شعرناب

مکافات


این داستان نیست یک حقیقت است که بیش از نیم قرن اتفاق افتاد
دریکی از شهرستانهای این استان کفاشی زورمند وقوی پنجه بود (هنوز هست)
ضمن آنکه به شغل کفاشی اشتغال داشت در ساعات بیکاری در زورخانه تمرین
میکرد ویا با چندنفر از ورزشکاران دیگر که به اصطلاح قدیما به آنها نوچه این ورزشکار بودنددرخیابان قدم میزدند والحق کفاش هیکلی بینظیر وچهره ای زیبا داشت .
یک روز این کفاش یک لنگه کفش که دوخته بود وهنوز روی قالب بود برای خشک
شدن روی یک چهار پایه ای مقابل آفتاب که از سوراخ سقف بازار جلوی مغازه کفاش تابیده بود ، گذاشته بو د
یک رهگذر بدون توجه به چهار پایه بر خورد میکند وکفش میافتد کف بازار روی خاکها ؛ استاد کفاش با عصبانیت یک سیلی محکمی نثار مرد رهگذر میکند وآن مرد هم بدون هیچ عکس العمل فقط با جاری شدن اشکش از جلوی مغازه دور میشود
دقیقا چند ساعت بعد همان دست کفاش که به صورت آن مرد خورده بود سخت درد میآید هر کار انجام میدهند درد ساکت نمیشود وهر لحظه شدت پیدا میکند
کفاش متوجه میشود درد ناشی از اشکهای همان مرد میباشد .
از نوچه ها وبستگانش میخواهد آن مرد را پیدا که پس چند روز آن مرد در یکی از روستا های آن شهرستان پیدا میکنند وکفاش با احترام خاصی پیش آن مرد میرود وبا هزاران التماس از او حلالیت میطلبد وآن مرد هم رو به آسمان میکند میگوید
خدایا من این شخص را بخشیدم لطف کن اورا شفا بده که بلا فاصله درد دست کفاش شفا مییابد ؛ اکنون میبینیم شخصی چون ابوبکر رئیس گروه داعش هزاران انسان را به بدترین وضع سر میبرد وهمین جور روز به زوز قویتر میشود چرا ؟
به قول معروف ز مصرش بوی پیراهن شنیدی چرا درچاه کنعانش ندیدی ؟
بگوئید چرا من نمیدانم .والسلام


1