شعرناب

وقتی درد فریاد می زند!!!!!!!!!


به نام خدا
نیم ساعتی به اذان مغرب مانده بود سینی آش نذری رو برداشتم ورفتم توی کوچه یکی یکی پخشش کردم آخرین کاسه مال مریم خانم بود آخر کوچه می نشست باهم دوست بودیم گاهگداری باهم باشگاه والیبال می رفتیم در زدم آیفون روزد وگفت بیا تودستم بنده .
زنی خوش بر خورد وبی شیله پیله بود.چند وقتی بود به خاطرگرفتاریهای زیاد از هم بی خبربودم هنوز تا اذان ده دقیقه ای وقت بود ومنم که افطاری ام آماده از خداخواسته پریدم توخونه اش تا هم حالشوبپرسم وهم کاسه ی نذری روبدم.
در حال روکه باز کردم جا خوردم خیلی به هم ریخته ونامرتب بود کف حال فقط با موکت های رنگ ورورفته ی قهوه ای رنگ پوشیده شده بود .اثری از قالی ومبلا نبود تعجب کردم تلویزیونم هم سرجاش نبود مریم خانم توی آشپزخونه داشت یه کارایی می کردبلند خوش آمد گویی کردسلام واحوال پرسی کردم دیدم یه چیزو روزود ازمن پنهان کرد که نبینم زیاد کنجکاوی نکردم کاسه آش رو گذاشتم روی اپن وگفتم مریم خانم چرا خونه بهم ریخته است اسباب کشی دارین گفت نه پرسیدم پس چرا وسایلتونوجمع کردی هنوز جوابمونداده بود که صدای محزون شوهرش از اتاق کناری بلند شدکه دادزد کجایی من یه لیوان آب می خواستم ومریم خانم دستپاچه پارچ آب روبرداشت وبرد. چند ماه پیش تصادف کرده بود اولا یکی دوبار به عیادتش اومده بودم می گفتند نخاعش آسیب دیده ولی هنوز مشخص نیست فلجه یانه تعجب کرده بودم با خودم گفتم مگه حالش هنوز خوب نشده که شوهرش توخونه ست چند ماهه گذشته نکنه خدای نکرده فلج شده ؟دلم بدجوری شور افتاد
کنجکاو شدم همونجا آروم کنار دیوارآشپزخانه نشستم ازاتاق که بیرون اومد فوری پرسیدم چی شده مریم خانم شوهرت هنوز
حالش خوب نشده مگه؟ آهی کشید! ازرنگ وروش معلوم بود خودشم حال وروز خوشی نداره در حالیکه سعی داشت شوهرش
نفهمه داره چی می گه با ناراحتی گفت خوب چیه ؟بدتر شده فلجه زخم بستر گرفته و یهو بغضش ترکید زد زیرگریه کمی گریه کرد هیچی نگفتم گفتم بذارگریه کنه تا آروم شه حسابی خجالت کشیدم از اینکه بهش سرنزده بودم تواین مدت. آروم که شدشروع کرد به صحبت وبرام گفت که چه حال وروزی داشته گفت شوهرش بیمه نبوده ظرف همین چند ماه که مریض شده بود تمام سرمایه شون روخرج کرده بودند حتی لوازم زندگیشون رو فروخته بود.ازچند نفری هم قرض گرفته بود .و ندارن که پس بدن .
نیازی به توضیح نبود حال وروزش جار می زد چی کشیده ومی کشه .مات ومبهوت مونده بودم من فکر می کردم فقط لگنش شکسته وتا حالا حتما خوب شده باورم نمی شد این اتفاق افتاده باشه وضع مالی اش بد نبود ولی چون شوهرش از کار افتاده ومریض شده بود وبیمه هم نداشتن حسابی کم آورده بودند.
کمی دلداریش دادم .واقعا از خودم بیزار شده بودم عجب دوستی بودم تواین مدت حتی بهش یه زنگ نزده بودم با شرمنده گی ازش پرسیدم کسی نیست بهتون کمک کنه ؟ گفت آخه چقدر به این واون روبندازم خجالت می کشم قرضاشون رونمی تونم بدم تازه مگه چقدر کمک می کنن گفتنش فقط دردامو بیشتر میکنه تاوقتی داشتیم همه دورو برمون بودن ولی الان ..........
برادر شوهرم خیلی وضعش خوبه می دونه که ما چه حال وروزی داریم ولی تا بهش رونندازم خودش کمک نمی کنه دیگه از پس اجاره خونه ام برنمیام می خوام بریم روستا پیش پدر شوهرم من که کسو کاری ندارم غیر ازیه مادر پیر ویه برادر سرباز بیچاره هازندگی خودشونم به زور اداره می کنن.دایی ام کارمند بانکه ازش خواستم یه وام برام جور کنه شاید بتونم یه کاری باهاش راه بندازم وخرج زندگیمو در بیارم اما هنوز خبری نشده مثل اینکه می ترسه نتونم قسطاشو بدم دیگه موندم خسته شدم رسیدگی به خودش یه طرف اینم که از اوضاع زندگیمون. اون قدر غرق صحبت شده بودم که نفهمیدم دارن اذون می گن مریم خانم گفت بمون یه لقمه کوکو سبزی دارم البته نه مثل کوکو سبزی ادما سبزی نداشتم دیروزبازار بودم پولم کم آوردم پیازایی که سبز شده بودو سرشون بلند شده بود و ارزونتر بود خریدم دیدم سراشون بلنده عین پیازچه ها چیدمشون وبادوتا تخم مرغ قاطی اش کردم مزه اش بد نیست راستشو بخوای همون اول که اومدی پیازای خراب کف آشپز خونه ولوبود نخواستم ببینی ولی من که با تو این حرفا روندارم می دونم راز داری
واسه اینکه خجالت نکشه گفتم اختیار داری چه عیبی داره با این گرونیا همه کم میارن حتما خوشمزه است ولی باید برم بچه ها منتظرند . به صبر وآبروداریش مرحبا گفتم وکیف کردم ولی بغض عجیبی گلومو گرفته بوداشک توچشام جمع شده بود فوری خداحافظی کردم که نفهمه واز خونه اش زدم بیرون کوچه خلوت بود در حالیکه یواشکی گریه می کردم به خودم چند فش آبدار دادم تودلم که این قدر بی حواس می شم گاهی اوقات, درسته کنارم نبود خونه اش ولی توی یک کوچه بودیم اون قدر غرق خودم بودم که اصلن متوجه نشده بودم چند ماهه شوهرش فلجه. هنوز چند قدم از خونه اش دور نشده بودم که چشمم به ساختمان شیک سه طبقه ی همسایه ی بقلی شون افتاد که روی سردرش با خط درشت نوشته شد (من فضل ربی)یواشکی گفتم ماشالله خدا زیاد کنه! مریم خیلی ازپولداریش برام گفته بود واینکه با هیچ کس رفت وآمدی نداشت زنش جواب سلام کسی رو نمی داد وهر روز یه ماشین عوض می کردند به خودم گفتم خدایا ما هم مسلمانیم؟ برای اینکه مال وفرزندانمان رواز چشم زخم دور نگه داریم گوسفند می کشیم روی سردر خانه هایمان آیه های قران , وان یکاد و آیه الکرسی می نویسم از ماشین هایمان تسبیح وقران آویزان می کنیم برای اینکه زندگی های آن چنانی مان را به رخ هم بکشیم افطاری میدهیم نذری می دهیم در هرکوچه چند دوره ی قران داریم ولی وقتی نبوت به عمل کردن به فرامین کتاب آسمانیمان می رسد فراموش می کنیم ,می گوییم الجار ثم الداراما از حال وروز همسایه ی کناریمان بی خبریم مگه نه اینکه خداوند در قرآن فرموده هرکس به انداز ه ی ذره ای کار نیک انجام دهد ما چند برابرش خیروخوبی به آن ها عطا می کنیم!!
.با حالی خراب به سمت خانه برمی گشتم در حالی که مدام این جمله را زیر لبم زمزمه می کردم ((وخداوند روزی فقرا را در ثروت ثروتمندان قرار داده)) خدایا پس کجایند این ثروتمندان مسلمان؟ جای قران کجاست در زندگی ما؟!!! بیخود نیست که خداوند در سور ه ی فرقان آیه 30 اشاره میکند (وقال الرسولو یارب ان قومی اتخذوا هذا القران مهجورا..پیغمبر در روز قیامت شکایت می کند که مردم قران را رها کردند.)
جمیله عجم


1