شعرناب

خاطره ای خواندنی از دوران کالجم در شهر ماینس آلمان


خاطره ای خواندنی از دوران کالجم در شهر ماینس آلمان
این خاطره را به درخواست خانم نجمه طوسی نازنین نوشتم که از من خواسته بودند خاطره ای هم در غربت یا خارج از ایران بنویسم
با سپاس از ایشان
باشد که مورد پسندشان قرار بگیرد
سال 59 خورشیدی بود که من در ترم دوم کالج برای ورود به دانشگاه درس می خواندم.
درسهایم غیر از زبان آلمانی خوب بود، بی آنکه درسی بخوانم.
شیمی من نمونه بود بطوریکه استاد شیمی ما بسیار به من علاقه مند بود.
دوستان زیادی را در درس شیمی کمک می کردم و حتا در امتحانات، پاسخ پرسش ها را به طریقی به دستشان می رساندم.
درسهای فیزیک و ریاضی من بد نبود. یعنی در حد شیمی نبود.
در این دروس هم بچه ها را هم، قبل از امتحانات و هم هنگام امتحانات کمک می کردم.
گذشته از این، آنهائیکه به هر دلیلی نمره کم می آوردند، از من می خواستند که پا درمیانی کنم و از معلم مربوطه برایشان نمره ی قبولی بگیرم.
و من چند بار برای همین کارها واسطه شدم و از آبرو و سرمایه ی دانشی و اندوخته ی خودم مایه گذاشتم و با آقای مختاری استاد شیمی ما که در هایدلبرگ زندگی می کرد، صحبت کردم و ریش گرو گذاشتم تا این دوستان را قبول کند.
الحق آقای مختاری هم خواهشم را رد نکرد و من از ایشان بسیار سپاسگزارم.
در کنار این دروس که بسیار قوی و یا نسبتن خوب بودم، اما در درس زبان آلمانی بسیار ضعیف بودم.
دلیلش هم این بود که من وقتی برای یادگیری زبان آلمانی هزینه نمی کردم، زیرا اصلن وقتی نداشتم.
چون در کار سیاسی بسیار فعال بودم. بطوریک بتنهایی تمامی کالج را زیر پوشش فعالیت خودم می گرفتم.
و این فعالیت ها از چشم استادان و رئیس کالج مخفی نبود بلکه هر روزه می دیدند من با همه جان و جهان ِ جوانم و بی هیچ چشمداشتی برای دلم و راهی را که معتقد بودم، فعالیت می کنم.
القصه:
معلم زبانی داشتیم که آلمانی الاصل اما مهاجرت کرده از شوروی سابق بود. معلم ِ خوب و نیکو سرشتی بود.
درس هم خوب می داد و با بیشتر بچه ها روابط دوستانه برقرار کرده بود.
اما در میان همه ی این بچه ها خیلی به من علاقه داشت و سعی می کرد که تشویقم کند که بیشتر زبان را یاد بگیرم.
اما من با همه ی علاقه ای که به درس خواندن داشتم، به هر بهانه ای از این تشویق او شانه خالی می کردم و بیشتر به بحث و جدل با دوستان می پراختم و به کارهای سیاسی ام بیشتر ادامه می دادم.
زیرا هیچ مشکلی از بابت دروس دیگر نداشتم و بی هیچ درس خواندن و یا مطالعه ای می توانستم بهترین نمره را در امتحانات بگیرم چون از ایران در این در دروس بسیار قوی بودم و بویژه در در درس شیمی.
ولی معلم زبان ما عمد داشت که من در این درس نمره پایین نگیرم و یا نیافتم. پس چاره می اندیشید تا بنوعی مرا کمک کند.
چون می دانست من شاگرد تنبل و بی استعدادی نیستم.
و نیز نیک می دانست دوستانی چند از معلومات درسی ام در امتحانات بهره می گیرند و همیشه در اطراف من دوستان زیادی دارم.
روز موعد رسیده بود و امتحانات نهایی را باید می دادیم و تعیین و تلکلیف می شدیم.
کالج ما دو کلاس داشت که یکی مربوط به شادگردان علوم تجربی بود که می خواستند، بعد از اتمام کالج، پزشکی و دارو سازی و بیولوژی بخوانند و یک کلاس هم مربوط به شاگردان علوم ریاضی بود که بعد از اتمام کالج دنبال رشته های فنی و مهندسی شیمی بودند.
من در کلاس بچه های علوم ریاضی بودم.
دروس هر دو کلاس مشترک بود با این تفاوت که ریاضی ِ کلاس گروه ریاضی سخت تر و و عمیق تر بود.
امتحان زیان ِ هر دو کلاس، آخرین امتحان بود و من در هر سه درس شیمی و فیزیک و ریاضی بی هیچ مشکلی قبول شده بودم یعنی احساس خوبی داشتم.
فقط مانده بود زبان آلمانی
معلم ما سه روز قبل از امتحان زبان، مرا به کافه ای دعوت کرد تا قهوه ای با هم بنوشیم.
بعد از نوشیدن قهوه به من گفت، می دانم شاگرد با استعدادی هستی و سخت و نفس گیر هم بتنهایی فعالیت سیاسی می کنی.
اما دلم نمی خواهد تو در درس زبان آلمانی نمره ی پایین بگیری و یا بیفتی.
چاره را در این دیدم که سئوالات امتحانی را از قبل به تو بدهم و روی آنها کار کنی تا بتوانی نمره ی ایده آل بگیری.
هرچند این عمل و کارم، غیر قانونی است و قسمی که خوردم با این کار غیر قانونی، زیر پا می زارم.
اما می دانم به کسی دارم کمک می کنم که احتیاجی به نمره ندارد و شاگرد با استعداد است.
بنابراین باید به من قول بدهی که این راز را به کسی نگویی و تا ابد فقط در سینه من و تو بماند.
در حالی که قهوه می نوشیدم و به صدای لرزان معلمم گوش می دادم، یاد خانم طالقانی افتادم که سخت به من وابسته بود و در دروس شیمی و فیزیک و ریاضی از من کمک می گرفت و حتا من ورقه ام را سر امتحان با او عوض می کردم. یعنی هر دو ورقه ی امتحانی را من پاسخ می دادم.
خانم طالقانی در درس زبان بسیار ضعیف بود. البته نه فقط در زبان بلکه در همه ی دروس ضعیف بود.
اما من با اینکه در دروس دیگر کمکش می کردم، در درس زبان قادر نبودم کمکش باشم و او هم موقع امتحانات زبان دنبال کسی می رفت که زبانش نسبتن خوب است.
بعد از اینکه صحبت معلم ما با من در کافه تمام شد و از من قول گرفت که این راز بین ما بماند، شب ِ عجیبی را گذاراندم.
یعنی تمامی شب تا صبح، خانم طالقانی جلوی چشمم بود که خیلی دوست داشتم کمکش کنم.
اما قولی که داده بودم مرا مانع می شد.
دو شب ِ رنجبار تا امتحان زبان را با بی خوابی و پریشانی خاطر طی کردم.
روز امتحان وقتی وارد کالج شدم، دیدم همه ی دوستان جمع شدند و خودشان را برای امتحان آماده می کنند.
خانم طالقانی هم در این روز در حلقه ی دیگری بود.
خیلی با خودم کلنجار رفتم که این راز را مخفی نگه دارم. اما چهره معصوم خانم طالقانی دلم را به آتش می کشید.
من هم آدمی نبودم که خودخواه باشم و همه چیز را برای خودم بخواهم.
از بچگی تا جایی که یادم می آید دست و دل باز بودم و هر کمکی که از دستم بر می آمد به دوستان می کردم.
پس طبیعی بو دلم بی قرار باشد.
نیم ساعت مانده به امتحان دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. پس خانم طالقانی را صدا زدم و گفتم بیا پشت سر من بنشین تا بتوانی قبول شوی.
او با خنده ی معنی داری گفت تو که زبان بلد نیستی که بخواهی به من کمک کنی.
بهتر است خودت دنبال کسی بگردی تا بتواند به تو کمک کند.
در حالی که از این برخورد کاسبکارانه ی او ناراحت شده بودم، به او گفتم به من اعتماد کن و بیا پشت سر من بنشین.
خانتم طالقانی چون به من علاقه قلبی داشت، با اکراه قبول کرد و گفت احمد جان
دوست داری با هم در زبان قبول نشویم؟
گفتم نه
اتفاقن برعکس است
می خواهم هر دو قبول شویم
گفت چطور؟
تو که زبان بلد نیستی
گفتم درسته اما از تو می خواهم پشت سر من بنشین
خلاصه قبول کرد
امتحان هم به این شکل بود که هر پرسش چهار پاسخ داشت که بین این چهار پاسخ یکی اش و گاهن دو تایش درست بود.
من به خانم طالقانی گفتم آن پاسخی را که من علامت می زنم تو هم از پشت نگاه کن و علامت بزن
با اینکه هیچ اعتمادی نداشت اما چون دوستم داشت، قبول کرد چنین کند.
ورقه ی امتحانی که پخش شد، من سعی کردم به ترتیب پاسخ پرسش ها را پیدا کنم و علامت بزنم.
خانم طالقانی هم از پشت به دست و ورقه ام نگاه می کرد و همان پاسخی را علامت می زد که من می زدم.
غافل از اینکه معلم ما، برای کنترل کردن بچه ها و اینکه نتوانند به راحتی تقلب کنند، پاسخ های ورقه ها جا به جا کرده بود.
به این معنی که اگر پاسخ پرسش اولی در ورقه ی من شماره 1 بود. پاسخ ورقه ی خانم طلقانی شماره 4 بود و الی آخر.
یعنی پاسخ ها در ورقه ها یکسان نبود.
وقتی امتحان تمام شد. به خانم طالقانی گفتم تبریک
تو قبول شدی بعد دستش را فشردم و بوسه ای هم بر صورتش زدم
در حالی که خانم طالقانی باور نمی کرد، در گوشش گفتم من پرسش های امتحانی را داشتم و تو هم شک نکن و بدان که نمره ی عالی می گیری.
وقتی این حرف را از من شنید با شوقی وصف ناپذیر مرا در آغوشش کشید و در حالی که گریه شوق می کرد تمامی صورتم را غرق بوسه کرد.
خوشحال با هم به کافه ای رفتیم و قهوه ای نوشیدیم و شب را هم سینما رفتیم.
چند روزی در این فضای صمیمی و شاد بسر می بردیم تا اینکه گفتند، نتیجه امتحانات را اعلام کردند.
من همراه با خانم طالقانی با دلی قرص به کالج رفتیم تا نتیجه ی امتحانات را ببینم.
وقتی به اتاق رئیس کالج رفتم، با مهربانی نتایج امتحانات را به من تبریک گفت و اشاره کرد که در همه ی دروس امتحانی نمره عالی را آورده ام و در دروس شیمی و زبان نمره 20 گرفتم و بعد ادامه داد که همه ی معلمین از شما راضی بودند و سپس دستم را فشرد و برایم آرزوی موفقیت کرد.
نوبت به خانم طالقانی رسید که برود پیش رئیس کالج و نیایج امتحانات را بگیرد.
من هم منتظر نشسته بودم تا او بیرون بیاید و خوشحالی اش را ببینم و بوسه ای هم بر صورتش بزنم.
اما وقتی در باز شد، گریه ی خانم طالقانی را دیدم که به طرفم می آید و با حالتی پرخاشگونه گفت:
تو باعث شدی من زبان آلمانی را قبول نشوم.
گفتم چطور؟
من که نمره بیست گرفتم
گفت ولی او نمره صفر آورد
بسیار ناراحت و دلگیر شده بودم و سعی کردم او را دلداری بدهم و دلیل این اختلاف نمره را پیدا کنم.
در حالی که خانم طالقانی سخت ناراحت و پریشان بود با هم به دانشگاه رفتیم تا غذایی کوفت کنیم.
از بچه ها که پرسیدم، گفتند ورقه های امتحانی، پاسخ هایش همه یکسان نبود و آقای اشپت برای جلوگیری از تقلب، پاسخ های ورقه ها را جا به جا کرده بود.
تازه متوجه شدم که چه اشتباهی ناآگاهانه ای مرتکب شدم.
این موضوع را به خانم طالقانی گفتم و اشاره کردم که من قصدم کمک به تو بود اما نمی دانستم آقای اشپت پاسخ های ورقه ها را جا به جا می کند.
خانم طالقانی گفت حالا چه کار کنم؟
گفتم نگران نباش
من با آقای اشپت صحبت می کنم و موصوع این خبط و بر ملا کردن راز را با او در میان می زارم و از او می خواهم نمره مرا برای خانم طالقانی محسوب کنند.
چون من باعث شدم او چنین نمره پایینی بگیرد.
اما و صد اما مشکل اینجا بود که چگونه و با چه زبان و رویی این موضوع خطرناک را با آقای اشپت در میان بگذارم؟
چاره ای نداشتم چون نمی توانستم گریه و پریشانی خانم طالقانی را ببینم.
پس خجالت را قورت دادم و با پر رویی تمام رفتم پیش آقای اشپت
به او گفتم من مرتکب اشتباهی بزرگ شدم و الان هم سخت ناراحتی وجدان دارم. چون من قبل از امتحان زبان به خانم طالقانی گفتم، پشت سرم بنشیند و هر پاسخی که من علامت می زنم او هم بزند.
اما نمی دانستم شما پاسخ ها را از قبل جا به جا کردید. از این جهت خانم طالقانی نمره ی صفر گرفته است.
بنابراین خواهش می کنم نمره مرا برای او محسوب کنید و نمره ی صفر را به من بدهید.
آقای اشپت وقتی این موضوع را از من شنید سخت برآشفته شد و با دو دست بر سرش می زد که ای وای
این چکاری بود که تو کردی؟
آیا می دانی اگر رئیس کالج بداند من از شغلم محروم می شوم و آبرویم می رود و باید جریمه و مجازات بشوم؟
در حالی که از شدت فشار اشک در چشمان من جمع شده بود، گفتم حق با شما است و اشتباه از من بود.
پس فقط می توانم از شما پوزش بخواهم.
آقای اشپت به من گفت فعلن برو و در این باره قول بده با کسی صحبت نکنی تا فردا در این باره صحبت کنیم.
فردا وقتی یکدیگر را دیدیم، گفت از شما خیلی دلخورم. هرچند می دانم تو هم مثل من می خواستی کار نیکی انجام دهی
اما این کجا و آن کجا؟
من فقط حرف هایش را تائید می کردم تا کمی آرام شود.
بعد گفت که دیگر با خانم طالقانی در این باره صبحت نکنم اما قول می دهم در امتحان شهریور کمکش کنم تا قبول شود.
وقتی این سخن را از آقای اشپت شنیدم او را تنگ بغل کردم و چند بوسه به صورتش زدم و بعد از او سپاسگزازی کردم.
از این پس دیگر من به خانم طالقانی چیزی نگفتم و فقط به او قول دادم که حتمن قبول می شود.
و چون می دانست من با آقای اشپت صحبت کردم، اعتماد کرد و بعد هم در امتحان بعدی قبول شد.
امروز بعد از سی چهار الی سی و پنج سال وقتی به ان روزها و خانم طالقانی و آقای اشپت می اندیشم، هم دلم درد می گیرد بابت این بی احتیاطی من و هم بسیار خوشحال می شوم بابت کمکی که به بچه ها و بویژه خانم طالقانی کردم.
و در مقابل صفا و روح برزگ مردانه ی آقای اشپت زانوی ادب به زمین می سایم و پوزشی به وسعت گیتی از او درخواست می کنم.
باشد که اگر در قید حیات است، سرش سلامت باشد و مرا ببخشد
و اگر در قید حیات نیست برایش آرزوی آرامش ابدی می کنم
یادشان شاد و یاد باد
احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )


4