شعرناب

روزگار

روزگار درس امروز من است و مردم روزگارم موضوع انشایم هستند .. تکلیف امروزم را سیاه مینویسم .. دردهای این مردم در رگهایم جاری شدند و با خود زمزمه میکنم ما از این رنج رهایی نخواهیم یافت .. آدمهای این روزگار از هم میترسند .. از چشمه این روزگار جز رنج چیزی نمی جوشد و ما ساده آموختیم که راحت و بی حرف رنج بکشیم .. این روزها سایه بعضی آدمها دلم را آزار میدهد و باور کرده ام فصل آدمهای رنگی است .. بعضی وقتها مرگ شیرین تر از درآغوش کشیدن رنج است .. روزگار گریه های بیصدا است و من به خیالم میزند که باید ادبیات جاده ای را تغییر داد و نوشته های پشت کامیونها را باید سیاه نوشت ..
از دفتر : روزهای سیاه وسفید روزگار من
نوشته : عبدالله خسروی ( پسرزاگرس)


0