شعرناب

روزگار است این............مهد کودک سالمندان(2)


طبق معمول آخرهر ماه قراربود برم خانه ی سالمندان
واز شهربانوخبری بگیرم........زن اول پدر بزرگم بود که چون بچه دار نشده بود وهیچ کس وکاری نداشت سراز خانه ی سالمندان درآورده بود البته ما مثل مادربزرگ خودمان دوستش داشتیم چون بسیار مهربان ودوست داشتنی بودبعداز مرگ بابا بزرگ دوباره ازدواج کرده بودو چند سال هم بعدازمرگ شوهردومش مادرم از او نگهداری کرد ولی بیچاره خودش دچار دیسک کمر شده بود ودیگر نمی توانست به امورات بی بی رسیدگی کند وفامیلش هم که یک برادر بیشتر نبود
تحمل نگهداری اش رانداشتند اورا به آنجا سپرده بودند.........
اگه یکی دوروز پس وپیش میشدودیرتر می رفتم خیلی دلخور میشدگریه می کرد
وبه پرستارا شکایت می کرد که این دختر چرا نیومده ازمن سربزنه راستش خودم هم از رفتن به آنجا لذت می بردم چون هر
وقت ازسختیهای زندگی خسته و رنجیده می شدم اونجا که می رفتم ومی دیدم عاقبت این انسان دو پا با این همه ادعا پیری ودرماندگی ومرگه کمی آرامش می گرفتم ودیدم نسبت به زندگی تغییر می کرد
آماده شدم برم که یکدفعه یاد مونس خانم افتادم یکی از سالمندانی که هر وقت می رفتم ازمن درخواست کرم
ورژلب می کرد
شصت وپنج سال سن داشت اما رفتاراش مثل دخترای پانزده ساله بود
روزی چند بار خودش را آرایش می کرد وبه خودش می رسید
موهایش را شانه می زدومدام اینه دستش بود.
داد همه ی هم اتاقیایش رادرآورده بود بس که خودخواه وبد اخلاق بود ولی من از روحیه اش خوشم می آمد که باوجود پیری هنوزهم به خودش امیدواربود وکم نمی آورد......
همیشه تا لنگ ظهرمی خوابید ووقتی بی بی ودیگر هم اتاقی اش که هنوز توان داشتند وصبح زود برای نماز صبح بلند می شدند با کوچکترین صدایی غرغرمی کرد وبلند بلند فش می داد ومی گفت خروسا بخوابین الهی بمیرین که از دستتون راحت شم چقدر نماز می خونید
اینارو هر وقت که می رفتم اونجا بی بی برایم تعریف می کرد........
ولی با این حال من دوستش داشتم چون اوهم علاقه ی خاصی به من داشت
تا می رفتم اونجا ذوق می کردومی دوید جلوم ومی بوسیدم ........
یکی دوتا از کرم هاولوازم آرایشی که برایش خریده بودم راگذاشتم توکیفم وزدم بیرون
بعداز ظهربود وقتی رسیدم خانه سالمندان طبق معمول اکثر پیرزنا تو سالن بزرگ روی صندلی هایشان نشسته بودند
وعده ای هم روی فرش ها پلاس بودندوتلویزیون تماشامی کردند وباهم صحبت می کردند
هروقت وارد می شدم مونس تامنو می دید می پرید جلوم ویواشکی می گفت برام کرممو آوردی
پرستارا راضی نبودند کسی براش لوازم ارایشی بیاره چون برای بعضی سالمندان عطر وبویش حساسیت زا بود
ومنم یواشک بهش می دادم وازش قول می گرفتم که زیاد استفاده نکنه ولی اون روز از جاش تکون نخوردسلام واحوالپرسی کردم منو بوسیدوگفت بی بی تواتاقشه ولی اول بگو برام کرم آوردی یانه ؟
توی گوشش گفتم آره بیا تو اتاق بهت میدم ورفتم تو پیش بی بی شهربانو
نشستم با بی بی به گپ زدن منتظر بودم که مونسم بیاد تو ولی انگار نمی خواست بیاد گفتم نکنه ازم دلخوره رفتم توی سالن پیشش که یکدفعه جلو چشمم با مشت زد توی سریکی از پیرزنای بی گناه کناریش که روی زمین
آروم نشسته بودبیچاره جیغش درآمدو دعواراه افتاد...
بقیه هم همه مونس روبه باد انتقاد گرفتند وحسابی بهش معترض شدند مونسم دادو بیداد راه انداخت وگفت تقصیر خودشه کی هی سرفه می کنه بلند اعصابمو خرد کرده
آرومش کردم گفتم چی شده بیا بریم تو اتاقت چرا امروز اینجوریی نکنه مریضی ؟؟؟
که بلند نمیشی ازجات با خجالت گفت بیا یه چیزی بهت بگم
سرشو اورد جلو وتو گوشم گفت من خودمو خیس کردم شلوارم خیسه می ترسم
بلند شم پرستار بفهمه دعوام کنه میای کمکم کنی زیر چادرت عوض کنم شلوارمو؟!
تعجب کرده بودم گفتم توکه اینجوری نبودی مگه کنترل ادرارتو ازدست دادی؟
گفت نه شد دیگه ،مونده بودم چی بگم رفتم تو اتاق که چادرمو بردارم که بهش کمک کنم دلم براش سوخته بود نمی خواستم که جلوی همه پرستارا تنبیه کنندش اخه بارها دیده بودم که دعواش می کنن بس که عین بچه ها لجبازوبد عنق بودولی بهم التماس کرد ومنم نمی خواستم روشو زمین بندازم شلوارشوازتوی کمدش برداشتم چادرمو که سرم کردم بی بی نگران شدگفت دیگه نیومده می ری ؟
براش موضوعو گفتم واونم تاشنید با ناراحتی دستمو گرفت وکشید وگفت بیخود بذار همونجوری بمونه این زنکه ی بد ذات از صبح تا حالا چند بار دعواش کردند به خاطر اینکه سالمندارو می زنه وآزارو اذیت می کنه هر وقتم بهش چیزی می گند لج می کنه و مثل بچه ها شلوارشو خیس می کنه
در همین حال پرستاری برای دادن قرصای رماتیسم بی بی وارد شد وشهربانوهم مثل بچه ها فوری قضیه رو بهش گفت واونم روبه من کردوجدی بهم اخطار داد که کمکش نکنم چون به این کاراش ادامه می ده وعادت می کنه ....وباید تنبیه شه....
واقعن ناراحت ومکدر شده بودم کاش می توانستم برایش کاری کنم ولی فکرکردم اینجوری رفتارای بدشو تشویق می کنم وبراش بدتره......بی خیالش شدم
وقتن رفتن شده بود نمی دونستم چه جوری از سالن بگذرم که چشمم به چشمای ملتمس مونس نیفته
منتظر بودم تا موقعیت مناسبی پیش بیاد .شانس آوردم وهمون موقع چندتا ملاقات کننده سر رسیدن ومشغول پخش کردن میوه وشیرینی بین سالمندان شدند وقتی رسیدن جلوی مونس از فرصت استفاده کردم ویواشک از سالن رد شدم ودویدم توراهرو
بغض عجیبی در گلویم نشسته بوداز اینکه بی رحمی کردم وخودمو زدم به بی خیالی ازخودم بدم میومد
دلم می خواست داد بزنم وبلند بلند گریه کنم.
توراه برگشت به خونه اصلن حواسم به اطراف نبود همش توخودم بودم
وبه پسرم فکر می کردم که اسم خانه ی سالمندان را گذاشته بود مهد کودک سالمندان
و براستی که چقدرم حرفش درست بود ......!!!!!


1