شعرناب

احساس رويايي


تابوتم بر بال فرشتگان
چون مرغان در پرواز
داره به هر سو تاب مي خورد
نگران و بي خواب
چشمام هنوز بيدارند
چشمام در حدقه
به هر سو مي چرخند
منتظرند و ناآرام
لحظه اي صبر كنيد
من زندگيمو جا گذاشتم
زندگيم در دستان كسي ست
كه دستامو در دستاش داشتم
اون لحظه احساس خوبي بود
انگار از دردها راحت بودم
از تموم غم و اندوه جهان
او بارها مي گفت
دست خدا مي سپارمت
دو مسافر بوديم از شهر غريب
دو مسافر، تنها و بي كس
او همسفر من بود
بگيد لحظه اي صبر كنند
من هنوز نگرانم
تابوتم با نغمه ي ساز همراه است
مي رقصد بر بام خدا
جايي كه همه ريزند
جز عشقي كه در دل دارم
ناگهان قلك زمان مي شكند
و صدف عشق درها مي گشايد
و عروسك از درونش
قطره اي از اشكم مي ربايد
با ارزش ترين چيزو
و بعد مي بندد درو
تا نيايد نامحرم
او تنهاست با قطره اشكم
احساسم چون برگ مي ريزد
و پاييز را تجسم مي كند
او همچنان در احساسم غوطه مي خورد
من لباس ابريشم به تن دارم
و باز بدنم منجمد است
فصل پاييز چقدر سرد است
كوچ مهاجر با بال آسموني
چه غمگين مي خونند ترونه ي مرگ را
صبر كنيد
احساسم در زمين مونده
در دل كسي كه مي خواست منو
او خونگرم بود دلش
و من چقدر سرد است تنم
او كه نيست غم به من مي خندد
همسفر ، تابوتم منتظرست
مي ترسم بي من رود اين همه راه
قطرات اشكت را جاري كن
بايد امروز بي تو روم
خدا رو چه ديدي شايد يه روز
برگردم از خواب
و اون وقت كبوتري پرواز كند
بر بام شما
كه در گردن دارد حلقه ي تو
روي اون حلقه حك شده كه
شمارو دوست دارد هنوز
سلطان عشق
30/7/87


0