شعرناب

بامیا و زولبیای دیارمان در گیلان و یک خاطره ی شیرین


بامیا و زولبیای دیارمان در گیلان و یک خاطره ی شیرین در این باره
بی گفتگو بامیا و زولبیا یکی از شیرینی های دلپذیر و خوش طعمی است که تک تک ما در جای جای گیلانمان به مهر به آن نگاه می کنیم و سپس با لذت آن را می خوریم.
گذشته از شب های ماه رمضان که برای ما عاشقان ِ آب وُ آینه، بدور از هر گونه رنگ و ریایی و یا تظاهر به مقدس مآبی، پس از شب گردی های شبانه و عاشقانه مان این شیرینی دلپذیر را در شیرینی فروشی های آن دوران به کام شیرین می کردیم و در روزهای تابستان و تعطیلی مدارس این شیرینی را با صدای طبقدار آن به پیشباز می رفتیم و با یک دهشاهی و یا یک یک ریالی که در مشت کوچکمان مهار می کردیم، هم بامیا می خریدیم و هم زولبیا.
امروز را نمی دانم اما دیروز، بسیاری از دوره گردها، شغلشان بامیا و زولبیا فروشی بود
و کتمان نمی کنم که هنوز ترانه ها و آواهای گوشنواز فروشنده ی بامیا و زولبیا در گوشم است که می خواندند:
بامیا و زولبیا
دِ بارک الله بامیا
آقا جان جی پوی هَگیر بیا ( از آقاجانت پول بگیر وُ بیا )
کتله دَکون دره سر بیا ( دمپایی چوبی را به پا کن و بیا دم ِ دروازه )
و الی آخر
یک خاطره
یادم هست که هشت یا نه ساله بودم و با پدر و مادر و خواهران و برادران در یک اطاق می خوابیدیم. در ماه رمضان پدر و مادرم به آهستگی بدون اینکه ما از خواب بیدار بشویم، فانوس را روشن می کردند و با هم سحری می خوردند که بتوانند تا افطار روز بعد تشنه و گرسنه بمانند. اما رسم آن زمان لنگرود این بود که مردان خانه و پسران، بعد از افطار اگر به مهمانی نمی رفتند و یا مهمانی نمی دادند، به بیرون می رفتند و در بازار و خیابان و کوچه و پس کوچه ها با دوستان خودشان دید و بازدید و یا مزاخ می کردند. آنانی که مذهبی بودند به مسجد می رفتند.
اما یک رسم پسندیده در آن دوران این بود که پدران وقتی که می خواستند به خانه برگردند، بامیا و زولبیا می خریدند تا هم خودشان همراه سحری بخورند و هم فرزندانشان در روز بعد، از این شیرینی دلپذیر، کامشان را شیرین کنند.
من اما دوست داشتم پدر و مادرم هنگام ِسحری مرا بیدار کنند و با آنها غذا و بامیا و زولبیا بخورم. اما آنها ما رو بیدار نمی کردند.
پس چاره اندیشم تا با کلکی آنها را مجبور کنم که مرا بیدار کنند.
برای این کار یک شب تصمیم گرفتم تا هنگام سحری نخوابم. تا وقت سحری که پدر و مادرم بیدار می شوند، من هم با وانمود کردن اینکه خواب دیدم، در خواب فریاد بزنم:
با میا و زولبیا
د ِ بارک الله بمیا
آقاجون ِ جی پول هاگیر بیا
و الی آخر
و چنین هم کردم. در حالی که چشمم نیمه باز بود و آنها را نگاه می کردم، شعار بالا را با صدای بلند ترانه خواندم.
مادرم وقتی صدایم را شنید به طرفم آمد و مرا بغل کرد و گفت:
اوخئی می احمدی خواب بیدِه ( آخ بمیرم احمدم خواب دیده )
بعد صدایم کرد احمد جُن، احمد جُن
من کمی ناز کردم تا بیشتر قربان و صدقه ام بروند.
و چنین هم کردند.
بالاخره مرا که خواب نبودم، بیدار کردند و غذا دادند و سپس یک بامیا و یک زولبیا به من خوراندند.
و من اعتراف می کنم که هنوز هم آن بامیا و زولبیایی که با کلک خورده بودم، شیرنی و دلپذیری اش را روی زبانم حس می کنم.
یادش هماره شاد و یاد باد
حالا بفرمائید بامیا زولبیا
نوش جان همگی تان
احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )


2