سیفتال* ( زنبور زرد ) و یک خاطره ی کوتاه سیفتال* ( زنبور زرد ) یک خاطره ی کوتاه در یکی از روزهای گرم تابستان مردی خسته از کار ِ نیمه روز، برای صرف نهار به خانه می رفت. هنگامی که از بازار میوه فروشان ِ لنگرود عبور می کرد، جار و هوار انگور فروشی او را که آهای انگور بی دانه داریم انگور عسکری داریم طلا دانه انگوری باغت آباد باد انگوری به خود جلب کرد. مرد زخمت کش پیش خودش اندیشد، بهتر است قدری انگور بخرد و با آن، هم کامش را با نان و پنیر شیرین کند و هم خوشه هایی از آن را نصیب زن و فرزندانش کند. پس به سوی گاری دستی ِ انگور فروش رفت و پاکتی از دست فروشنده گرفت تا خوشه های انگور " طلا دانه " را از میان خوشه ها جدا کند و در پاکت بریزد و یک یا دو کیلو و یا بیشتر انگور بخرد و به خانه برود. اما همینکه خواست خوشه ای از انگور را بردارد، سیفتال ها او را محاصره کردند و مانع شدند که مرد زحمت کش بتواند خوشه ای را در پاکت بگذارد. با همه ی خستگی سعی کرد سیفتال ها را با حرکت دادن دست، دور کند. اما سیفتال ها نه اینکه دور نمی شدند، بلکه روی دست و صورت او می نشستند و گاهن نیش هم می زدند. به ناچار مرد زحمت کش، پاکت را دست فروشنده داد و گفت آقا: لطفن یک کیلو سیفتال مَه هَدی ( یک کیلو سیفتال به من بدهید ). * زنبور زرد را در گویش گیلکی " سیفتال " می گویند احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )
|