سیزده بَدَرقسنتی از جُستار بلند سیزده بَدَر جشن سیزده بدر بی گمان در بین ما ایرانیان از زیبایی و طراوت و شادابی ِ باشکوهی در چهره و رخسار هر ایرانی، خود را جلوه ای از نشاط وُ سِرور وُ سور وُ شادمانی می نشاند. بطوریکه در این روز، پیر وُ جوان وُ کودک از خانه بیرون می زنند و به دشت و دمن و کوه وُ صحرا روی می آورند و در کنار آبشاران و جویباران، تراوت زندگانی جوان را، از طبیعت ِ با نشاط ِ سبز، در خود فرو می دمند. دخترکان ِ جوان ِ دم بخت، به آرزوی رسیدن به یار، در کنار جویبارها، بطور سمبلیک سبزه را گره می زنند و در درونشان، غوغای وصل ِ یار را فریاد می کشند. پسرکان، دزدانه معشوق ِ جگرسوز خود را به سیری دیده و دل، نگاهی خجولانه اما عاشقانه می کنند. دلی می دهند و جان معشوق را می ربایند و دست در دست هم در چمن زاران، خرمن ِ عطر ِ دل انگیز ِ شکوفه های بهاری را در جانشان فرو می دمند و طبق طبق عشق را بین خود تقسیم می کنند. این منظره و تابلوی زیبای ِ جشن سیزده بدر را انتهایی نیست و تا جایی که چشمان می بیند، صفا و عشق وُ دلدادگی وُ شادی وُ شادمانی، صحنه گستر است. هر گوشه ای از دشت وُ دمن وُ صحرا وُ کوه، جمعی برای بَدَر کردن سیزده ی سال با ساز و نقاره و آواز می رقصند و خون رگ ِ تاک را در کام می ریزند، ارغوان می شوند و فضای جشن را ارغوانی می کنند. طبیعت ِ سبز ِ شاداب، با عاشقان، نرد عشق می بازد و لحظه های زندگی را در کام آنها شکر بار می کند. آه ه ه ه چه می گویم و چه حالی مرا به آن آخرین سیزده بدرم در لنگرود ِ جانم در پرواز است؟ 12 فروردین سال 57 را با دوستان در " چمخاله "، با شوری به مستی شب ِ دریا گذراندیم، خوردیم و نوشیدیم و خواندیم و رقصیدیم و ماه و ستاره را به تماشا نشستیم. و شب را عاشقانه برای آماده شدن جشن سیزده بدر خوابیدیم. سحرگاه، بیدار به سمت کوه لیلا، قدمی به سیری د ل زدیم و به کوه لیلا رسیدیم. بساط خود را در شقایق زارن پهن کردیم و به انتظار رسیدن یار، گلها را بوییدیم تا گل ِ گلاب گونمان را پیدا کنیم. همه جا سبز بود همه جا گل بود همه جا لاله بود همه جا شقایق بود همه جا طراوت بود همه جا نسیم بود همه جا عطر بود شکوفه درختان گوجه سبز با دامن سپیدشان، لباس عروسان را در دیدگان نوازش می داد. بوته های چای با برگهای جوانشان، بستر ِ سبز ِ کوه لیلا را معطر کرده بود و مستی نوش چای بهاره را در جانمان فرو می داد. پرندگان ِ جنگلی وُ کوهی، روز ِ شادمان ِ سیزده بَدَر ما را با نزدیک کردن منقارشان به یکدیگر جشن می گرفتند و سیزده خودشان را با ما بدری عاشقانه می کردند. کبوتران اما گردن فرازتر از همیشه، معشوق جگرسوزشان را چرخشی مستانه می زدند و سیزده خود را پر غرور و سرو قامت بَدَر می کردند. آبشاران را جنب و جوشی عاشقانه بود و بی قرار، قله های کوه را سقوطی شیداوار به دامنه و بستر رودخانه می زدند و آواز ِ پر شکوه ِ کوهساران را در گوشها طنین می افکندند و جان را می رباییدند و در ارکستر خود شریک می کردند. شرشر جویباران را اما صفایی دیگر بود. زیرا در کنار آن دلداده گان با پای برهنه در تندی آب خود را می ساییدند و چهره می گشودند. آسمان ِ صاف و آبی با خورشیدی که در بغل داشت، روشنایی جوان کننده را در جان طبیعت جاندار فرو می نشاند و نوازش ِ گرمای ِ مطلوب و مطبوع خود را در تن ِ عاشقان نفوذ می داد. گلهای ِ رنگارنگ ِ کوهستانی، فخر می فروختند و با تکان دان اندام خود، شهد عشق را در کام هر انسانی چون عسل شیرین می کردند. همه جا عشق بود و شور جوانی همه جا رقص بود و آواز کوهستانی همه جا شقایق بود و گلهای صحرایی همه جا چای زار بود و عطر دل انگیز بهاری همه جا پرنده بود و پروانه و آواز قناری همه جا رنگ بود و سبز بود و آفتابی همه جا می بود و نوش بود و رسوایی همه جا مستی ِ جوانی بود و دلدادگی و شیدایی همه جا ...بود ... آری سیزده ی مرا در آن سال ِ جوان ِ آفتابی اینچنین بدر کردم و سفر به سوی غربت تنگ و تلخ نمودم تا با دست پر برگردم. اما دریغ و درد که دست ِ روزگار غدار چنان سیلی به بناگوشم نواخت که مرا فرسنگها از وطنم دور کرد و ظلم زمانه چنان شرایطی برایم ایجاد کرد که سرزمینم را ازمن دریغ کردند. و من در این سرای بیگانه با این قلم و کاغذ مأنوس شدم و تمامی ِ خوشیها، جوانیها، عاشقی ها، شادمانی ها و خاطرات خود را از طریق آنها بازگو می کنم. و قلم، این دوست وفادار در این غربت ِ تلخ ِ تنهایی، آن چنان خدمتی به من می کند که مثل گردونه ی زمان، روی کاغذی که زیر پایش فرش شده است، سُر می خورد و به جلو می رود و در ادامه راه، سری به عقب برمی گرداند و کوله بار گذشته را انباشت کرده و سوار خود می کند. تا این همزبانان، سازگاران و عزیزان ِ مرا که در ایران ِ جانم جا مانده اند به سمت جلو براند. کوله باری از دلدادگان، دلباختگان، همزبانان که هریک تاریخی در زندگی من بوده اند. هر لحظه از آن تاریخ بسان سلولی در وجودم زندگی می کردند که از تنم جدا شده و در ایران ِ جانم، جا مانده است. تکه های تنم که به ودیعه در آنجا گذاشتم تا روزی برگردم. آری! این عزیزان را من برای اثبات برگشتنم در آنجا به امانت گذاشتم تا برگردم. و بر می گردم، بر می گردم تا آن ها را در آغوش بگیرم و بوسه بارانشان کنم و سرم را روی شانه های آنها می گذارم و گریه های عیان و پنهان خودم را که سالها در گلویم چون استخوانی گیر کرده بود، از دریاچه چشمانم سرازیر می کنم و آن چنان زاری و زجّه سر می دهم که تمامی ایران صدای ناله جگر سوز مرا بشنوند. و از جدایی نی ایی که آن را از ساقه اش ببریده اند، شکایت می کنم. و این دیدار وصل را با چشمان ِ تر حکایت می کنم. تا اشکی که از دیده گانم سرازیر می شود – بشوید - همه کدورتها، دوریها، ناملایمتها را. و جاری شود روی شانه ها و سپس، بریزد در جوی ها و جمع بشود در گودالها که در این مدت خالی بوده است و روان گردد از گودال ها به سوی نهرها و از نهرها به سمت رودخانه ها و از رودخانه ها به سوی دریا و دریغا که دریای مازندران بسته است... در پایان ِ این جشن ِ شادمان ِ سبز و شادمانی گستر ِ سیزده بدر، ایام نوروز را بار دیگر به همه عاشقان ِ شادمانی و شادابی در ایرانزمین تبریک و تهنیت می گویم. باشد که نوروز دیگر را در ایران ِ جانمان با شکوه هر چه گسترده تر و به سیری دیده و دل در جای جای ِ جان ِ جامعه، جشن بگیریم و سیزده خود را در آن دیار جانان عاشقانه بَدَر کنیم. چنین باد! احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )
|