شعرناب

غریبانه


به نام خدا
غروب شده بود وآبیاری زمین تمام
مرد کشاورزخسته ازکار روزانه بیلش رابردوشش گرفت تا به خانه اش برگردد؛
که یکدفعه درختان هلو باغ همسایه توجهش راجلب کرد یاد زنش افتاد که باردار بود و ویار داشت
و دلش خیلی هوس هلو کرده بودکمی مردد بود که چه کند ؟
اما تصمیمش را گرفت به طرف باغ رفت ازدیوار نسبتا کوتاهش بالا رفت
سه چهار تا هلوی آب داراز درخت جدا کرد وباخودش گفت سر راهم می روم وبه همسایه می گویم ورضایتش رامی گیرم
می دانست صاحب باغ آدم بدی نیست اورا خوب می شناخت.....
شب شده بود باعجله پایین پرید وتا به خانه برگردد که یکدفعه مرد جوانی که از انجا می گذشت اورابا میوه ها در دستش
دید .خیلی جاخورد وخجالت کشید ؛مرد غریبه هم چیزی نگفت ورد شد اما او حسابی خجالت کشید
واز اینکه فکر بدی راجع به او کند ترسید اما مرد دور شد واو هم دیگر چیزی نگفت......
سر راهش به خانه ی صاحب باغ رفت تا به او بگوید اما هرچه در زد کسی در راباز نکرد
.ازخیرش گذشت وگفت عیبی نداره هر وقت دیدمش به او می گویم.............
صبح مثل همیشه بعد ازخوردن صبحانه طبق معمول لباس کارش راپوشید تا برود سرزمینش
که یکدفعه درخانه اش رازدند.
کی بود اول صبح که این قدر محکم در می زند؟
در راکه با عجله بازکرد نوکرای کدخدارا دم دردید جاخورد وبا تعجب گفت بفرمایید
کاری داشتید وآن هاهم بالحنی تند وجدی گفتند یالا باید بریم پیش کدخدا که کارت داره؟
هاج وواج مونده بود وگفت چه کارم داره این وقت روز که یکدفعه
یکی از انها باعصبانیت داد زد مردیکه ی دزد میوه های باغ مردم رو کندی بردی
چیکار داشتی به درختای بی جون که زدی شاخ وبالشونو شکستی؟ومرد بازم نمی فهمید اونا چی میگن
ناچارهمرا آنها به راه افتاد ولی اصلن نمی دانست چه اتفاقی افتاده
وقتی رسیدخانه ی کدخدا صاحب باغ تا اورادید دوید به طرفش یک سیلی محکم به گوشش نواخت
وشروع کرد به ناسزا گفتن وهمه اش می گفت آخه نامرد میوها رو همه می بردیبه جهنم !
چیکار داشتی به درختا که شکستیشون؟
تازه اون موقع فهمید که چه اتفاقی افتاده !!!!؟
باناراحتی شروع کرد به دفاع ازخودش وگفت به خدامن فقط سه چهارتا هلو
واکردم به خاطر زنم که باراداره واومدم درخونه تون تا بگم نبودین؟ من کاری نکردم
که کدخدا با لحن بدی گفت خفه شو دروغ نگووروکردبه نوکراش وگفت شاهد رو بیارید
وهمان مرد جوان که اورا دیروز بالای دیوار باغ دیده بود برای شهادت حاضرشد.
حالا هرچقدر التماس وناله وزاری می کرد کسی حرفهایش راقبول نمی کرد............
به دستور کدخدا حسابی کتکش زدندواورا داخل طویله ای انداختندودرش راقفل کردند تا اقرار کند...........
شب شده بودمرد روی علوفه ها با بدنی دردناک افتاده بود وضجه می زد وهی باصدای ضعیفش
می گفت به خدا کارمن نبوده چرا قبول نمی کنید اما کو گوش شنوا همه رفته بودند
واومانده بود با گناه نکرده وآبرویی که بدجور ریخته شده بود!!!!
از اینکه زنش پیش مردم ده شرمنده و بی ابرو شده بود وحشت کرده بود ونمی دانست چه کند...........
صبح زود یکی از پسرهای شرور ده که می دانست او بی گناه است وجدانش به درد امده بود
پیش کدخدا امد واقرار کرد که دزدی کار چندتا از پسربچه های ده بوده
که شبانه به باغ زده بودند وبعداز خوردن میوه شروع به شیطنت وخراب کاری وشکستن شاخ وبال درختان کرده بودند....
کدخدا هم فوری یکی را فرستاد تا مردبی گناه را از طویله بیرون بیاورند.
امادر طویله را که باز کردند با جنازه ی خونین وسردمرد روبرو شدند......................
او که طاقت این رسوایی وتهمت بزرگ رانداشته بود بااره ای که مخصوص چیدن علوفه بود
رگ دستش رازده وخودکشی کرده بود.........!!!!!!!!!!!!!!!!!!
پانوشت :
وقصه ی بی عدالتی ها هنوز هم ادامه دارد .....!!!!!!!!!!!!!!


1