شعرناب

عاقبت زن نق نقو

مرد کشاورزی یه زن نق نقو داشت از صبح تا شب نق میزد وبهونه می گرفت از هر چیزی شکایت می کرد تنها زمان اسایش مرد وقتی بود که با قاطر پیرش در مزرعه سرگرم کار بود یه روزی که مرد کشاورز مشغول کار بود همسرش براش ناهار اورد مرد کشاورزقاطر پیرش رو توی سایه درختی برد و خودش مشغول ناهار خوردن شد در همین حال همسرش اومد کنارش و دوباره شروع کرد به نق زدن و بهانه الکی گرفتن که ناگهان قاطر پیر اومد و با جفت پاهاش از پشت سرمحکم بر سر زن نگون بخت کوبید ودر یه لحظه زن بیچاره کشته شد و مرد کشاورز راحت شد از نق نق زدن زنش مراسم تشیع برگذار شد توی مراسم تشیع یکی از دوستای مرد کشاورز متوجه یه چیز عجیبی شد نگاه می کرد به مردم که می امدن برای تسلیت هر وقت زنی میومد مرد کشاورزبه نشانه احترام به حرفاشون گوش میداد و شرش رو بالا و پایین می کرد ولی وقتی مردی برای تسلیت می امد جلو .... مرد کشاورز سرش رو به نشانه مخالفت تکان میداد بعد از مراسم دوست مرد کشاورز امد جلو از روی کنجکاوی جریان رو پرسید کشاورز گفت زن ها وقتی می امدن برای تسلیت ... از خوبی های زنم می گفتن منم تصدیق می کردم اما مردا وقتی می امدن پیش من می خواستند بدانند ایا حاضرم قاطرم رو بهشون بفروشم یا نه


2