استاد سه نسل ادبیات بلخ درگذشت اتاق کوچکی در کنار کتابخانه عامه 'مولانا خسته' در شهر مزارشریف در شمال افغانستان داشت که دفتر کارش نیز بود. دو الماری پر از کتاب، دو پنجره مکدر، مُبل قدیمی و میز کارش در این اتاق سالهای سال، همان بود که بود. دفتر 'مطبعه دولتی بلخ' اما پایگاه اصلی همه کسانی بود که به نحوی با ادبیات و فرهنگ و عرفان سر و کاری داشتند. در روزگاری که من در مزارشریف زندگی میکردم، یکی از جاهایی که شمار زیادی از فرهنگیان به رفتن به آنجا عادت داشتند، همین دفتر دنج استاد فرزاد بود. اتاقی که در و دیوارش شاهد شکفتن سه نسل ادبیات در بلخ بوده است. او همیشه تکههایی از متون کهن ادبیات فارسی و نیز بیتهای فراوانی از شاعران کهن و نو را در حافظه داشت و برای کسانی که به دیدارش میرفتند، بازمیخواند. بیشتر شاعران و نویسندگان جوان در سه نسل گذشته، الفبای ادبیات و نویسندگی را از او آموختهاند، به این ترتیب محمد عمر فرزاد، استاد مسلم سه نسل ادبیات در بلخ خوانده میشود. واصف باختری، شاعر نامآشنای نسل اول ادبیات معاصر افغانستان، او را بارها، استاد خودش خوانده است. در نسل پس از آن هم از شاعران مطرح، سمیع حامد و سپس بسیاری از شاعران جوان بلخ که نزد استاد زانوی تلمذ زدهاند. اما او با نام خودش هیچ اثری را منتشر نکرد، بیشتر با نامهای مستعار «خیرانی» و «شادیانی» مینوشت. از شهرت گریزان بود. باری لقب "کاج بلند فرهنگ" را برایش دادند اما او حتی در همان مراسم، فقط در پایانش حضور یافت. به همین دلیل هم است که پس از انتشار خبر مرگش، از معاون اول رئیس جمهوری افغانستان گرفته تا سرپرست ولایت بلخ و شمار زیادی از فرهنگیان مطرح افغانستان در برگههای اجتماعیشان تسلیت نوشتند و ابراز اندوه کردند، نامش برای خیلیهای دیگر آشنا نبود و چنانچه هنوز هم به پیمانه اهمیتی که حضور نامرییاش در میان فرهنگیان داشت، شهرت ندارد. با آن هم از او داستانهای کوتاه، پارچههای ادبی و سرودههایی به جا مانده است و به گفته صالح محمد خلیق، نویسنده و رئیس اطلاعات و فرهنگ ولایت بلخ از استاد فرزاد آثار چاپنشدهای مثل ریشیها، نگرشی بر ادبیات ویدی افغانستان، تاریخچه مزارشریف، اسما و اعلام و ناکجاآباد عرفان نیز به جا مانده است. او از بنیادگذاران چند انجمن فرهنگی از جمله انجمن آزاد نویسندگان بلخ و چندین کتابخانه بود. استاد فرزاد به اصطلاح ادبی، رندی بود که با او هیچ کسی از هیچ نسلی احساس بیگانگی نمیکرد. گویی با زبان دل همه آشنا بود. او اگر چه بر بالای اتاقش ننوشته بود که "بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ" ولی دربار کوچکش به روی همه باز بود. دختران و پسران جوان از داستانها و رازهای عاشقانه خود به استاد میگفتند، حتی به راحتی در حضورش میگریستند و از استاد مصلحت میخواستند. او درجی از رازهای خصوصی چند نسل نیز بود. آن حرفها سربهمهر نگهداشته شدند تا آن که استاد آن را با خود به خاک برد. گفته بودند، زمانی که احمد ظاهر، خواننده نامدار افغانستان به مزارشریف آمده بود، به دفتر استاد سری زده بود و استاد برای او شعرهایی از مولانا را داده بود تا بخواند. من یکی از روزها این را از استاد پرسیدم که کدام شعر مولانا را به احمد ظاهر پیشنهاد کرده بود. او با اشاره به مبلی که من در آن نشسته بودم، گفت:"احمد ظاهر همین جا در جای تو نشسته بود و من وقتی شعر "من غلام قمرم، غیر قمر هیچ مگو" از مولانا را برایش نوشتم و او خواند، به یکباره به وجد آمد و گفت، این چقدر رقصان است و چه موسیقی خوبی دارد." در دوران زندگی او دولتهای متفاوتی در افغانستان بر سر قدرت شدند، اما در هیچ دورهای وابسته هیچ یک از گروههای سیاسی نشد. او اما جایگاه خوب مردمی و اجتماعی داشت. بودند سیاستمدارانی، مثل برخی آموزگاران، شاعران و پیشهوران، که نزد او میآمدند و او هرگز از دادن مصلحت و مشورت به هیچکسی دریغ نمیکرد.
|