شعرناب

یک خاطره ی شیرین


یک خاطره ی شیرین و خواندنی از دوران جوانی ام در چمخاله ی لنگرود
آنوقتها که ایران بودم
جوان بودم
سرو بودم وُ
آب ِ روان بودم
در چمخاله، پشت کافه تریا خانه ای داشتیم
خانه که نه
کلبه ای بود
که آرامکده و جایگاه عاشقان ِ شور جوانی شده بود
دوستی داشتم که عاشق دختری بود
و این دختر تنها دختر خانواده بود
نامش تامی بود
زیبا نبود
اما هی
بدک هم نبود
دوست من
هر چند از خانواده ی پایین ِ جامعه بود
اما زیبا بود
قد بلند بود
مهربان بود
ورزشکار بود
خانواده ی دختر اصلن اجازه نمی دادند که دخترشان حتا در حد سلام و علیک با دوستم رابطه برقرار کند.
اما تامی خانم دوستم را بسیار دوست داشت
پس راهی نبود که برای هم نامه های عاشقانه بنویسند
نامه های عاشقانه نوشته می شد. اما مشکل اینجا بود که چگونه به دست هم برسانند؟
اینجا بود که من به کمکشان می آمدم. زیرا دوست دختری داشتم که با تامی خانم دوست بود.
و من هم با مادرش رابطه ی صمیمی و همسایگی داشتم.
فاصله ی خانه یا کلبه ما با خانه ی تامی خانم مسافتی حدود دویست متر بود. اما خانه ها طوری قرار گرفته بودند که باید دو کوچه را رد می کردی تا خانه ی تامی نمایان شود.
القصه:
یک روز که من همراه دوستم و با دوستان دیگر بعد از یک بازی والیبال خسته کننده روی ایوان خانه مان نشسته بودیم، دوستم فیلش یاد هندوستان می کند و نامه ای عاشقانه برای تامی می نویسد تا در یک غروب رُمانتیک در کنار دریا یکدیگر را از راه دور ببینند.
و بعد از من خواست که محبت کنم به بهانه ای به خانه شان بروم و نامه را به دستش برسانم.
چاره ای نبود. چون برای دوست باید حق دوستی را به جا می آوردم.
پس به بهانه ی اینکه ما می خواهیم امروز باقلا قاتوق درست کنیم اما تخم مرغ نداریم، به خانه شان رفتم.
همینکه مادر تامی مرا دید، بسیار صمیمیانه با من چاقشان واقسان کرد و گفت چه عجب امروز به ما افتخار دادید.
من ضمن عرض شرمندگی گفتم مثل هربار آمدم مزاحمتی برایتان ایجاد کنم و بگویم که امروز می خواهیم برای نهار باقلا قاتوق درست کنیم اما تخم مرغ نداریم.
به قول مادرم که همیشه می گفت:
باقلا قاتوق بی مرغونه یعنی باقلا قاتق بی تخم مرغ
سیاه تیمورئی امی مهمونه یعنی تیمور سیاه امروز مهمان ما است
و آمدم دو عدد تخم مرغ از شما قرض بکنم تا وقتی به لنگرود رفتم، بگیرم و به شما پس بدهم.
مادر تامی ضمن تعارفات رایج از من خواست کمی پیششان باشم تا تامی جان یک چای دم کند و شما یک استکان چای بنوشم. چون به نظر می رسد مثل هر روز حسابی ورزش کردید و خسته هستید.
ضمن تشکر از ایشان روی پله ی خانه شان نشستم تا تامی جان چای دم کند.
در این فاصله ما از هوای خوب چمخاله و درس و مدرسه و اینکه چرا پدر و مادرم به چمخاله نمی آیند، صحبت می کردیم.
که نیم ساعتی گذشت و بعد من این و آن پا می کردم و نشان دادم که باید بروم.
مادر تامی وقتی فهمید من قصد رفتن دارم، تامی را صدا زد.
تامی جان
چرا چای برای احمد آقا نمی آوری؟
تامی پاسخ داد مامان الان می آورم.
ناگه دیدم تامی جان با یک سینی چای آمد و سینی را جلوی ما گذاشت و خودش هم کنار ما نشست.
همینکه چشمانم به استکان چای افتاد، از هر چه چای دیدن و چای نوشیدن بیزار شدم.
زیرا به قدری سیاه رنگ بود که گویی نفت سیاه می بینم.
من در این لحظه به طنز گفتم، تامی جان، این چای است یا آب زغال اخته؟
مادر تامی در حالی که کمی به هم ریخته بود، گفت تامی جان
تو چه جوری این چای را دم کردی؟
تامی هم گفت خیلی راحت مامی جان
من یک مشت چای را در قوری ریختم و گذاشتم تا بجوشد.
در حالی که در درونم می خندیم و شکمم از شدت خنده تکان می خورد
مامان تامی گفت ها پس بگو چرا چای دم کرده ی تو مثل رنگ تریاک ِ سوخته، سیاه شده است.
بعد رفت تو اطاق برای من تخم مرغ بیاورد که از این فرصت و موقعیت استفاده کردم و نامه ی دوستم را به تامی دادم و او هم بلافاصله نامه را در چشم به هم زدنی به فشکش زد و از جای برخاست.
من ضمن تشکر از مامان تامی و تامی از اینکه به من تخم مرغ دادند و چای بهاره ی درجه یک نوشاندند، تشکر کردم و با دلی شاد به سمت کلبه مان برگشتم تا خبر رساندن موفقیت آمیز ِ نامه به تامی را به دوستم برسانم.
امروز که نگاهم را به 43 سال پیش بر می گردانم، می بینم یک استکان چای سیاه مرا چشمک می زند و من منتظر فرصتی نشستم تا نامه عاشقانه دوستم را به تامی بدهم.
نگاهم را خیره می کنم به دوستم که روی ایوان کلبه مان بی قرار و بی تاب نشسته است تا خبر ِ موفقیت آمیز ِ رساندن و دادن نامه را از زبان من بشنود.
اما دریغ و دردا
که دوستم از این عشق نصیبی نبرد و چند سال پیش در همین غربت ِ غریب ِ غمگین، خبر سفر جادوانه اش به گوشم رسید.
با خود می گویم لبخند جان همه می روند
و چرا می روند
به کجا می روند
اینجا است که از تنهایی می ترسم
احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )


2