شعرناب

سينما در آتش


در يك روز خوب و با صفا به جريره مينو كه حالا شده مينو
شهر،رفتيم،چه زيبا ودوست داشتني بود،مانند تكه اي از بهشت كه جا مانده بر زمين،همه
ي خانوداه آنجا بوديم ،و من با شوق زياد با در ختان خرما وتوت وكنار حرف ميزدم،وبا
آنها دوست بودم،تنها كسي كه با ما نبود برادر بزرگم رضا بود،او با پا فشار در
آبادان ماند كه با پسر عمويم به سينما ركس بروند،چون فيلمي جذاب داشت،اسم فيلم
گوزنها بود.
همه خانواده شاد وخوش بودند،ومن داشتم به مرغابيها كه مرتب
اين طرف وآنطرف مي رفتند،نان در آب مي انداختم و آنها به سرعت مي خوردند.
يكباره صداي جيغ مادرم وبقيه زنها بلند شد،من به طرف خانه
دويدم،نمي دانستم چه اتفاقي افتاده است،ولي بعد وقتي فهميدم سينما ركس با تمام تماشاچي
آن سوخته،شروع كردم به گريه ومرتب مي گفتم بريم آبادان،نمي دانم چرا مسير اينقدر
برايمان زياد شده بود،بله هنگام ناراحتي ثانيه ها خيلي سنگين مي شود.
همه نگران برادرم وپسر عمويم بوديم،وقتي به خانه
رسيديم،ديديم كه آنها در خانه هستند،با تعجب وخوشحالي گفتيم نرفتيد سينما؟! گفتند
نه عمو نگذاشت.
شيون همسايه ها بلند بود چون آنها هم در سينما كساني
داشتند،غم آنها غم ما نيز بود و با اشك به طرف سينما ركس كه در مركز شهربود،
رفتيم،پليس مردم را متفرق ميكرد ولي مگر مي شد مردم را كنترل كرد آتش نشاني هم در
حال خاموش كردن آتش بود،يكباره يك نفر با ماشين به درب سينما زد،ودرب را شكست،واي
نمي دانيد چه صحنه ي غم انگيزي بود.
يكباره تعداد زيادي جنازه سوخته كه پشت درب بودند،به زمين
ريخت،همه به طرف جنازه ها رفتند،تا به حال زايمان يك زن سوخته با بچه اش را ديده
ايد،نه فكر نكنم ديده باشيد،وحالا مردم با گريه دنبال جنازه خود بودند،يكي از
انگشتر ويكي از ساعت ويكي از گردنبد وغيره جنازه خود را تشخيص مي دادند،ولي عده ي
كمي موفق شده بودند جنازه هاي خود را پيدا كنند.بقيه باگريه نمي توانستند تشخيص
بدهند.
جنازه هاي زيادي كه معلوم نبود ند اما صاحب داشتند،در يك
گور دسته جمعي دفن شدند وبعد اسامي آنهادور تا دور گور دسته جمعي نوشته شد و
صاحبانشان وكل مردم شهر مي آمدند وفاتحه مي خواندند وگريه وزاري مي كردندو تا به
حال كه ميروم گورستان به قبر انها سر مي زنم وفاتحه مي خوانم،واين سخن را برلبم
جاري مي كنم ،((به كدامين گناه كشته شدند))
روحشان شاد ويادشان گرامي باد.
پايان
ازداستانهاي كوتاه سعيد مطوري( مهرگان) از آبادان
سينما در آتش خواسته ي اهريمن
سوخت ورسوايش در گذر زمان
حكايتي از درد است
در زايش مادري كودك خود را
در سينمايي كه پزشكش آتش بود
شيون بر مردگان غريبه
كه روزي آشناترين بودند
واينك گوري تك به نامشان نيست
در گوري دسته جمعي
چه سخت دفن مي شوند
وشب با ستارگانش گريه ميكنند
به ياد كساني كه
كه در نام داشتند ستاره گاني
ماه در زير ابر بردند
وتا ستارگان غمگين تر شوند
كه ماه روزي خواهد آمد
چرا كه تا ابديت
ماه زير ابر نمي ماند
وما شب زدگان در آرزويش
ستارگان مي شماريم...
سعيد مطوري/مهرگان
از دفتر غمنامه


3