خانه پدر بزرگسلام به اعتقاد من خانه پدر بزرگ یکی از زیباترین خانه های شهرمان بود چندی پیش بطور اتفاقی گذارم به محله پدر بزرگ افتاد وبه ناچار از کنار اون همه خانه ویلایی وچندتا اپارتمان که جای اون خانه زیبا رو گرفته بودند گذشتم محله ای که قسمتی از زیباترین خاطرات کودکیم را حمل میکرد خواستم شما هم در این خاطرات با من شریک شوید خانه پدربزرگ دو دربزرگ داشت که هردو به کوچه باز میشدند خانه مشرف ومسلط به سه باغ نسبتا بزرگ بود از در که وارد میشدی دوراهرو از دو طرف به باغها وراهرویی نسبتا باریک باشیبی ملایم به حیاط وساختمان شاه نشین منتهی میشد هر بار که با مادرم به باغها می امدیم من وبرادر هایم که کوچکتر بودیم راهمان را به طرف باغها کج میکردیم وبرای بازی وبالارفتن از درختان وقایم موشک به باغها می رفتیم راهرو وحیاط وساختما ن هر سه از ارتفاع سر شاخه های اخر درختان بلندتر بودند وارد حیاط که میشدی دوردیف اتاق وجو دداشت که با دالانی بزرگ از هم جدا میشدند ودو طرف اتاقها با راهرویی مشرف به باغها بودند گوشه حیاط درخت توت ونسترنی که به لطف تپه خاک گوشه باغ قدرت خودنمایی پیدا کرده بودند زیبایی دو چندان به حیاط میدادند یادم هست مادر بزرگ گاهی امر میکرد برای ریختن در چایی مقداری نسترن بچینم وقتی که وارد دالان بین اتاقها میشدم فوجی از کبوتر که انتهای دالان روی تاقچه ها جاخوش کرده بودند به بیرون پرواز میکردند ومن در حالی که از ترس می لرزیدم وقلبم تند تند میزد خودم را به دیوار می چسباندمو منتظر می ماندم که بروند وبعد با برادرهایم به انتهای راهرو می رفتیم تا از تخم ها وبچه های کبوتر ها امار بگیریم اتاقهای انتهای دالان که انباری وسایل کهنه بودندهمیشه برایم بنوعی وهم انگیز بودم تصور من در عالم کودکی این بود که انجا جن وروح دارد راهرو پشت اتاقها به یک تنور منتهی میشد وگاه گاهی مادر بزرگم با کمک مادرم انجا نان می پختند تا بقول خودشان از این نانهای لاستیکی استفاده نکنند و یادم هست در همین حین من وبرادر هایم که یکی دوسال کوچکتر بودند روی لبه دیوار راهروراه می رفتیم وسعی میکردیم ثابت کنیم کدوممون شجاع تریم تو اون لحظات خون توی عروقم منجمد میشد وقتی که پایین رو میدیم اما برای اینکه کم نیارم ادامه میدادم عیدها کماچ های سهن مادربزرگ که رو دست نداشتند وعطر خوش برنجی که برای خوش طعم شدن روی اتش پخته میشد واز روغن محلی استفاده میشد خاطرات خوشی برایمان بجا میگذاشت پدر بزرگ ارتشی باز نشسته وبسیار با جذبه ای بود که به صداقت وپرکاری معروف بود وبین مردم از احترام خاصی برخوردارو پسر یکی یکدانه یکی از از خانهای محمود اباد بود که بعد فوت پدر ومادر املاکشان را رها کرده بود وبدنبال کار به شهر امده بود نمیدانم چرا اما هروقت که پدر بزرگ می اومد حاضر بود یم هفت تا سوراخ قایم بشیم یادم نمیاد پیرمرد چیزی بهم گفته باشه اما خوب عالم بچگی بود وهزار فکر بی خود امروز سالها از فوت پدر بزرگ می گذرد واون خونه وباغ زیبا به تعدادی خانه ویلایی واپارتمان تبدیل شده ومن هر بار با یاد اوری خاطراتی خوش کودکی افسوس میخورم که دیگر ان خانه زیبا نیست بی شک اگر هنوزم وجود داشت یکی از مکانهای دیدنی شهرمون بود....
|