شادیهای مان را به آنها ارمغان بدهیمکنار خیابان نزدیک مغازه ای نشسته بود و نگاه گرمش در این هوای سرد به دست مشتریهایی بود که از مغازه بیرون میشدند و با هر نگاه آهی میکشد !!! و گاهی هم نگاهی به چشمان طرف ولی انگار هیچکس او را نمیدید ولی او همچنان به تماشای این تراژدی نشسته بود و همانطور آه میکشید و دستان کوچکش را ها میکرد دلش میخواست فریاد بزند . دلش میخواست گریه کند. ولی از ترس لگدمال شدن زیر قدمها میترسید دلش کمی نگاه میخواست فقط کمی!!! تا سردی دستانش را کسی حس کند و خالی دستانش را او گاهی سر به آسمان بلند میکرد و زیر لب میگفت خدایا پس من چی؟
|