خاطرات ِ کودکی ِ من، قسمت دوم خاطرات ِ کودکی ِ من قسمت دوم پشاپیش بگویم که این خاطرات را به شکل خام اینجا بخوانید تا دستی روی سرش بکشم و سپس در کتابی به همه ی شما عزیزان دیارم تقدیم کنم خاطره ی دیگری که در این سالها، یعنی قبل از رفتن به مدرسه در ذهنم ثبت شده است، دیدن مرگ دلخراش گربه ی نارنجی رنگی بود که جوجه ها را شکار می کرد یا به عبارتی می دزدید. آنموقع بیشتر خانواده ها در خانه شان مرغ و خروس داشتند و در بهار و تابستان جوجه پرورش می دادند. چون خانه های شمال کشور بویژه لنگرود داری حیاط بود، این جوجه ها را با مادرش در حیاط خانه آزاد می گذاشتند تا دانه برچینند و در هوای آزاد رشد کنند. این گربه ی نارنجی برای قوت روزانه اش هر بار یک یا دو و گاهن سه تا از جوجه ها را شکار می کرد که تداومش نگرانی و ناراحتی خانواده ها را فراهم کرده بود. برای جلوگیری از خسارت و ربوده نشدن جوجه ها، خانواده ها بسیج شده بودند تا هرجا این گربه را دیدند او را بکشند. اما گربه زرنگتر از آنی بود که می پنداشتند و سعی می کرد کمتر در معرض دید قرار گیرد. یک روز مادرم برای برشته کردن ماهی، پوست آن را روی آتش سوزاند تا فلسش بسوزد. بعد از خالی کردن شکم ماهی، پوست و دل و روده ی ماهی را در یک قوطی ِ خالی ِ روغن گذاشت و آن را در انتهای حیاط روی اشغال های جمع شده پرت کرد. این را بگویم که گربه اساسن عاشق ماهی است و بویش را عاشق تر می باشد. من در این موقع روی ایوان خانه مان نشسته بودم و به جوجه ها و پرندگان نگاه می کردم و از آفتاب که به بدن برهنه ی من می خورد، لذت می بردم. در حالی که غرق تماشای جوجه ها و مرغ و خروس و پرندگان بودم، مشاهده کردم گربه ی نارنجی در کنار آشغالها کنار همان قوطی روغن که محتوی ِ شکم ماهی در آن بود، کمین کرده است و به این طرف و آن طرف نگاه می کند. من در این لحظه در جایم میخکوب شدم و حرکتی از خود بروز ندادم که مبادا گربه را فراری بدهم. دلم در سینه آرام نداشت و خیلی دوست داشتم یواشکی خودم را به او برسانم تا لگدی به او بزنم. اما گربه مواظب بود. اینگار می دانست من مواظب او هستم و زیر چشمی به من نگاه می کرد. چند دقیقه ای گذشت که بوی ماهی او را مست کرد و بدون توجه به من سرش را داخل قوطی روغن برد و شروع به خوردن کرد. من در این لحظه که قلبم در سینه بی آرام بود از جایم بلند شدم و یواش یواش خودم را به دو یا سه متری گربه رساندم. خیلی دوست داشتم لگدی به گربه بزنم اما گربه در حالی که سرش در قوطی روغن بود، حس کرد کسی به او نزدیک می شود. در این هنگام گربه بدون کوچکترین درنگی از جایش پرید که فرار کند اما سرش در قوطی روغن گیر کرده بود و چانه اش مانع می شد که گربه بتواند سرش را بیرون بیاورد. در حالی که من از جستن و فرار گربه ترسیده بودم و گریه می کردم، گربه به این سو آن سو می دوید و به این درخت و آن درخت و یا دیوار می خورد. من هاج و واج فقط نگاه بودم و از ترس گریه می کردم. در این لحظه مادرم آمد و مرا بغل کرد و پرسید چرا گریه می کنم؟ گفتم از گربه ترسیدم مادرم گفت گربه کجا است؟ گفتم آنجا افتاده است مادرم با اینکه از گربه دل ِ خونی داشت، وقتی که دید گربه آنجا افتاده و سرش در قوطی گیر کرده، همه ی آن دل پری ها را فراموش کرد و سعی کرد گربه را از اسارت نجات بدهد اما نتوانست و گربه با تلاشش مانع می شد. پس از ساعاتی چند بر اثر نرسیدن هوای کافی، گربه می میرد با اینکه بسیاری از خانواده ها خوشحال شده بودند که گربه مرده است اما من و مادرم بسیار غمگین بودیم. سپس با چشمانی گریان گربه را در همان حیاط دفن کردم. امروز هر جا گربه ای می بینم یاد آن گربه می افتم که جانگداز جان داد. در سالهای غربت غریب پس از رهایی از جهنم و صحرای مرگ وقتی دوباره به آلمان برگشتم دخترم که هفت سال داشت از طرف مدرسه به آنها کرم کوچکی که تازه از تخم در آمده بود و روی یک برگ تمشک در یک محفظه ی شیشه ای که این طرف و آن طرف می رفت و برگ می خورد، دادند. این کرم از خانواده ی ملخ بود که پر نداشتند. بلکه چون کرم ابریشم برگ می خوردند و بزرگ می شدند و روی سرشان دوشاخک در می آمد. دخترم هر روز این کرم را تیمار می کرد تا اینکه بزرگ شد و به درازی 5 یا شش سانتیمتر رسیدند. هروقت دخترم از مدرسه به خانه می آمد با این ملخ بازی می کرد و او را روی سرش می گذاشت و در اتاق رها می کرد تا از دیوار بالا رود. یک روز ِ گرم تابستان تصمیم گرفتیم که به باغ وحش برویم تا قدری از دیدن حیوانات لذت ببریم. من دو قناری داشتم که قفسشان در آشپزخانه بود. چون هوا گرم بود قفسشان را در حیاط خانه زیر یک سایه بان گذاشتم تا قدری هوا بخورند و برای زیبایی طبیعت بسرایند. از دخترم خواستم که او هم ملخ هایش را بیرون بیاورد تا در میان علف ها ی خانه بگردند. پس از آن ما همگی به باغ وحش رفتیم و پس تماشای کافی دو باره به خانه برگشتیم. همینکه وارد اطاق شدم، دیدم دخترم روی پاشنه ی در حیاط نشسته و در خودش است. صداش کردم، جوابی نداد. اما حس کردم کسی گریه می کند. جلو رفتم و دیدم دخترم ملخ مرده را روی کف دستش گذاشته و اشک تمامی چهره اش را خیس کرده است. آمدم سرش را دست بزنم و نوازشش کنم با عصبانیت دستم را پرت کرد و شروع کرد پرخاش کردن، که تو قاتل هستی و تو این ملخ را کشتی. تو گفتی من ملخ را به حیاط بیاورم. هر چه سعی کردم او را آرام کنم نشد. کنارش نشستم و با او همدردی کردم تا اینکه کم کم آرام شد. اما گریه اش قطع نمی شد. از او سئوال کردم وقتی به خانه برگشتیم، ملخ کجا بود؟ گفت روی کاشی حیاط خانه افتاده بود. به او گفتم که ملخ می خواست از روی کاشی حیاط به طرف چمن برود که آفتاب او را روی کاشی ها سوزاند و حرکت را از او سلب کرد و در سوختگی جان سپرد و مُرد. پس از آن دخترم ملخ را برداشت و در جایی از حیاط دفنش کرد و یک صلیب بالایش نصب کرد. می خواهم نتیجه بگیرم که چگونه دوران کودکی ام برای دخترم باز تولید شد و دخترم هم چون من با ازدست رفتن موجود زنده ای گریست. احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی ) ادامه دارد
|