شعرناب

یک خاطره ی شیرین جوانی و آفتابی ِ من در لنگرود تحت عنوان انار ترش


یک خاطره ی شیرین جوانی و آفتابی ِ من در لنگرود
باشد که با خواندنش لذت ببرید و آب دهانتان جاری شود
ترشه انار* یعنی انار ِ ترش
تابستان بود و ما بچه های مدرسه رو در تعطیلات بسر می بردیم.
کار ما بیشتر بازی کردن در زمین فوتبال، والیبال و شب گردی بود.
به این معنی که صفای ِ بکر شبانه و خوش وُ شاداب بودن در کنار دریا، از تفریحات سالم و صمیمی و جوانی شور انگیز ما را تشکیل می داد.
کلاس چهارم متوسطه درس می خواندم و دوستانی که بیشتر با آنها بودم کاظم بود و علی
علی را به خاطر کوتاهی ِ قد و گرد بودن می گفتیم چاقعلی.
روال ِ گذراندن ِ لحظات ِ روزانه ی ما چنین بود که هر روز صبح کاظم می آمد خانه ی ما و من وُ او بعد از خوردن صبحانه از خانه خارج می شدیم و به سمت خانه ی چاقعلی راه می افتادیم و با یک سوت او را به خودمان ملحق می کردیم.
یک گشتی عاشقانه در شهر می زدیم و دوباره به محله ای که زندگی می کردیم و یا پاتوق همیشگی خودمان برمی گشتیم.
هفته ای سه روز فوتبال بازی می کردیم و روزهای دیگر هفته را در محله ی خودمان، پر نشاط و شاد وقت می گذراندیم و شب ها به چمخاله می رفتیم تا ستاره ها را از آسمان بچینیم و ماه را در آینه ی آب ِ دریا به تماشا بنشینیم.
اگر هم یار با ما بود چه بهتر . . . .
یک روز تصمیم گرفتیم که به باغی برویم که پر از درختان ترشه انار یا انار ترش بود.
این انارها پس از رسیدن روی شاخه های درخت می ترکیدند و دانه های سرخرنگ ِ شادابش را در چشمان هر بیننده ای، بی اختیار، آب از دهانشان جاری می کرد.
هوس خوردن و مزه ی چشیدن ترشی ِ ملسش
آه
آب از زبان، چون رودی در دهان جاری می کرد.
جوان بودیم و عطش ِ لذت جوانی در جای جای جان و روانمان فریاد بود
دنیا با همه زیبایی اش، دلمان بود
و دلمان عاشق
عاشق شیدایی
رعنایی
رسوایی
و ما رسوای عام و خاص بودیم
آری در این باغ ِ پر درخت ِ انار ترش و جوانی شورانگیز
دلت نمی خواست انار را از شاخه اش بچینی. بلکه دوست داشتی آن را اول با چشمانت ناز کنی و سپس با دو لب، دانه های سرخ ِ شادابش را در دهان بگذاری و پس از ترکاندن ِ دانه ها با دندان در حلق فرو می دادی.
و خوشا به حال خواننده ی این نوشته که توانستم تا این لحظه، در دهانش آب جاری کنم.
نوش جان و گوارای ِ وجودتان
مزه می دهد، نه؟
ترشی اش چی؟
آن را در دهان و زیر زبان حس کردید؟
نوش جانت
خُب
فصل انار در راه است و شما هم وقتی این خاطره را خواندید، یکبار امتحان کنید.
حتمن لذت دارد
القصه:
چون انار، ترشی ِ ملسی داشت ما از قبل با خود نمک و روزنامه ای برده بودیم.
به دلخواه انارهایی که ما را پسند می آمد، از شاخه ها جدا کردیم و به اندازه و حتی فراتر از اندازه وظرفیت خودمان، انار از از شاخه های درخت چیدیم.
بعد در کمال آرامش در گوشه ای از باغ نشستیم و انار ها را دون دون کردیم و همه ی دانه ها را روی روزنامه ای که روی چمن ِ باغ پهن کرده بویم، روی هم تلمبار کردیم.
حداقل دو کیلو انار دانه دانه کرده بویم و این مقدار برای ما سه نفر، زیاد بود و خوردنش هم دل آدمو می زد
اما چون جوان بودیم و پر از اشتها، حرص خوردن ِ ما انتها نداشت.
پس بی هیچ درنگ و فکری، روی دانه های انار به دلخواه نمک ریختیم و سپس به آرامی با انگشتان دستمان به نوازش، دانه ها را با هم قاطی کردیم یا به اصطلاح همش زدیم تا همه ی دانه ها نمک گیر بشوند.
سپس مشت مشت، دانه های انار را در دهان خود می ریختیم و با دندان آنها را می ترکاندیم و ترشی اش را می بلعیدیم
می دانم الان آب از دهان شما جاری شده است. اما چه باک
بگذارید تا انتها این قصه را ادامه دهم
دستمان سیاه شده بود و لب و دهان مان بر اثر خوردن انار ترش ِ نمک زده، بسته یا بی احساس و کُند و کبود شده بود.
اما ما بی هیچ کوتاه آمدنی، تا آخرین دانه، انار ترش را با اشتها نه تنها خوردیم بلکه هوسش را هم بلعیدیم.
بعد از خوردن انار و شب گردی شبانه مان، هر یک به خانه مان رفتیم تا خوابی به چشمان بیاوریم و روز دیگری را از نو آغاز کنیم، تازه تر از دیروزمان
روز بعد من طبق معمول منتظر کاظم بودم که به دنبال من بیاید. اما کاظم تا ساعت 10 صبح نیامد. منتظر شدم و ساعت از 11 هم گذشت اما از کاظم خبری نشد.
در حالی که نگران بودم، صبحانه ام را بتنهایی خوردم و برای اولین بار به خانه ی کاظم رفتم تا ببینم چرا کاظم به دنبالم نیامده است؟
همینکه زنگ خانه شان را به صدا در آوردم، مادرش در را باز کرد و بعد از سلامک و احوالپرسی، و قتی که از حال کاظم پرسیدم، گفت:
احمد جون
تی بلا می سر( بلایت بخورد به سر من)
خوب بُبو بَمای ( خوب شد آمدی )
می کاظیمئی مُرده ده ره( کاظم من داره می میره)
من ترسیدم
گفتم چرا؟
گفت کاظم تب آورده و تارهای صوتی اش از کار افتاده و نمی تواند حرف بزند.
با مادرش به اطاقی که کاظم بستری بود، رفتم. دیدم کاظم رنگش پریده است و صدایش در نمی آید.
به او گفتم چه مرگته؟
کاظم با ادا و اشاره به من فهماند البته بدون صدا که بعد از خوردن ِ انار و شب گردی ِ دیشب، وقتی به خانه بر می گردد، دلش پیچ می خورد و بالا می آورد، و تب می کند.
بعد از من با اشاره پرسش کرد تو بالا نیاوردی؟
تب نداری؟
گفتم نه
می بینی مثل شاخ ِ شمشاد و قبراق پیشت نشستم و با تو حرف می زنم.
در حالی که می خندیدم کمی سر به سرش گذاشتم تا صدایش باز شود. اما کاظم با همه ی فشاری که به خودش می آورد، صدایش در نمی آمد.
بعداز اینکه نیم ساعت در کنار کاظم نشستم و دلداریش دادم، از او خدا حافظی کردم و از خانه خارج شدم تا به ّچاقعلی بپیوندم و روزم را با او سپری کنم.
وقتی که به نزدیک خانه شان رسیدم. طبق روال همیشگی یک سوتی زدم تا چاق علی بیرون بیاید.
اما از چاقعلی هم خبری نشد.
دوباره و چند باره سوت زدم.
همسایه ها سرشان را از پنچره بیرون آوردند تا ببینند چه کسی برای کی سوت می زند. اما باز از چاقعلی خبری نشد و بیرون نیامد.
ناچار شدم زنگ خانه شان را به صدا در آورم.
همینکه زنگ زدم، مادرش آمد دم در و تا مرا دید، گفت:
تی بلا می سر ( بلای تو بخورد تو سرم )
احمد جُن یعنی احمد جان
بیا بالا می علی مُر دَه دَه رَه( بیا بالا علی من داره می میره)
من هم بالا رفتم، دیدم علی هم مثل کاظم رنگش پریده و دراز کشیده است.
و تبی جانسوز او را در خود گرفته و رمقش را بریده است.
چاقعلی هم مثل کاظم تارهای صوتی اش دچار اختلال شده بود و صدایش در نمی آمد.
گفتم چه شده چاقعلی؟
چرا فوت بئوده به نظر رَسَنی؟ ( چرا باد کرده به نظر می رسی ؟)
با اشاره بی آنکه صدایش در بیاید، به من فهماند که بعد از خوردن انار و شب گردی دیشب وقتی که به خانه آمدم، همه را بالا آوردم و دیگر نمی دانم چه شد؟
بعد با همان ادا و اشاره از من پرسش کرد که تو بالا نیاوردی؟
من در حالی که می خندیدم، گفتم نه
می بینی سرحال و شاداب و خندان و غبراق پیشت نشستم و مثل همیشه شوخی و مزاح می کنم.
خلاصه یک نیم ساعتی هم پیش او نشستم و کمی سر به سرش گذاشتم و بعد با دلتنگی از خانه خارج شدم.
و چون تنها شده بودم، تصمیم گرفتم به چمخاله بروم تا این دلتنگی ام را با آب دریا قسمت کنم.
شب را تا ساعت 1 بعد از نیمه شب در آب دریا به ماه و ستاره نگاه کردم و نسیم نوشیدم. و در این صفای شبانه همیشه به یاد کاظم و علی بودم و برایشان آرزوی سلامتی کردم.
احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )
* انار ترش را به لهجه گیلکی می گوینئ ترشه انار
این خاطره را بصورت خام از من قبول کنید تا بعدها دستی سر و رویش بکشم و با حواشی بیشتر برای شما به اشتراک بگذارم


3