داستانی از مادرم دایکم ده ی گوت پیش ئه وه ی توم بی خه ووم بینی لیره یکم له رووباریک دا په یدا کرد و دواش که له خه و را چه له کیم و به باوکم ( با پیرم ) خه و ه که م گوت با پیرم به دایکم ده لی رووله تو کوریکت ده به ی 6 مانگ تیپه ر بوو من له دایک بووم جا چیروکی به سه ر هاتم بو ده رفه تیک تر ده لیم ئیستا که گه نجیکم جاری وا هه یه دایکم ده لی رووله لیره نه بوو ته نکه بوو ئا خ دایه روژی هه زار جار به قوربانت بم مادرم میگفت قبل اینکه من متولد شوم خواب دیده بود و در خواب سیکه طلا پیدا کرده .. بعد از اینکه از خواب بیدار شد به پدرش (پدر بزرگم ) خواب را تعریف کرده .......... پدر بزرگم به مادرم گفته که یک پسر به راه داری ......6 ماه بعد من به دنیا اومدم بماند داستان بزرگ شدنم در فرصت های دیگری باز گو میکنم .... حالا که مردی جوان هستم گاهی مادرم میگوید پسرم سکه طلا نبود در خوابم یک حلبی بود آه مادر روزی هزار بار فدای تو شوم نیما
|