مگر میتوان حرفی تازه نوشت… !؟از برای تو که در همیشه ی نبودن در یاد بوده ای و هستی و تمام هرآنچه نگاشته میشود برگرفته از آن حجم نامتناهی و خالی جای تو است…. آیا تا بحال به خود دیده اید که از دیده ات اشک سرازیر شود بی آنکه خود دانسته باشی! و دیگران تو را از باران چشمان ت خبر دهند؟! آری من خود با این دو چشمانم دیده ام که دیده ام میگریست بی آنکه بر آن واقف بوده باشم! بوئیدن . نشانی . دلتنگی. باران . یاد نگار همه و همه در غزلی که در نظرم بود نگنجیدند و به ناچار دست به قلم یازیدم تا چند کلمه ای ناهمگون و غریب با درد بر صفحه ای سفید که بیشتر چشمان معصوم نگارینم را بخاطر می اورد تا اینکه چشم در راه سیاه شدن! آری اینگونه است ،چیز تازه ای نیست جز دلتنگی و دلگیری که اوقات و خُلقم را به تنگ می آورد و یادی که هر دَم تازه تر از هر اندیشه ای ناب در دل زمان کاشته شد و ریشه ی خود را در تمام بند بند وجود دوانید و اینگونه بود که دردی گران و شیرین به نام عشق در خویشتنم ایجاد شد و… به دل م ماند که حرفی تازه تر از یاد او به تصویر بکشانم ، نمی شود !چون هرچه هست از اوست که در میان حجم ناپیدای گم بودن و پریشان خاطری میتوان نشانی او را از بارش باران یا بوییدن عطری خاص او را در خاطر زنده کرد…. به گمانم نشانی دوست را که گفته اند هرجا بخواهی میتوانی بیابی ، منظور از هرجا همان وسعت اندیشه و درون است که گاهی به اشتباه مردمان نشانی دوست را از ناکجا اباد طلب میکنند. و اینگونه بود که یک رباعی در آخر این نوشته… . آشفتگی را خود ببین خُلقی بَرَم نمانده است عطری شبیه از بوی یار ما را کجا کشانده است هر جا روم یادی ز تو در خاطرم بیامد در کام ما نوشی گوار ، از یادگار چشانده است… یاسر
|