خاطره ای دیگر از مجموع خاطرات کودکی، نوجوانی و جوانی ام در لنگرود خاطره ای دیگر از مجموع خاطرات کودکی، نوجوانی و جوانی ام در لنگرود یادی از وَدَد که دیگر در میان ِ ما نیست وَدَد* آن موقع تازه گاری دستی به بازار آمده بود. تا قبل از آمدن این گاریها که نفر آن را حرکت می داد، باربرها با پشتی بارها را جا بجا می کردند که خیلی طاقت فرسا و نفس گیر بود. اما وقتی که گاری دستی به بازار آمد، باربرها به تدریج و با جمع کردن پول یک گاری می خریدند و بار ها را با آن حمل می کردند. با این گاری هم بیشتر می توانستند بار حمل کنند و هم زودتر به مقصد برسند و هم کمتر انرژی مصرف کنند و خسته شوند. این گاری از جنس همان گاری است که به الاغ می بندند. اما چون الاغ و اسب های کوچک گران بودند. هر باربری قادر نبود آنها را بخرد. به همین منظور خودشان گاری را می کشیدند. به دلیل رشد اقتصادی و تکان اجتماعی در سالهای دهه ی پنچاه، بسیاری از روستائیان برای کسب و کار به شهر آمده بودند و بسیاری از این بسیاران به کار فعلگی و باربری روی آورده بودند. در بین این باربرها، یکنفر بود که پشت گوشش یک غده به اندازه ی گردو در آمده بود. بچه های همسن و سال من که عمدتأ بین 16 تا 17 سال می شدند و حتی بزرگترها هم، همین که این فرد را می دیدند، با صدای بلند داد می زدند، وَدَد هرچند در آن ابتدا این مرد که وَدَد لقب گرفته بود، توجه ای به این صداها نمی کرد. اما با تکرار این صداها حساسیت نشان می داد و شروع می کرد به داد و بیدا کردن و فحش و ناسزا به هر کس در تیر رس ِ دیدش بود. اما بچه ها ول کن نبودند و خودشان را در چهار زاویه ی 90 درجه پخش می کردند و از چهار طرف داد می زدند، وَدَد این مرد در مقابل این صداها دیگر مستاصل شده بود و گاهأ از شدت فشار گریه می کرد. بزرگان شهر پا درمیانی کردند و از او خواستند که با کمک آنها و پولی که اندوخته است، به تهران برود و این غده را عمل جراحی کند تا از این اذیت و آزار رها شود. این مرد قبول کرد و با پولی که بزرگان شهر به او داده بودند و پولی هم که خودش جمع کرده بود، به تهران رفت تا آن غده را عمل کند. دو ماهی می شد که از وَدَد در شهر خبری نبود و بچه ها فکر می کردند یا به روستا عقب نشینی کرده و یا مرده است. کم کم اوضاع شهر به حالت اولیه برگشت و بچه ها مشغول کارهای دیگر شدند. تا اینکه بعد از دو ماه وَدَد بر گشت و شغل باربری را در شهر از سر گرفت. یکی از بچه ها متوجه شد که وَدَد دیگر وَدَد ندارد. بلکه بی وَدَد شده است. وَدَد هم خوشحال بود از اینکه چنین بهانه ای را از بچه ها گرفته است و از طرفی هم وَدَدش را برداشته است. اما یکی از بچه ها برای اولین بار وقتی وَدَد سابق را دید گفت، بی وَدَد از این پس بی وَدَد شد شعار دیروز ِ وَدَد و هر جا که وَدَد دیروز را می دیدند، می گفتند بی وَدَد بیچاره وَدَدِ بی وَدَد شده یاد آن درشکه چی افتادم که رفته بود رشته ی خلبانی خوانده بود و در هوا سیر و سیاحت می کرد اما مردم باز به او می گفتند درشکه چی. البته ادامه ی این اذیت و آزار و رنج وارده بر وَدَد دیروز و بی وَدَد امروز سبب شد که وَدَد دچار دپرسیون یا افسرگی شود و خود را از جمع منزوی کند. در این میان ما هم بزرگتر شدیم و دیگر نمی دانستیم که سرنوشت وَدَد و یا بی وَدَد به کجا رسید. بعد از 43 سال از آن دوران وقتی که با ایران تماس گرفتم و حال وَدَد را پرسیدم، خبر دادند که وَدَد مرده است. در اینجا با همه جان و جهانم و احساس و جدانم در مقابل روح این یادگار و یاد ِ جوانی ام به رسم ادب و پوزش، زانو می زنم و از همه ی اذیت و آزار خودم نسبت به وَدَد تقاضای بخشش می کنم. باشد که دوستان دیگر هم اگر در گذرگاه زندگی شان سنگ آزار ِ کلام را به سویش رها کردند، پوزش بطلبند. * در لهجه گیلکی بویژه در شهرستان لنگرود به غده می گویند، وَدَد احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )
|