یک لحظه سکوت برای تمام لحظاتی که با خودمان نیستیم... لحظه هایی هستند که هستیم چه تنها؛ و چه در جمع... اما با خودمان نیستیم! انگار روحمان می رود، همان جا که می خواهد... همان لحظه هایی که راننده آژانس می گوید: رسیدین! فروشنده می گوید: باقی پول را نمی خواهی؟ راننده تاکسی می گوید: صدای بوق را نمی شنوی؟!؟ و مادر صدا می زند; حواست کجاست؟!؟ ساعت هایی که شنیدیم و نفهمیدیم! خواندیم و نفهمیدیم! دیدیم و نفهمیدیم! و تلوزیون خودش خاموش شد آهنگ بار دهم تکرار شد هوا روشن شد تاریک شد چای سرد شد... غذا یخ کرد و در یخچال باز ماند. و در خانه را قفل نکردیم و نفهمیدیم کی رسیدیم به خانه و کی گریه هایمان بند آمد و کی عوض شدیم کی دیگر نترسیدیم... از ته دل نخندیدیم و دل نبستیم... و چطور یکباره آنقدر بزرگ شدیم که موهای سرمان سفید شد... و از آرزوهایمان کی گذشتیم؟!؟ " یک لحظه سکوت برای تمام لحظاتی که با خودمان نیستیم..." (پابلو نرودا)
|