مراد و مهسا روزی مراد نامی همراه معشوقه اش که دختر بقال سر کوچه شان بود،دزدکی در پارک اطراف خانه شان قرارگذاشته بودند. دخترک که مهسا نام داشت و از قضا در خانه بلقیس صدایش میزدند!! بعد از چند لحظه قدم زدن عشقولانه در پارک از مراد خواست تا به بهانه ی روز جشن کانچی کوری به خرید بروند. مراد که نفهمید این چه جشنی است نگاهی از سرنادانی به مهسا انداخت و گفت: دلبر و دلدار من برده دل و جان من، این جشنی که گفتی را از کدام زباله دان محل تان درآوردی؟آیا از نتایج هضم ناقص غذای دیشبتان است؟ مهسا که 134.5کیلوگرم مواد شیمیایی آرایشی خالص را با برند گرید Aبر صورتش به شکلی خرواری جاسازی کرده بود، رو به مراد کرد و گفت: مورمور(مخفف مراد در زبان دخترانه..مشابه اَفی در افراسیاب و ازین قبیل الفاظ)این همون جشنیه که چهارشنبه ی سوم از ماه هفتم سال 1863 قبیله ی موچی تاکی تو شرق فیلیپین برگزار کرد و همزمان شد با عروسی نوه ی دختر سوم ملکه الیزابت اول دیگه!!!!!!!!!!! مراد که عنقریب بود جان به جان آفرین تقدیم نُماید ،همانطور که مات و مبهوتِ در وجنات مهسا شده بود و نزدیک بود شونصد عدد(معادل 1600)تیرِ مژه ی مصنوعی مهسا در چشمش فرو رود تنها گفت:ای به قربان چشم ترت..بریم... لازم به ذکرست عاشق قصه قریب به 7000بیت در مدح مهسا و ناوک مژگانش سرود که پشت در آسانسور!! گیر کرد و منتشر نشد.(آسانسور معادل سانسور درجه آ) در همین لحظات که از پارک به سمت خیابان اصلی خرامان در حال حرکت بودند،مهسا در بوتیک(معادل سوپرمارکتی که در آن لوازم زنانه می فروشند و معمولا هم اجناس و لباس های مردگان جنگ جهانی دوم را به خورد مردم می دهند) دامنی دید و دلش را ربود... به قصد دامن رفتند و شالی را که بیشتر به زیرانداز شباهت داشت به نرخ گزافی خریدند و مهسا را گرسنگی فائق آمد و با کرشمه ای زنانه، زبان در دهان چرخاند که مور مور یهو نمیدونم چرا ضعف کردم....گشنم شده.... مور مور یا همان مراد خودمان هم درحالی که مهسا کماکان در حال اداکردن قسمت آخرِ کِشِ جمله اش بود گفت: مگر مورمورت مرده باشد..برویم از ساندویچی برایت پیتزا بگیرم..(این حرکت را قُپی ای پسرانه می نامند) درحین صحبت و مغازله بودند که همسر هوشنگ قصاب که در تراس خانه شان در حال پهن کردن زیرپوش هزار تکه شوهرش بود، متوجه شد که تشت آب کولر پر شده است و طبق معمول هم پسربچه اش شروین که حاصل چهارمین غفلت هوشنگ بود، به پروپای نیم تُنی مادرش پیچیده بود و اورا ول نمی کرد. زنک که قریب به 114.34پوند وزن داشت بی تفاوت به شروین، خم شد تا تشت آب را بردارد و ازین خیز عمیق او ،ضربتی کاری از ناحیه کپل او به پسرک وارد آمد و شروین چون کُتلتی ، شپلق بر کف تراس افتاد و صدای نکره ی گریه اش بلند شد.مادر هم که صدایش را شنید با عصبانیت تشت آب را از بالا خالی کرد و مراد بیچاره که کماکان در حال کشیدن ناز معشوقه ی میلیون دلاری اش بود،در کسری از ثانیه خیس خالی شد و صدای ریختن آب بر سرش همان و وحشت دخترک همان...دخترک جیغی بنفش کشید و باترس دستانش را به سمت دهانش آورد(زنان دراین لحظات طبق غریزه ی خویش تنها می توانند جیغ بکشند و به مدت 165ثانیه در حالت استندبای قرار می گیرند که به این حالت در روانشناسی تعبیر سوسک موشن* اطلاق می شود) و شالش(همان زیرانداز) که در دستش بود ، از دست برفت و در هوا پرت شد و در همین لحظه موتورسواری از پشت شان با سرعت آمد و شال را به صورت خود گرفت و با داد و فریاد مستقیم به دل تیرچراغ برق سر کوچه اصابتی شگرف کرد و مثل سگی ماده که زایمان ناقص کرده،ناله در داد. برای لحظاتی کوچه غرق در سکوتی فلسفی شد و بعد از چند لحظه توده ای از مردم شیحه کشان به سمت موتوری آمدند و با چک و لگد به جانش افتادند و کاشف به عمل آمد مردک موتور سوار در کوچه قبلی کیفی را از زنی دزدیده و تخت گاز فرار کرده بود که شال مهسا او را به دام انداخت.... دراین لحظه مراد را حالتی شاعرانه دست داد و با خود زمزمه ای کرد.... مراد و مهسا که خیس خالی شده بودند مات و مبهوت به صحنه می نگریستند و از بالا کماکان صدای گریه ی 120دسی بلی شروین می آمد و مراد بخت برگشته که درگیر جلوه ی جدیدی از معشوقه اش بعد ریختن آب برسرشان بود، مخاطب سیل عظیم بدوبیراه های مهسا قرار گرفت که تو عرضه نداری،بدبخت،یعنی آب کولر باید روسر ما بریزه؟وای خداااا آرایشم.. مهسا که با ریختن آب 86%از حجم آرایشش به باد رفته بود و سه درصد از لایه ی اوزن را در لحظه گشادتر کرده بود!! بعد از مجموعه ای داد و بیداد با آیفون فوور اِس خود زنگی به آزانش زد و به خانه رفت و مراد بیچاره هم گوشه ی کوچه کز کرده بود و بدبختی اش را نظاره گر بود که ناگهان به خواب رفت... در خواب پیرمردی سپیدجامه رادید که دسته تبری در دست دارد و به سمت او می آید. مراد در خواب با ترس به پیر سلام و چه خبر گفت و پیرمرد جواب داد: سلام جوانک... چه خبر؟به تو چه چه خبر!دسته تبر... مراد که از برخورد محترمانه پیرمرد غرق در شعف شده بود از پیر مرد پرسید: توکیستی ای پیر؟ ای بزرگِ نمیر کبیر؟ پیرمرد گفت: من صفدر تبرزن هستم و آخِرین بازمانده از نسل تبرزن های قبیله موچی کوری.خیال کردی پیر مرادت را دیده ای الدنگ؟ ناگهان اطرافش را نظاره کرد و مراد گفت اینجا کجاست که من آمده ام؟ پیرمرد گفت جشن عروسی دختر سوم ملکه الیزابت اول... مراد سخت در خود گیج و گنگ بود که ناگهان مشتی شبه جوان پسرنما او را به سمت وسط مجلس روانه کردند و با نوای شیرین موسیقی فولکلر آهنگ تلفیقی موری موری موری ..تو گل صبوری موری.. را زمزمه کردند و برطبل و سایر اسباب موسیقی خود می کوفتند.. مراد هم که چونان سگی جوگیر شده بود تمامی فنون رقص را که از مجموعه ی فاخر م-مردادیان آموخته بود(جهت اجرا در عروسی) اجرا نمود و شاد وسرخوش بود که ناگهان دخترکی با ابعاد عظیم از وسط مجلس برخاست و پارچ آبی را برسر مراد خالی کرد و اورا غرق آب کرد و در همین لحظه مراد از خواب پرید و خود را در میان کوچه دید ..درحالیکه ساعت از غروب گذشته بود. بعد این ماجرا تحول عظیمی در زندگی مراد رخ داد(به چه دلیل مراد میداند) و او بعد از تحمل ریاضت های فراوان به درجه ی استاد بزرگی ماروپله نائل آمد و توانست با ارثیه مرگ پدربزرگش دکانی براه بیاندازد و مهسا را به عقد خویش درآورد... در ورودی دکان او این بیت زیبا بر لوحی از پوست بز تایلندی نقش بسته بود که: به دلدادگان آب کولر خوش است چه بسیار شالی که سارق کُش است...... -------------------------------------------------------------------------------------- *سوسک موشن: عکس العمل و حرکتی غیر ارادی در زنان که پس از دیدن سوسک از خود بروز میدهند. از مجموعه داستانک های مربای ملخ... علی اسماعیلی
|