نجابت زخمیبی خوابی کاسه ی چشمانم را جام خون کرده بود با هرپلکی که برهم میزدم انگارسوزن درچشمم فرو میکردند تا مغز استخوانهایم تیر میکشید با کوچکترین صدایی که حس میکردم در حال نزدیک شدن به در اتاق است مانند جن زده ها از جا میپریدم,دیگر توان تمرکزی برایم باقی نمانده بود تا بتوانم از لرزیدن ناخوداگاه دستانم جلوگیری کنم از هوای منزجر کننده ی این اتاق در حد جنون نفرت پیدا کرده بودم,در این سه ماهی که این اتاق شوم مرا در بر گرفته بود بیش از بیست مرد عرب رابه خود دیده بودم هر روز از کتک های بی پایان و خستگی شدید در حالتی شبیه به بیهوشی به خواب میرفتم صحنه هایی از روزهایی که در روستایمان بودم مثل شوک به ذهنم خطور میکرد. روزهایی که با پسرم "سوران" سپری میکردم و هنوز بویی از اسارت یا بهتر بگویم حقارت به مشامم نرسیده بود و هرگز گمان نمیکردم که سرنوشت چنین پایان وحشت ناکی را برایم رقم خواهد زد. از مسن ترهای روستا شنیده بودم که در گذشته به جرم "ایزدی" بودن بارها قبیله ام مورد تهاجم اعراب قرار گرفته است, مردان کشته شده اند و زنان به اسارت رفته اند اما تاریخ خونین قبیله را هرگز برای خودم تصور نمیکردم.حتی لحظه ایی فکر نمیکردم در زندگی به جایی برسم که هر ثانیه اش برایم دشوارتر از هزاران بار مردن شود. اخر هرچه می اندیشیدم گناهی در زندگی از من سر نزده بود که جزایش اگر میلیون ها بار شدید تر هم شود به اندازه یک لحظه از این عذاب شود دیگر رحمت و عدالت خداوند هم برایم هیچ معنی نداشت هیچ انسانی سزاوار این عذاب که من گرفتار ان هستم نیست. چند بار تلاش کردم که قفل در را باز کنم اما هر بار که ان هیولاها صدایی از پشت در میشنیدند ان قدر میزدندم که از حال میرفتم. اما شبی که ان پیرمرد وارد اتاق شد با زبان کردی و چند واژه عربی دست و پا شکسته که میدانستم به او التماس کردم که من هم سن و سال دخترش هستم اما مرد عرب کردی نمیدانست هیچ گویی از عربی نیز تنها ناسزا اموخته بود. مانند باقی جهادگران داعش بر پیکر بی دفاعم هجوم اورد و رفت و مانند همیشه سکوتی زجر اور ماند و تاریکی اتاق و جنازه من که کنج اتاق بریده بریده نفس میکشید وحتا از خدا هم بیزار بود. چند ساعتی کنج اتاق سرم را میان دو دست گرفته بودم و حتا نمی توانستم به چیزی فکر کنم و تنها صدای بلند بلند حرف زدن عربها که مثل دیو نعره میزدند ذره ذره مغزم را میگزید. دو روز بود که تنها یک بطری اب و چند تکه نان داخل اتاق انداخته بودند چند بار تلاش کردم با گرسنگی کشیدن خود را از میان ببرم چون وسیله دیگری در دسترسم نبود اما هر بار پس از چند روز همین تکه نان ها و یک جرعه اب غیر ارادی به این مرگ تدریجی درازا میدادند. این بار هم پس از سه روز اعتصاب غذا وقتی که دیگر بذاق دهانم خشک شده بود و زبانم مانند چوب خشک بود کورمال کورمال به دنبال بطری اب به سمت در رفتم شاید اگر در دسترسم نبودند خیلی زودتر از اینها از این نکبت خلاص شده بودم. دستم که به در خورد ناگهان در اندکی به سمت جلو رفت و صدای گوش خراشی از ان برخاست . تمام جانم لرزید الان بود که دوباره به جرم فرار لت و پارم کنند, همین طور چشمانم از کاسه بیرون زده بود و در را نگاه میکردم اما خبری نشد اندکی که بیشتر به خودم مسلط شدم گوشهایم را تیز کردم صدایی از بیرون نشنیدم انگار واقعا خواب بودند. اکنون من مانده بودم و یک در نیمه باز که هراس داشتم حتا بیرونش را نگاه کنم میترسیدم که خودشان در را باز گذاشته اند تا در را باز کنم و دوباره مثل خمیر مرا له کنند. با ترس خودم را ته اتاق کشیدم و همین جور به در زل زدم ساعتی گذشت خبری از کسی نشد بی شک خواب بودند به خودم قوت قلب دادم که پیرمرد فراموش کرده در را ببندد و ارام ارام از گوشه در بیرون را نگاه کردم صدایی نبود سکوت مطلق...... چند دقیقه همانجا ماندم تا بالاخره جرات کردم قدم به بیرون بگذارم چهار مرد داخل اتاق خواب بودند با اینکه چند ساعت از خوابشان میگذشت همچنان بوی تند سیگارشان به مشامم میرسید نفسم به شماره افتاد از مرگ نمیترسیدم اگر به انتخاب خودم بودم دوست داشتم همانجا زندگی ام تمام شود ازبیدار شدن انها و سگ مرگی دوباره میترسیدم. کلاشینکف نزدیک بخاری توجه ام را جلب کرد به سرم زد که تفنگ را بردارم و به انتقام این چند ماه ان چهار خوک کثیف را سوراخ سوراخ کنم و به زندگی خودم هم پایان دهم. اما افسوس میخوردم که هرگز تفنگ به دست نگرفته بودم و اگر ان را بر میداشتم و نمیتوانستم شلیک کنم و یا هر چهارنفر را بکشم چه بر سرم می اوردند. اخر کار تصمیم گرفتم تفنگ را بردارم و از در خانه پا به فرار بگذارم لااقل ان گونه این شانس را داشتم که اگر بیدار شدند با تفنگ به زندگیم پایان دهم. تا از میان ان چهار حیوان گذشتم و به تفنگ رسیدم یک عمر از سرم گذشت تفنگ را از نوک لوله برداشتم تا صدایی ایجاد نکند. در را که باز کردم و به حیاط رسیدم از میان ان پوتین ها هیچ کدام اندازه پایم نشد ناچار یک جفت دمپایی پوشیدم و از بین خرابه های دیوار حیاط که حملات هواپیماها ان را ویران کرده بود بیرون امدم از تمام خانه های نیمه ویران این شهر میترسم. هر ان امکان داشت یک عرب از پشت خرابه ایی بیرون بیاید انقدر ضعیف بودم که تفنگ برایم هزار کیلو شده بود فکر کردم اگر بیدار شوند وتفنگ نباشد بیشتر دنبالم بگردند تفنگ را زمین گذاشتم و شروع به دویدن کردم سرعتم به پای یک کودک خردسال هم نمیرسید. پس از چند دقیقه خود را دور از خانه های مسکونی دیدم,نمیدانم در چه موقعیتی قرار دارم تنها میدانم راه کردستان عراق از جانب شمال است اگر به سه سوی دیگر بروم بی شک اسیر دسته ی دیگری از انها خواهم شد سوز سرمای زمستان تا مغز استخوانم را هم میلرزاند من مانده ام و این بیابان بی پایان و یک دست لباس بی هدف تلاش میکنم از انجا که گریخته ام دورشوم. همین طور با فاصله ی چند صد متری از جاده سنگلاخ لنگان لنگان در حرکت بودم شاید چهار ساعتی همین گونه پیاده خودم را روی زمین کشیدم که روشنایی از دور پدیدار شد. بی رمق کنار صخره ایی نشستم تمام انگشتان پایم تکه پاره شده بودند و غرق در خون هر لحظه به خواب میرفتم و بیدار میشدم دیگر نمیتوانستم راه بروم تا به جای دیگری برسم ناگزیر به نور نزدیک شدم تا صدایی بشنوم و بفهمم که ساکنان کرد هستند یا عرب. همین که به چند ده متری خانه رسیدم صدای چند سگ بلند شد تلاش میکردم که رو به عقب بروم اما مدام زمین می خوردم و سگ ها دوره ام کردند هرکاری کردم فراریشان دهم تنها وق وق شان بیشتر شد. و با شنیدن صدای مرد عربی که به سمتم امد فهمیدم دوباره به دستشان افتادم خود را نفرین میکردم که چرا همانجا با تفنگ کار خود را یکسره نکردم هر چه دور و برم را نگاه کردم چیزی نیافتم و با رسیدن مرد عرب سنگین ترین سنگی که توان بلند کردنش را داشتم برداشتم و با تمام وجود به سر خود کوبیدم سیل خون صورتم را پوشاند تا اوخواست خود را به من برساند ضربه ایی محکم تر از ضربه ی پیشین بر سرم زدم و دیگر چیزی از ان به بعد به یاد ندارم . وقتی به هوش امدم صدای گنگ عربی در گوشم بود نمیتوانستم چشمانم را باز کنم شاید مردان عرب چشمانم را از حدقه در اورده اند اخر با چاقو ان وعده را داده بودند که اگر فرار کنم کور شوم. احساس چکیدن چند قطره اب روی صورتم هشیار ترم کرد اما شنیدن صدای یک زن که با نوازش کردن صورتم همراه بود شوک محکم تری بود تا کم کم پلکم باز شود. او تلاش میکرد با لبخند ارامم کند حتمن او هم اسیر شده بود تنها توانستم با نوک انگشتانم دستش را فشار دهم و با لحن پرسشی بگویم داعش؟؟؟ و واژه ی "لا" که از دهان او بیرون امد دلیل دیگری بود برای بیهوشی ام. بار دوم که بیدار شدم نمیدانستم که چند وقت است که بیهوشم اما فهمیدم اینجا اتاقی نیست که بار نخست دیده بودم. اینبار ان مردی روی سرم بود که ان شب مرا پیدا کرد با دیدنش ترس وجودم را گرفت وبا توجه به اینکه جایی هم که بودم شبیه انباری بود ترسم بیشتر شد ولی ان مرد با کردی دست و پا شکسته تلاش میکرد بفهماند که نمیخواهد به من اسیبی برساند سرانجام به من فهماند که پدربزرگش کرد بوده است و سالهای دور انها در این ناحیه از عراق ساکن شده اند زبان کردی از یاد برده اند و با فرهنگ عربی بزرگ شده اند زن او عرب بود اما می گفت جایی برای ترس نیست و برای این هم مرا را انجا اورده اند تا کسی پیدایم نکند. چند روزی به همین منوال گذشت تا با پرستاری های انها توانستم جانی بگیرم انها در ازای جانشان دست به این کار زده بودند و اگر لو میرفتند بی شک بدتر از من میمردند. چراکه پناه دادن یک مجوس ایزدی که از اسارت گریخته بود و همکاری با کفار برابر با مرگ بود. انها یک ماه از من مراقبت کردند تا ابها از اسیاب بیفتد و شرایط بدنی هم نیز بهتر شود در همین روزها بود که شکی به جانم افتاد که اگر تبدیل به یقین میشد دیگرزمین جایی برای من نداشت. احساس میکردم که باردارم زن صاحب خانه پی به هراسم برد بد بختی ام پایان نداشت من باردار بودم و این یعنی پایان زندگی من.... این ننگ را نه تنها خودم بلکه برادر,پدر و همسرم نمیتوانستند به دوش بکشند تا پیش از این هم جایی برای من در کردستان نبود چه برسد با یک بچه..... زن عرب که متوجه شده بود از شوهرش خواست تا بیایید و به کردی ارامم کنداما ایا ارامش امکان پذیر بود؟؟؟ در فرهنگ من این ننگ با مرگ ارام خواهد شد.... انان که پی برده بودند هر ان امکان حرکتی از جانب من هست مدام زیر چشمی میپایدنم ناگهان مانند دیوانه ایی که زنجیر پاره کند به سمت چاقوی اشپزخانه رفتم اما مهارم کردند و دیگر دست و پایم را بستند. چند روزی که گذشت دیگر توان نگهداریم را نداشتند بنابراین با پیشمرگه های کرد منطقه ارتباط برقرار کرده بودند و موضوع را گفته بودند. پس از چهار روز که لب به چیزی نزدم شاید بچه از بین برود مرا که مثل گوشت یخ زده شده بودم چادر عربی پوشاندند ونقاب به صورتم زدند چرا که بدون شک با دیدن صورت و موهای بورم از جانب ساکنان شناسایی میشدم. پس از ساعتی مرای جایی دور افتاده پشت تخته سنگی دراز کردند ان زن پتویی روی من کشید و صورتم را بوسید و با دست و پای بسته جا گذاشتند و پس از حدود دو ساعت وقتی پیشمرگها یقین پیدا کردند این یک تله انفجاری نیست مرا از زیر سنگ بیرون کشیدند. و این چنین ان مرد و زن با شجاعتی مثال زدنی دخترشنگالی را با دریایی از نگون بختی به سرزمین خود بازگرداندند. اما بازگشتی که اکنون برایم از اسارت در دست داعش عذاب اورتر شده بود با اینکه به محض رسیدن به کردستان بهترین شرایط نگهداری را برایم فراهم کردند اما هرگز نمیتوانستم با این درد که میان مردمم یک تابوی وحشتناک بود کنار بیایم. اینکه مدام چند روانشناس با من صحبت میکردند اثری بر روحیه ام نداشت همیشه همسرم روبه روی چشمانم بود شکستن غرور پدرم را یارای تحمل نداشتم و سرشکستگی برادرانم برایم از هزار مرگ سخت تر بود. تا اینکه یک روز خبرم کردند که خانواده ام را از زنده بودنم اگاه کرده اند انها را در یک اردوگاه اوارگان شنگالی نزدیک مرز سوریه یافته بودند. نگرانی ها بی سبب نبود همسرم به محض فهمیدن "سوران" را برداشته بود و از اردوگاه گریخته بود اما پدرم اعلام امادگی کرده بود که من راببیند و پس از چند روز مکاتبات قرارشده بود مخفیانه خانواده ام به اردوگاه دیگری منتقل شوند. مادرم برای دیدن من حرکت کرده بود تا با هم در اردوگاه جدید به پدر و برادرانم بپیوندیم. یک هفته من و مادرم در کنار هم بودیم و او مدام از بی قراری انان برای دیدن من میگفت و دلداری ام میداد که میگویند من گناهی ندارم و انها با این جریان کنار امده اند. سرانجام روز موعد فرا رسید و با چند ماشین نیروهای پیشمرگ به سمت اردوگاه جدید رفتیم وقتی به دروازه های اردوگاه رسیدیم دلشوره عجیبی داشتم و شلوغی غیر طبیعی انجا بیشتر مرا تکان میداد برادر کوچکترم این ننگ را دوام نیاورده بود وساعتی پیش از رسیدن من با کلت کمری یکی از ماموران محافظ اردوگاه به مغز خود شلیک کرده بود و مرگ را به خواهر بی ابرو شده اش ترجیح داده بود....... " انچه امد داستان کوتاه واقعی بود بر اساس گفته های یک دختر کرد ایزدی که در روستاهای اطراف شهر شنگال کردستان عراق به اسارت داعش درامد و به شکلی که امد میگریزد تا به سرزمین خویش بازگردد اما سرنوشت چیز دیگری برایش رقم میزند او تنها یکی از انگشت شمار هزاران زن و دختر ایزدی ست که توانسته از اسارت ماشین پلید انسان سوز داعش بگریزد اما روشن نیست باقی زندگی را در جامعه ایی که به سختی او را بپذیرد چگونه زندگی خواهد کرد" پدرام اسدی فروردین 1394
|