شعرناب

درود

دلشوره هایم را هرچه می پیمایم بیشتر برایم آشکار می شود که بیش از درد و رنجهای خودم دردو رنجهای دیگران را جابه جا می کنم.احساس می کنم نفسم می گیرد و گاه به گا قلبم می ایستد و دوباره راه می افتد.با هرکه از هر دری گفتگو می کنم بیش از اینکه انتهای حرفهایش ، حرفهای راست یا دروغش مغز ساده دلم را لمس کند دلم می خواهد اگر امکان داشته باشد مشت مشت برایش گریه کنم.من هر روز دردو رنج افرادی را به خانه ام می برم که هیچوقت نتوانستم آنها را بشناسم.من کنار جریان بی حوصله ی جوش خوردن آب داخل کتری نیم سوخته ام که بارها از بی توجهی مشکی پوش شده، تنهاییم را با دیوارهای سرده سرد قسمت می کنم به رایگان.در شب آن ،هنگامه ی زجر آور که خواب از چشمانم می گریزد به هرجا که دلش بخواهد ، من تفاله قوری را می شویم که مانند همیشه خوردن چایی حتی سردش را هم فراموش کرده ام.ستونهای سنگی لیز ، بدون دست آویز مرا در راه رسیدن به آسمان به چالشی نابرابر با تیزی خورشید فرا می خواند.ولی تفاوت کف تا سقف نرسیده به خانه ی بزرگ خداست.صبحانه حاضر است ناهار حاضر است و شام هم حاضر ولی من حاضر نیستم. درود به تو ای قبر خوشبخت که برای همه یکسان تاریکی ، درود بر تو که آنهنگام که پذیرا می شوی ، مهمانت تمام خاطراتش تمام می شود ، تمام رنجها و دردهایش 8 بهمن ماه 1393


3