب و گِل را به تمامی پُشت و سرمان پرتاب می کرد. یعنی نزدیکترین محل اصابت گِل ها، پُشت ِ ساق های پا و دور ترتن آن ها پس ِ کله بود. و من یکی از آنهایی بودم که در این روزها همیشه تا پس کله ام گلی می شد. زیرا پاپوشم پاره بود و وصله هایش هم، از هم باز شده و آویزان بود. باری در یکی از این روزها وقتی می خواستم به مدرسه بروم، متوجه شدم ناظم مدرسه ی ما چند متر جلوتر از من با پالتو سیاه، چتری در دست به سمت مدرسه می رود و و کفش هایش در یک پاپوش دیگر، قلاف و حفاظت شده است. یعنی کفش های اصلی اش که چرمی و واکس زده بود، برای اینکه گلی نشود، آنها را در یک کفش لاستیکی دیگر که شکل قالب یا چمدان کفش بود، جا داده بود و سلانه سلانه به طرف مدرسه راه می رفت. در این لحطه وقتی او را دیدم، به ذهنم زد که او را اذیت کنم. پس به سمتش خیز برداشتم و خودم را در یک قدمی او رساندم و پشت سرش حرکت کردم. و برای اینکه او را نزد معلمین دیگر ضایع کنم، پایم را با پاپوش پاره در آب و گل فرو می کردم و طوری قدم بر می داشتم که ترکش گِل ها کمی از پشت سرم بیشتر اوج بگیرد و برای اینکه گِل ها به پشت کله ام ننشیند، خودم را خم می کردم و سرم را پایین می آوردم تا بر پشت و پس کله ی ناظم بنشیند. بنابراین تا نزدیک درب ورودی مدرسه مثل کسی که می لنگد، با هر قدمی که بر می داشتم، بلافاصله خم می شدم تا ترکش گِل ها به پشت و پس ِ کله ی ناظم بنشیند. و وقتی وارد حیاط مدرسه شدیم، تمامی پشت و پس کله ی ناظم گلی شده بود. در این لحظه از او فاصله گرفتم و خودم را به میان بچه ها که در حیاط مدرسه بازی می کردند، رساندم. و دورادور به ناظم نگاه می کردم تا عکس العملش را ببینم. همینکه می خواست از درب ورودی سالن مدرسه داخل شود، مستخدم مدرسه چترش را از دستش گرفت تا او پالتویش را از تنش در بیاورد. اما وقتی به پشت پالتویش نگاه کرد، دید که سراسر پُشت پالتویش گِلی است. در حالی که لبش را به علامت تعجب کج کرده بود، در چشم مستخدم نگاه شد و با او به دیالوگ پرداخت. هرچند من حرف هایشان نمی شنیدم اما چون به پالتو اشاره می کرد، معلوم بود که می خواست بداند چرا پالتویش گلی شده است؟ در این حالت وقتی بر می گردد، مستخدم، پس کله اش را می بیند که چسبیده پر از ترکش ِ گِل است. طوری که ناظم ناراحت نشود، در کمال ادب حتمن به ایشان می گوید نه فقط پالتویتان گِلی شده است، بلکه پس ِ کله تان هم پر از گِل است که به موهای شما چسبیده است. در این حالت ناظم مدرسه دستی به موهای پشت ِ سرش می کشد و وقتی که گِل های پشت سرش را با لمس کردن، حس می کند، دستش را به سمت ِ زمین می تکاند و با عصبیت به حیاط مدرسه و بچه ها نگاه می کند. شاید با این نگاه در دهنش جستجو می کرد که چه کسی این بلا را بر سرش آورده است. در همین هنگام که به بچه های حیاط مدرسه نگاه می کرد، معلمین یکی یکی از راه آمدند تا نوبت به مدیر مدرسه رسید. از دور می دیدم همگی دارند به پالتو اشاره می کنند و پس کله ی ناظم را نگاه می کنند اما متوجه نمی شدم، چی به هم می گویند. ولی همه ی معلمین و حتا مدیر مدرسه به حال زار ناظم خنده می کردند. و من در این هنگام در گوشه ای از حیاط مدرسه بین بچه ها بسیار شادمان بودم و گویی قلبم از شادی آرام نداشت، از اینکه موفق شده بودم او را گل مالی و چنین مضحکه ی معلمین، مدیر و مستخدم مدرسه کنم. چون همین ناظم سبب شده بود که سال قبلش، بر اثر تنبیه های بی منطقش مرا از مدرسه گریزان کند و کلاس سوم ابتدایی را مردود شوم. اکنون که 49 سال از آن روز می گذرد، وقتی به یاد آن روز و حالت زار و مضحکه ی ناظم مدرسه می افتم، خنده ام می گیرد و باز از دل شاد می شوم. یادش شاد باد احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )
|