پایتخت ایران کجاست؟ خاطره ای خواندنی از کلاس سوم دبیرستان در مدرسه داریوش لنگرود پایتخت ایران کجاست؟ کلاس سوم متوسطه بودم و مدرسه ای که در آن درس می خواندم، به دلیل هجوم و افزایش محصلین و بویژه از روستاهای مختلف و حتا شهرهای اطراف لنگرود، دیگر گنجایش نداشت که همه محصلین ثبت نام شده را بتوانند در یک کلاس جا بدهند. لذا کلاس های اول تا سوم متوسطه را دو کلاسه کردند. دو کلاسه شدن سیکل اول دبیرستانی که در آن درس می خواندم، هرچند مشکل ازدحام محصلین را از نظر جا، حل کرد اما مشکل کمبود معلم و یا دبیر را نه اینکه حل نکرد بلکه مشکلات آن را مضاعف کرد. زیرا با بالا رفتن تعداد محصلین، تعداد معلیمن تغییری نکرد. و این بر مشکلات و کنترل محصلین از نظر نظم و آموختن افزود. پس لازم بود هرچه سریعتر این مشکل را حل کنند. لذا درخواست معلم جدید برای اداره ی آموزش و پرورش فرستادند تا این کمبود دبیر و یا معلم را رئیس آموزش و پرورش حل کند. رئیس اداره ی آموزش و پرورش هم دستش خالی بود. زیرا معلمی بیکار و یا آزاد در آن شرایط وجود نداشت. پس نشستند و عقلشان را به هم دادند تا راه حلی پیدا کنند. بعد از رایزنی ها به این نتیجه رسیدند که بروند از روستاها معلم کرایه کنند تا اگر بدرد بخور بودند برای سال های بعد استخدامشان کنند. القصه: در آن سال ما معلم فقه، جغرافی و تاریخ نداشتیم. بعد از دو ماه بی معلمی، آقای عباس عسکری رئیس دبیرستان داریوش، دو معلم جدید را برای معرفی به کلاس ما آورد. یکی از این دو معلمین فردی بود بنام آقای گیلانشاهی که مستاجر خانه ی ما بود و دیگری آقای حسینی پور که هر روز با موتور سوپر کاپ از اطراف شلمان یا کومله به لنگرود می آمد. درس تاریخ را به آقای گیلانشاهی سپردند و درسهای فقه و جغرافی را به آقای حسینی پور محول کردند. قصه ی درس گفتن و درس خواستن آقای گیلانشاهی را می گذارم برای خاطره ی بعدی و در این خاطره می پردازم به شیطنت های ما و برخورد و امتحان گرفتن آقای حسینی پور در درسهای فقه و جغرافی. هم نسلان من می دانند که هیچ معلمی در دوره ی ما به راحتی نمی توانست ما را کنترل کنند. و بعضن اشک معلمین از اذیت و آزار ما سرازیر می شد و شکایت به رئیس دبیرستان و رئیس آموزش و پرورش می بردند. نمونه اش آقای مهدوی است که با فرستادن صلوات او را از مدرسه بیرون کردیم. آقای حسینی پور هرچند سعی می کرد در آغاز نقطه ضعف به دست ما ندهد اما ما تلاش می کردیم یکی از حرکاتش را برجسته کنیم و با کار روی آن، حساسیت او را برانگیزانیم. درس فقه و جغرافی و تاریخ و انشا برای ما کلاس سومی ها که می خواستیم اغلب در سیکل دوم دبیرستان، رشته طبیعی و ریاضی بخوانیم، از اهمیتی برخوردار نبود. لذا در این ساعات از درسها به تفریح و خنده و نشاط می پرداختیم و این عمل ما، معلمین را خوش نمی آمد. از جمله آقای حسینی پور را. پس باید به قول خودشان سخت گیری می کردند و درسی که می دادند، از تک تک ما شفاهن در جلو همه ی محصلین دیگر، پاسخ می خواستند. ما هم مثل همیشه چون اهمیتی نمی دادیم، یاد نمی گرفتیم. در ساعات درس فقه و جغرافی، حسینی پور هر بار طبق اسامی دفتر نمره، یکی یکی ما را صدا می زد و در درس فقه و جغرافی از ما پرسش می کرد. و چون ما طبق معمول یاد نمی گرفتیم یا سرمان را به علامت شرمندگی و خجالت پائین می انداختیم و یا تُخس هایی مثل من، آنچنان آسمان ریسمان می کردیم که کلاس را از خنده منفجر می کردیم. حسینی پور برای اینکه ما را بترساند، دفترچه ای تهیه کرده بود و در مقابل اسامی ما با هر پرسش و پاسخی، علامت مثبت و منفی می زد تا معیاری شود و با آن بتواند در نمرات امتحان ما اثر بگذارد. یک روز که من نشسته بودم، متوجه شدم حسینی پور وقتی می خواهد جلوی اسامی پرسش شوندگان، علامت مثبت و منفی بزند، دفترچه را طوری در دستش می گیرد، که نفر پرسش شونده حتا اگر سرش را کمی خم می کرد، نمی توانست، ببیند چی می نویسد. و من این حرکتش را نقطه ضعف ارزیابی کردم و هرگاه مرا برای تحویل دادن درس صدا می زد و می خواست جلوی اسمم علامت مثبت و یا منفی بگذارد، من به عمد سرم را طوری خم می کردم که امکان دیدن علامت ها بود و او بلافاصله عکس العمل نشان می داد و دفترچه را به طرف صورت و لبش می کشید. من برای اینکه بیشتر او را به عکس العمل بکشانم تا بچه ها بخندند، سرم را همراه کمرم، بیشتر خم می کردم. او در این حالت دفترچه را به سبیلش می چسباند تا من نبینم و بعد بلند می شد و مرا هول می داد که بروم و سر جایم بتمرگم. این بازی و اذیت و آزار دل انگیز، ساعات تفریح ما را با این معلم های جدید پر می کرد تا اینکه وقت امتحان شد. البته قبل از فرا رسیدن زمان امتحانات، حسینی پور همیشه ما را تهدید می کرد حال که درس را یاد نمی گیرید، او ناچار است برای ادب کردن ما، در امتحان آنقدر پرسش ها را سخت طرح می کند که هیچ کس نتواند به راحتی قبول شود. ما هم می گفتم فقه و جغرافی چیزی ندارد که نتوانیم نمره 10 بگیریم و قبول نشویم. او هم با عصبانیت می گفت طوری پرسش می کند که اگر کسی کتاب را خوب نخوانده و نیک آن را نفهمیده باشد، مردود می شود. ما هم از این عصبانیت او بیشتر شیطونی می کردیم و روی میز ضرب می گرفتیم و نشسته پیکرهایمان را تکان می دادیم. این بازی دو طرفه ادامه یافت تا اینکه روز امتحان جغرافی فرا رسید. آقای حسینی پور در این روز ما محصلین دو کلاس را که بیش از 100 نفر بودیم، در یک سالن سرپوشیده جمع کرد و بچه های تخس و شیطون را بین شاگردهای ساکت و مظلوم پخش کرد و به فاصله ما را روی صندلی ها نشانید. در این لحظه خودش در مرکز ازدحام ِ ما روی یک صندلی ایستاد تا بتوانید هر چهار جهت خود را با چرخش سر، کنترل کند. بعد قبل از اینکه پرسش ها را پخش کند، گفت من بارها به شما گفتم که درس جغرافی را یاد بگیرید و گرنه نمی توانید قبول بشوید. و چون شما در کلاس درسم بی انضباطی کردید، شما را تنبیه کردم و اینبار پرسش ها را به شکل کتبی به دست شما نمی دهم تا وقت کافی برای تقلب داشته باشید و یا از روی دست یکدیگر بنویسید. بلکه اینبار پرسش ها را به ترتیب می خوانم و برای هر پرسش یک دقیقه فرصت می دهم تا پاسخش را بنویسید و بعد پرسش بعدی را می خوانم و همین طور تا آخر. سپس شروع کرد به خواندن پرسش ها پرسش اول: در حالی که چهار بار هر پرسش را در چهار جهت مختلف جار می زد، گفت: پایتخت ِ ایران کجاست؟ من نوشتم رشت پرسش دوم: مرکز استان گیلان کدام شهر است؟ من نوشتم تهران پرسش سوم: شهرداری ِ رشت در کدام شهر قرار دارد؟ من نوشتم لنگرود پرسش چهارم: فرمانداری لنگرود در کدام شهر قرار دارد؟ من نوشتم مشهد پرسش پنجم: شهر آستارا جز کدام استان است؟ من نوشتم خوزستان و همین طور تک تک شهرهای گیلان را پرسش کرد. ما هم نوشتیم و فکر می کردیم همگی نمره ی 20 می گیریم. اما وقتی ورقه ها را تصیحیح کرد ونمرات را خواند، اولین نمره 10 بود و من گرفته بودم پنج و نیم. وقتی اعتراض کردیم، دیدیم از ما غلط املایی گرفته و کم و زیاد گذاشتن نقطه را غلط حساب کرده است و همین طور ساده نوشتن سین و شین و دندانه نذاشتن را از اغلاط حساب کرد. برای اکثر ما آی با کلاه را غلط گرفته بود و می گفت کلاهش را خوب نگذاشتیم و الی آخر چنین بود که ما اغلب در درس جغرافی و فقه ناچار شدیم، شهریور ماه یکبار دیگر آقای حسینی پور را ببینیم. البته حق من پنج و نیم نبود و حداقل نمره 10 را می توانستم با همه ی پرسش های سخت بگیرم. یادش شاد باد احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )
|