لنگرود و یک خاطره لنگرود و یک خاطره لنگرودی شهری است بسیار صمیمی و دلپذیر و سرشار از شور و نشاط و سرزندگی در این شهر کوچک افراد نامدار بی شمار است هم در عرصه ی ادبیات و شعر و موسیقی هم در عرصه ی تاریخ و سیاست و هم در عرصه ی عوام، که بیشترین افراد نامدار در این عرصه ظهور کرده است که هر یک از لنگرودی ها در سنین مختلف با این افراد خاطره ی تلخ و شیرین دارند. منهای این عرصه های برشمرده شده، لنگرود علاوه بر بازار معروف ماهی فروشان، بازار برنج فروشان و گمرک خانه، چند راسته هم داشت. اکنون را نمی دانم که آیا این راسته ها موجود است یانه اما آن هنگام که هنوز لنگرودم را نفس ِ جوانی می کشیدم و در شهر و محلات می خرامیدم، این راسته ها موجود بود. راسته ی بزازان راسته ی سمّاکان راسته ی چلنگران راسته ی عطاران و یا بقالان راسته ی طلا فروشان راسته ی لباس فروشان راسته ی میوه فروشان و سبزی فروشان و چند راسته ی کوچک دیگر کنار این راسته ها و بازارها، بازارچه ها ی چندی اینجا و آنجا در روزهای چهارشنبه و شنبه اعلام وجود می کردند و رونق و زنده و شاداب بودن شهر را ترانه می خواندند. اما از همه سرزنده تر، پرشورتر و دل انگیزتر، غروب لنگرود بود که دست فروشان، میوه جات و کالاهای زندگی را روی چرخ دستی می ریختند و یا بساطی در کنار دکانی پهن می کردند و هر یک با نوایی در مجموع یک سمفونی دلپذیر را به صدا در می آوردند. یکی خیارهای کوچک و بزرگ را از هم جدا کرده و روی چرخ دستی ریخته بود و داد می زد خیار ِ یک قَرَن یعنی خیار یک ریالی خیار دَهشی یعنی خیار دهشاهی خیار یک قَرَن خیار دَهشی، خیار یک قَرَن خیار دَهشی یعنی خیار یک ریال و خیار دهشاهی البته قسمت دوم تکرار این شعار با آوای هامورنیک تر به صدا در می آمد آنطرف تر یکی یکی بادمجانها را روی بساطی ریخته بود و داد می زد مرغ سیاه بی نفس یته دهشی سوتّه یک قَرَن یعنی هر دانه دهشاهی ولی سه دانه یک ریال یکی هم داد می زد گیلاس مشهد داریم برار کیلویی پنجه زار یعنی کیلویی پنج ریال انگور فروش داد می زد طلا دانه انگوری یکی هم از رشت می آمد و لباس و اجناس خانه می فروخت و داد می زد ارزان بی یم ارزان فروشم آ برار. یعنی ارزان خریدم و ارزان هم می فروشم برادران شهر غوغا است و شور انگیز هر بساطی با نور چراغ زنبوری، جلوه ها ی شادمانی را پخش می کنند و فریاد می کشند بازار گدایان هم داغ است و در هر گذر و یا محل تجمعی، ظرفی در دست دارند و یا دستشان را جلو می آورند و می گویند خدا شمره بداره یعنی خدا شما را نگه دارد هرگز مریض نبین یعنی هرگز مریض نشوید و با شعارهایی از این دست، پول جمع می کنند یکی شربت می فروشد یکی ماست عرضه می کند یکی انار می فروشد آن یکی بِه و گلابی را جار می زند در گوشه ای از فلکه شهر هم آقا توکلی چلک بستنی اش را گذاشته است و صف طولانی را برای خوردن بستنی ثعلب زده و خوش طعمش مهمان می کند پاسبان ها نیز درست در وسط میدان، هم حفاظت جمعیت را به عهده دارند و هم مانع می شوند، ماشین ها با سرعت عبور کنند پسر های تازه به دوران رسیده هم در این شب های پر جنب و جوش و مهتابی، موهایشان را آب شانه می کردند و در گوشه ای آمدن یارشان را به انتظار می ایستادند. دختران هم به بهانه های مختلف عیارترین لباسشان را می پوشیدند و با آرایشی ملایم اما خوشرنگ با مادرشان برای خرید اما بیشتر برای دیدن یار، بیرون می آمدند و در ازدحام بازار در فرصتی حتا کوتاه مدت یکدیگر را نفس می کشیدند و یا دست یکدیگر به دور از چشم مادران، به قدر رفع تشنگی لمس می کردند. زیباترین صحنه ی بازار لنگرود در شب هنگامی بود، که آرام آرام بساط ها از میوه جات و اجناس خانگی و خوراکی ها خالی می شد و هر یک از مردان خانه و زندگی یک الی چند پاکت از میوه های گوناگون و خوراکی را در دست و یا بغل می گرفتند تا به خانه ببرند تا بچه های انتظار و همسر مهربانشان را با دست پر درود گویند. و این همه یعنی یک زندگی ِ شادابی بود بی آلایش و بدور از خودنمایی و به رخ ِ یکدیگر کشیدن به عبارت دیگر هریک به فراخور حالش پاکتی در دست داشت و به سمت خا نه اش می رفت. ولی جوانان را میل رفتن به خانه نبود. زیرا با توجیبی روزانه شان، هر یک با دوستان حلقه ی خودشان یک تکه نان می خریدند و به قهوه خانه ها و اغذیه فروشی ها هجوم می بردند و با خوردن نان و لوبیا شکمشان را سیر می کردند و بعد شب گردی های هر شبه شان را شروع می کردند. بی هیچ گفتگو لنگرود در بین شهرهای رودسر و لاهیجان و تا رشت البته منهای ِ شهر رشت، شب گردی های جوانان و میانسالانش معروف بود. و مغازه ها اغلب تا صبح باز و زنده بود کوچه ها و پس کوچه ها معیادگاه شب زنده داران و عاشقان بود که با سوتی یا آوازی یارشان را پای پنچره می کشاندند و در تاریکی شب، نگاه دلبرانه به معشوق می کردند. و چه داغ می شدند جوانان از این دیدار یار، آن هم دزدکی و پنهان و من هم در این دوران، جوانی بودم بسیار پرشور و پرغرور وقتی که در یکی از این شب های پرنشاط بعد از دستبرد زدن به میوه ها و خربزه و هندوانه ی کاسبان، شب گردی مان را با حلقه ی دوستان خودمان به پایان می رساندیم. آنگاه وارد کوچه ی یارمان می شدیم و بعد از بو کشیدن کوچه شان و بعضن دیدار دلبر، به سوی خانه می رفتیم تا چند ساعتی بخوابیم. حالا ساعت چند است؟ سه یا چهار صبح همین که به محله مان می رسیدیم، چند قلوه سنگ از زمین بر می داشتیم تا اگر احیانن گربه و یا سگی دیدیم، سنگبارانش کنیم. سگ ها و گربه ها هم از ترس اینکه مبادا مورد اذیت و آزار ما جوانان و نوجوانان و بچه ها قرار گیرند، روزها خودشان را از دید رس انسانها پنهان می کردند و شب ها در خلوت و سکوت به جاهایی که آشغال جمع شده بود و خرده نان و یا استخوانی در بینشان بود، سرک می کشیدند تا شکشمان را سیر کنند. هنگامی که به محله مان رسیدیم، دیدیم سگی در کوچه ای پایین پنچره شخصی که ما به او می گفتیم، ملا، بین اشغال ها دنبال غذا می گردد. یکی از پسران ملا بنام شعبانعلی با ما دوست بود اما اجازه نداشت که شب گردی کند و باید سر شب در خانه حضور می یافت و بعد از صرف شام می خوابید. ملا در این ساعت از صبح بیدار شده بود و احتمالن وضویی هم گرفته بود و داشت قرآن را ورق می زد و برای خودش زمزمه می کرد تا اذان صبح زده شود و او نمازش را بخواند. در این هنگام کاظم یکی از دوستان ما وقتی سگ را دید، بی هیچ معطلی پاره آجری را از زمین برداشت تا آن را برای سگ پرتاب کند. اما پاره آجر به جای اینکه به تن و یا پیکر سگ اصابت کند، مستقیمن به شیشه ی پنچره ی ملا خورد که صدایش فکر کنم چندین خانواده در خواب را بیدار کرد و پاره آجر همراه خرده شیشه ها بر روی قرآن و سر کله ی ملا افتاد و ریخت. ملا از ترس حالش به هم خورد و افتاد. شعبانعلی و رمضانعلی با شنیدن شکستن شیشه پنچره از خواب بیدار شدند و به سرعت به سمت دروازه ی خانه شان آمدند و دروازه را باز کردند تا ببینند چه کسی این وقت صبح که همه در خوابند، چنین کاری کرده است؟ ما هم وقتی دیدیم سنگ کاظم شیشه ی پنجره ملا را شکست، همگی به سمت خانه ها مان با سرعت دویدیم. همین که دویست تا سیصد متر جاده اصلی را دویدیم، ما سه نفر از چهار نفر، که خانه مان در یک کوچه بود، پیچیدیم. اما کاظم به دویدن در جاده اصلی ادامه داد تا به کوچه ی خودشان برسد. در این هنگام وقتی شعبانعلی و رمضانعلی از خانه شان بیرون آمدند، متوجه شدند که فقط کاظم دارد می دود. در این شب به صبح کشیده شده کاظم شال گردن مرا چون سرما خورده بود به گردنش بسته بود. کاظم وقتی وارد خانه شان می شود. بی آنکه پدر و مادر و خانواده را بیدار کند با شلوار و شال گردن در جایش دراز کشید و لحافی رویش انداخت. هنوز ده دقیقه ای نگذشته بود که ملا با دو پسرش، رمضانعلی و شعبانعلی پشت دروازه خانه کاظم بودند. در این وقت صبح بی هیچ درنگی دروازه خانه ی کاظم را کوبیدند تا اینکه پدر و مادر کاظم بیدار شدند و با بیجامه به سمت دروازه رفتند. با شگفتی دیدند ملا با دو پسرش پشت در است. وقتی پرسش کرد که چرا زنگ زدید و یا چی می خواهید، آنها گفتند پسرت کاظم شیشه ی پنچره ی ما را شکسته است. پدر کاظم گفت کی یا چه وقت پسرم شیشه ی پنجره ی شما را شکسته است؟ پاسخ شنید همین ده دقیقه پیش پدر کاظم گفت ده دقیقه پیش؟ آنها گفتند آری پدر کاظم گفت پسرم الان چند ساعتی است که در خواب است آنها گفتند خیر همین ده دقیقه پیش وارد خانه شده است و نشانه اش هم این است که یک شال گردن به گردنش بسته بود. پدر کاظم وقتی این حرف را شنید بلافاصله به اتاق برگشت تا ببیند کاظم بیدار است یا در خواب وقتی دید کاظم خودش را بخواب زده است، آهسته لحافش را کنار کشید و دید کاظم با شلوار و جوراب و شال خوابیده است. او را بیدار کرد و جریان را از او پرسش کرد. کاظم از ترس لکنت گرفت و به مِن مِن افتاد وقتی پدرش با ترشرویی از پرسید که تو شیشه ی ملا را شکستی؟ کاظم از ترس گفت آری و بعد شروع کرد به گریه کردن که پدر مرا ببخش من غلط کردم پدرش در همانجا چندتا چک و مشت نثار تن و صورت کاظم کرد و بعد آمد پیش ملا و گفت درست است و شما حق دارید. من فردا می گویم شیشه ی پنجره ی شما را بیاندازند. پس از آن کاظم به مدت سه ماه از شب گردی محروم شد و لذت شبانه عشق و سرمستی را فرو خورد. و این تنبیه ای بود که زمانه ی حسابرس بر سر کاظم کوبید و درد و رنج و شکنج سگان و گربه گان او را به هشدار، هوشیار کرد که مبادا از این پس حیوانات را بیازارد. زیرا حیوانات هم جانشان چون جان کاظم شیرین است. یادش شاد و یاد باد احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )
|